فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جهنم سرد

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

آن شب در کافه و در خانه جدیدم گمان میکردم که دیگر میتوانم خواب های آسوده ای داشته باشم اما طولی نکشید که من مجددا همان خواب را دیدم، همان زن در آتشی آبی رنگ که مشغول گریه کردن بود ولی اینبار تفاوتی وجود داشت، تفاوتی بسیار بزرگ ! آن زن با شاخه های بسیار زیادی احاطه شده بود، میدانستم که آن اجسام شاخه های درخت هستند چرا که همیشه تصویر آنها را در کتاب های رئیس میدیدم، اما با وجود آن شاخه ها نیز تلاش کردم خودم را به زن گریان برسانم ولی درست در همین زمان مانند همیشه از خواب پریدم.

دقایقی بعد درحالی که هوا همچنان تاریک بود دستانم را بر روی صورتم کشیدم و از جایم بلند شدم، با وجود آنکه از لحاظ ذهنی مقداری خسته بودم ولی آن خواب بهترین خواب تمام زندگی ام بود، به همین دلیل حتی در آن شرایط نیز برای لحظاتی لبخندی زدم، و پس‌ از آن به سمت خروجی اتاق کوچکم حرکت کردم و از راه پله چوبی راهرو باریک طبقه دوم پایین رفتم و خودم را به سالن اصلی کافه رساندم، آنجا بسیار تاریک بود اما به سمت یکی از میز های چوبی حرکت کردم و روی صندلی کنار آن نشستم، چرا که میخواستم برای مدتی به اتفاقات رخ داده فکر کنم، به مرگ اعضای خانواده ام و تلاش هایم برای رسیدن به این شهر و همچنین تفکر درباره ی گفته های رئیس !

ولی مدتی بعد در حوالی غروب آفتاب آقای ویلسون درحالی که همچنان خواب آلود بود از راه پله چوبی پایین آمد و با دیدن من متعجب شد، او برای لحظاتی به من‌ نگاه کرد و سپس با لبخندی گفت: «فکر کنم باید خوشحال باشم که کارگرم حتی قبل از من بیدار شده !» با دیدن آقای ویلسون درحالی که هیجان زده بودم به سرعت از جایم بلند شدم و گفتم: «صبح بخیر قربان، من آماده ام که کارم رو شروع کنم. » آقای ویلسون با دیدن اشتیاق من خنده های آهسته ای کرد و پاسخ داد: «خوشحالم که اینقدر مشتاق کار در اینجا هستی جیمز ! اما امروز تو ماموریت دیگه ای داری.» از شنیدن این جملات متعجب شدم به همین دلیل پرسیدم: «منظورتون چیه قربان؟» آقای ویلسون گفت: «باید قبل از مشغول شدن به کار، شهروند اینجا بشی ! پس به همین دلیل دایانا رو همراهت میفرستم که بتونی کارت شهروندی دریافت کنی !» من با وجود آنکه به درستی متوجه گفته های آقای ویلسون نشدم اما سرم را به نشانه تایید تکان دادم، و پس از لحظاتی شاهد دایانا بودم که با چشمانی خواب آلود و مو هایی آشفته از راه پله پایین آمد و مشغول گفتگو با آقای ویلسون شد.

من که تا به آن لحظه به گفته های آقای ویلسون فکر میکردم ناگهان به دایانا خیره شدم ! او لباسی کوتاه که تا زیر سینه هایش را در میگرفت به تن داشت و همچنین شلواری سفید رنگ و کوتاه تر نیز پوشیده بود، به همین دلیل برای لحظاتی گمان کردم که محو زیبایی او شده ام، اما چیزی که توجه من را جلب کرده بود دیدن انرژی سبز رنگ و نورانی در داخل بدن او بود، نمیدانستم که دیوانه شده ام یا نه اما قادر بودم داخل جسم دایانا را مشاهده کنم، در بدن او شاخه های درختی وجود داشتند که به زمین متصل شده بودند و همچنین آن انرژی سبز رنگ از شاخه ها به سمت زمین حرکت میکرد، دیدن آن صحنه ها آنقدر برایم ترسناک بود که با تنفس های سریع پس از سلام کردن به او به سرعت به طرفم اتاق بازگشتم و با بستن در اتاقم بر روی زمین افتادم، نمیدانستم چه اتفاقی برایم رخ داده است اما مدام دستانم را بر روی چشمانم میکشیدم و تلاش میکردم آن صحنه ترسناک را فراموش کنم ولی قبل از آنکه متوجه شوم چند ساعت گذشت، و من درحالی که همچنان بر روی زمین بودم با صدایی ضربه هایی که به در اتاقم وارد میشد از جایم پریدم، با باز کردن در دایانا را دیدم که لباس هایش را پوشیده است و با چهره ای اخم کرده به من نگاه میکند، او درحالی که همچنان به من خیره شده بود گفت: «من تمام روز وقت ندارم » با دیدن چهره ترسناک دایانا به سرعت بدنم را تا کنار گردنم باند پیچی کردم و سپس با پوشیدن شنلم و خداحافظی از آقای ویلسون به همراه او از کافه اودین خارج شدم.

من به همراه دایانا که پالتویی سیاه رنگ پوشیده بود در کوچه های باریک شهر میدگارد حرکت میکردم، زن ها و مرد های زیادی در خانه ها وجود داشتند و گاهی بعضی از آنان به من خیره میشدند، نگاه هایی که خالی از احساسات بود ! به همین دلیل سرم را پایین میگرفتم و راهم را ادامه میدادم، اما پس از مدتی دایانا که دستانش را در جیبش برده بود نیم نگاهی به من کرد و گفت: «دیشب زمان مناسبی نبود ولی شاید الان بتونیم به راحتی با همدیگه حرف بزنیم، موافقی؟» با شنیدن گفته های دایانا متعجب شدم ولی با صدایی لرزیده پاسخ داد: «درمورد چه چیزی میخوایید حرف بزنیم؟» دایانا آهی کشید و گفت: «شاید از خودت بپرسی چرا به تو اعتماد کردیم؟ فردی که تنها یک روزه با اون آشنا شدیم رو به خونمون راه دادیم و اجازه دادیم که در کنار ما بخوابه ؟ خوب میشه گفت همش بخاطر پدربزرگه، قدرت اون خیلی خاص و منحصر به فرده، اگه پدربزرگ بهت اعتماد داره پس منم دارم، ولی ازت میخوام تو هم فقط به ما اعتماد داشته باشی » با گفته های دایانا سرم را پایین گرفتم و سپس گفتم: «شما و آقای ویلسون تنها افرادی بودید که به پناه دادید، من هیچ وقت به شما خیانت نمیکنم، قسم میخورم» دایانا با دیدم صحبت ها و مصمم بودن در گفته های لبخندی زد و ادامه داد: «خوبه ! همچنین ازت میخوام کاملا مراقب باشی، تو یه جورایی زیادی زیبایی » با شنیدن این کلمه ها از زبان دایانا مقداری متعجب شدم اما با چهره ای خجالت زده و عرق کرده گفتم: «آم، ممنون» ولی او دستانش را بر روی صورتش گرفت و گفت: «این یه تعریف نبود احمق ! توی این شهر دیونه ای زیادی وجود داره، افرادی که ممکنه فقط با دیدن تو بخوان بهت تجاوز کنن، و نه فقط مرد ها بلکه حتی زن هایی رو میشناسم که از شکنجه کردم مرد های خوشتیپی مثل تو لذت میبرن، پس به همین دلیل ازت میخوام کاملا مراقب باشی، و اگه یه زمانی گیر افتادی، بهشون بگی که برای اِریک ویلسون کاری میکنی ! پدربزرگ یه زمانی شکارچی خیلی ترسناکی بوده و هنوزم خیلی ها ازش میترسن، به همین دلیل به احتمال زیاد با شنیدن اسمش رهات میکنن» با شنیدن آن صحبت ها مجددا ترس را در وجودم احساس کردم اما سرانجام پس از دقایقی درنگ کردن گفتم: «بله خانم» دایانا با شنیدن پاسخ من مجددا لبخندی زد و به راهش ادامه داد، و مدتی بعد من نیز با دنبال کردن او وارد یک فضای بسیار بزرگ یا بهتر بگم وارد مرکز شهر شدم، جایی که افراد زیادی وجود داشتند و مشغول خرید و گفتگو با یک دیگر بودند، انسان هایی که من هرگز گمان نمیکردم آنان را ببینم، انسان هایی که اشتیاق دیدن آنان برام دوامی نداشت، چرا که درست در همین زمان آن تصاویر وحشتانک را دوباره مشاهده کردم، من قادر بودم شاخه های زیادی را که در بدن تمام انسان های حاضر در آنجا بود را مشاهده کنم، اما با تفاوتی بزرگ !

برعکس دایانا شاخه هایی که در بدن باقی انسان ها میدیدم ارتباطی با زمین نداشتند و همچنین انرژی آنها به رنگ قرمز بود.

دیدن آن همه انسان که دقایقی پیش برای من خوش آیند بود اکنون وحشتی بزرگ در وجودم بود، به همین دلیل کلاه شنلم را پوشیدم و درحالی که به دنبال دایانا بودم سرم را پایین گرفتم، اما مدتی بعد سرانجام به همراه دایانا به قلعه ای بزرگ در انتهای شهر رسیدم، قلعه ای که با وارد شدن به آن نگاه های سنگینی را نسبت به خودم احساس کردم، افرادی که زره هایی فلزی پوشیده بودند، افرادی که بسیار مصمم خشمگین بنظر می آمدند، ولی طولی نکشید که من ناگهان به دایانا برخورد کردم چرا که او در جای خود ایستاده بود، برای لحظاتی گمان کردم توقف دایانا به دلیل رسیدن به مقصد است اما زمانی که سرم را بلند کردم مردی را دیدم که دایانا با چشمانی غره و چهره ای خشمگین به او نگاه میکرد، مردی با شمشیری عجیب در دستانش، مردی قد بلند با چهره ای زیبا و همچنین مو ها و چشمانی به رنگ سیاه.

آن مرد برای لحظاتی به دایانا نگاه کرد و سپس گفت: «دایانا، خیلی وقته که ندیدمت» دایانا که دستانش را مشت کرده بود با صدایی گرفته اما خشمگین پاسخ داد: «منم مدت زیادیه که ندیدمت "ویهان"، هنوزم مثل بزدل ها تو قلعه قایم شدی؟» آن مرد که نامش ویهان بود نیش خندی زد و پس از آن با لحنی تمسخر آمیز پاسخ داد: «حداقل من غیرنظامی ها رو به کشتن نمیدم» ویهان با گفتن این جمله از کنار من عبور کرد و به آرامی گفت: «تو رو نمیشناسم ولی حدس میزنم همراه دایانا هستی، پس به همین خاطر بهت میگم مراقب باش که این دختر تو رو هم به کشتن نده بچه» من با شنیدن گفته های ویهان بیش از پیش متعجب شده بودم اما در آن لحظات تنها به چهره خشمگین دایانا نگاه میکردم، او که سرش را پایین گرفته بود همچنان دستانش را مشت کرده و فشار میداد، اما پس از دقایقی دایانا به راهش ادامه داد و به گوشه محوطه بزرگ قلعه رفت، جایی که صفی بلند وجود داشت، من نیز به دنبال او حرکت کردم و کنارش ایستادم ولی پس از لحظاتی دیگر نتوانستم کنجکاوی ام را کنترل کنم به همین دلیل پرسیدم: «اون مرد کی بود دایانا؟» دایانا با شنیدن سوالم نگاهی ترسناک به من کرد ولی سرانجام آهی کشید و درحالی که به دیواره قلعه تیکه داده بود و دستانش را در جیبش برده بود گفت: «چیزی درمورد ایران شنیدی؟» پاسخ دادم: «ایران؟» دایانا مجددا آهی کشید و ادامه داد: «ظاهرا در گذشته و در زمانی که انسان ها در جنگ بودن جز قوی ترین کشور های دنیا بوده و همچنین آخرین کشوری که نابود شده، بعضی ها میگن شکارچی ها از اونجا ظهور کردن » دایانا اطلاعاتی به من داد که تا به آن لحظه نشنیده بودم ولی پاسخ دادم: «خوب ارتباط این کشور با اون مرد چیه؟» دایانا گفت: «ویهان یه ایرانیه، یکی از آخرین نواده های این کشور ! و یه شکارچی قدرتمند، ولی من ازش متنفرم، غرور اون بهش اجازه نمیده هیچکاری انجام بده، و فقط زمانی دست به کار میشه که شرایط براش سرگرم کننده باشه » با شنیده گفته های دایانا من چیزی را کشف کردم چیزی درمورد آن شرایط عجیبم، من ویهان را نیز مانند دایانا میدیدم، او شاخه های بسیاری در بدنش داشت و همچنین انرژی سبز رنگی که بسیار نورانی تر از دایانا بود، در همان لحظات بود که فهمیدم شکارچی ها با انسان های عادی متفاوت هستند و من قادر به دیدن آن هستم، ولی از آنجایی که میدانستم کسی گفته هایم را باور نمیکند مجددا سرم را پایین گرفتم و بدون پاسخ به دایانا در کنار او منتظر ماندم، و سرانجام پس از ساعاتی طولانی و خسته کننده به همراه دایانا از آن قلعه عجیب و دلهره آور خارج شدم و کارتی را که آقای ویلسون درمورد آن صحبت میکرد را دریافت کردم، کارتی که نامم و نشانی عجیب به شکل یک عقرب بر روی آن حک شده بود، نشانی که سوالی را در ذهنم به وجود آورد ولی قبل از پرسیدن آن دایانا گفت: «بهتره این کارت رو همیشه پیش خودت نگه داری و هرگز اونو گم نکنی وگرنه تو رو از شهر میندازن بیرون، همچنین بخاطر گرفتن این کارت به من پنجاه سکه بدهکاری، بهتره خوب کار کنی و اونو بهم پس بدی» من با شنیدن گفته های دایانا مقداری مضطرب شدم و گفتم: «بله» ولی درست در همین زمان من به دایانا برخورد کردم چرا که او مجددا در جای خود توقف کرده بود، اما این عمل او تنها اتفاق عجیب آن مکان نبود بلکه سکوتی عظیم نیز تمام آن منطقه را در برگرفت، به همین دلیل سرم را بلند کردم و طولی نکشید که وحشت عظیم آن شب را مجددا در وجود احساس کردم، چرا که دو "وندیگو" قد بلند با بدنی عظیم در فاصله دوری از ما در شهر ظاهر شده بودند، وجود آنها آنقدر انسان های حاضر در آنجا را ترسانده بود که کسی توان حرکت و حتی پلک زدن را نداشت اما دایانا در حرکتی ناگهانی پالتویش را کنار زد و با خارج کردن دو سلاح سیاه رنگش فریاد بلندی کشید: «فرار کنید» با گفتن این جمله صدای فریاد ها و جیغ های زنان تمام شهر را در برگرفت، تمام انسان های حاضر در آن محوطه مانند گوزن های ترسیده دویدند و فرار کردند، دایانا نیز شروع به شلیک گلوله هایی سیاه رنگ کرد، ولی تنها آن کار کوچک برای تحریک وندیگو ها کافی بود چرا که با شلیک دایانا آنان نیز با قدم های سنگین و تخریب گر خود به سمت ما حرکت کردند و در مسیر پیش رویشان انسان های زیادی را با زیر پا له کردند.

دایانا که با چهره ای وحشت زده همچنان شلیک میکرد فریادی بلند سر داد: «داری چه غلطی میکنی جیمز؟ فرار کن حالا» در آن لحظات دلهره آور و ترسناک نمیدانم که چه چیزی در وجودم مرا به حرکت در آورد؟ امید، ترس، عشق ؟ نمیدانم کدامین یک از آنها بود ولی من دایانا را تنها گذاشتم و مانند بزدل ها شروع به دویدن کردم، با اینکه در آن لحظات مشغول فرار بودم اما از خودم متنفر شدم ! چرا که تنها فردی که به من کمک کرده بود را تنها گذاشتم، ولی در ان شرایط ناگهان متوجه موضوعی شدم، آن وندیگو ها بدون توجه به دایانا و باقی انسان شروع به تعقیب من کردند، من از بین کوچه های باریک و تنگ عبور میکردم و وندیگو با نابود کردن ساختمان مدام تلاش میکردند خود را به من برسانند، این اتفاق حتی با وجود ترس و وحشت حاضر در وجودم من را خوشحال میکرد چرا که اکنون قادر بودم به دایانا کمک‌ کنم، اما هرچه بیشتر میدویدم به این نتیجه میرسیدم که دیگر نمیتوانم وندیگو ها را پشت سر بگذارم و همین اتفاق نیز برایم رخ داد، من پس از مدتی دویدن بر روی زمین افتادم ولی حتی در آن شرایط نیز میخواستم فرار کنم به همین دلیل بر روی زمین می خزیدم اما سرانجام وندیگو ها را در بالای سر خود مشاهده کردم، من مشاهده کردم با چشمان سبز رنگ و جمجمه گوزن مانند خود به من خیره شده اند.

ولی نگاه های آنان دوامی نداشت و بالاخره یکی از آنها دستانش را به طرفم دراز کرد ولی درست در همین زمان با یک بار پلک زدن خود را در بالا یک ساختمان مشاهده کردم، این اتفاق برایم بسیار عجیب بود به همین دلیل به سرعت از جایم پریدم ولی ناگهان دختری را در برابرم مشاهده کردم، دختری با مو های بلند و بنفش و همچنین بهم بافته شده ! آن دختر که اندامی لاغر و لباسی چرمی و کوتاه پوشیده بود درحالی که دست به سینه به من‌ نگاه میکرد با صدایی لطیف گفت: «خوب تو باید شخص جالبی باشی !»

پایان چپتر چهارم.

کتاب‌های تصادفی