NovelEast

جهنم سرد

قسمت: 5

تنظیمات

ترس تنها چیزی بود که در آن شرایط احساس میکردم، من که گمان میکردم دیگر شاهد وندیگو ها نخواهم بود اکنون مجددا با آنان روبه رو شده بودم، ولی این اتفاق دلیل ترسم در آن دقایق نبود، بلکه از دست دادن خانه و افرادی که من را قبول کرده اند بزرگ ترین ترسم در آن شرایط بود، اما در همین زمان که مشغول غرق شدن در تفکرات آشفته ام بودم ناگهان آن دختر با مو های بنفش و بافته شده خود، ضربه ای آهسته را با یکی از انگشتانش به پیشانی ام وارد کرد و سپس با نیش خند درحالی که خود را با دستانش بغل میکرد گفت: «تو خوبی؟» من نیز که مانند آن شب کنترل اعضای بدنم را به دلیل ترس از دست داده بودم با چهره ای شوکه شده و صدایی لرزیده پاسخ دادم: «تو، تو کی هستی؟ من مردم؟» آن دختر با شنیدن گفته هایم سرش را پایین گرفت و شروع به خندیدن کرد، خنده های او بسیار ملایم و آهسته بودند ! او درحالی که همچنان میخندید و سرش را پایین گرفته بود پس از لحظاتی مجددا به من نگاه کرد و گفت: «نگران نباش تو زنده ای البته هنوز » من با شنیدن گفته های او سرانجام به خود آمدم و با گرفتن شانه های او درحالی که ترسیده بودم گفتم: «خانم شما یه شکارچی هستید درسته؟ بخاطر همین به طور عجیبی به اینجا منتقل شدم؟ خواهش میکنم بهم کمک کنید، باید به دایانا کمک کنم، ازتون خواهش میکنم » ولی در آن شرایط برعکس چیزی که گمان میکردم ناگهان آن دختر مشت محکمی به صورتم وارد کرد و من را بر روی زمین انداخت، او درحالی که چهره ای خشمگین به خود گرفته بود با لحنی خشن گفت: «به چه جرئتی جوری منو خطاب میکنی که انگار یه پیرزنم؟ من فقط نوزده سالمه میفهمی؟» در پاسخ به لحن و صدای خشمگینانه آن دختر درحالی که بر روی زمین به خود میلرزدم گفتم: «متاسفم لطفا منو ببخشید، من نمیخواستم بهتون توهین کنم، من فقط میخوام به دایانا کمک کنم.» با شنیدن صحبت هایم آن دختر برای لحظاتی به من خیره شده و سپس دستانش را به سمتم دراز کرد و گفت: «خیلی خوب بهت کمک میکنم زود باش » من با لرزشی دستان آن دختر را گرفتم و از جایم بلند شدم.

او برای مدتی به من و اندامم خیره شد و گفت: «اسمت چیه؟» پاسخ دادم: «من جیمز هستم ولی میتونی صدام کنی جی» سپس او گفت: «از دیدنت خوشحالم جی منم ورونیکا هستم، ورونیکا کرافت» ورونیکا پس از معرفی کردن خود به سمت لبه آن پشت بام رفت و درحالی که به آتش سوزی و خرابی های روبه رویش نگاه میکرد گفت: «من همیشه معتقدم هرکسی مسئول جون خودشه، به همین دلیل معمولا به بقیه کمک نمیکنم و برامم مهم نیست چند نفر کشته میشن، اما دایانا یه بار بهم کمک کرد، پس برای اینکه بی حساب بشیم بهت کمک میکنم» من در همین زمان با صدای بلند گفتم: «ازت ممنونم » اما ورونیکا بدون توجه به گفته هایم با تکان دادن انگشتان خود من را به کنارش دعوت کرد و سپس با صدایی آهسته گفت: «خوب بهم بگو قدرتت چیه؟ شاید بتونیم با همدیگه همکاری ؟» من که از شنیدن گفته های ورونیکا متعجب شده بودم پاسخ دادم: «چی؟ من هیچ قدرتی ندارم !» ولی ناگهان ورونیکا با این جملات مجددا چهره ای خشمگین به خود گرفت و پس از آن با لحنی سرد گفت: «چطور ممکنه؟ اگه یه شکارچی نیستی پس چرا وندیگو ها داشتن تو رو دنبال میکردن؟» من با صورتی متعجب قصد پاسخگویی به ورونیکا را داشتم ولی درست در همین زمان ناگهان دستانی سیاه و عظیم از ساختمان بالا آمد، من و ورونیکا با دیدن آن دست سیاه متوجه شدیم که وندیگو ها مکان ما را یافته اند، به همین دلیل ورونیکا یک توپ بنفش و کوچکی را در دستانش ظاهر و به سمت دیگری پرتاب کرد، با پرتاب شدن آن توپ بنفش دروازه به شکل یک دایره و به رنگ بنفش ایجاد شد، با ایجاد شدن آن دروازه ورونیکا دستان من را گرفت و با دویدن وارد آن دروازه شد، من که بینهایت متعجب شده بود ناگهان خود را در پایین آن ساختمان دیدم، ظاهرا قدرت ورونیکا این بود که با باز کردن آن دروازه میتوانست خود را از مکانی به مکانی دیگر منتقل کند.

این اتفاق و قدرت ورونیکا برای من غیرقابل هضم بود ولی طولی نکشید که ورونیکا فریاد کشید و من با فریاد او به دنبالش حرکت کردم و مشغول دویدن شدم، آن دو وندیگو نیز که اکنون مکان ما را یافته بودند با تخریب ساختمان در تعقیب ما بودند، ورونیکا مدام توپ های بنفشی در دستانش ظاهر و با ایجاد دروازه های پی در پی قصد دور کردن من و خودش از وندیگو ها را داشت، اما دروازه های ورونیکا محدود بودند و فاصله زیادی بین ما و وندیگو ها ایجاد نمیکردند، ولی طولی نکشید که ورونیکا با پرتاب آخرین توپ بنفش خود من را به بالای ساختمانی دیگر رساند، او که کاملا خسته شده بود بر روی زانو هایش افتاد، من نیز با دیدن آن صحنه قصد کمک به او را داشتم ولی در همان لحظه ورونیکا من را بر روی زمین کوبید و درحالی که چهره ای مضطرب و ترسیده به خود گرفته بود با لحنی خشن گفت: «تو دیگه کی هستی؟ چطور ممکنه وندیگو ها اینطوری به دنبال یه نفر باشن؟ در مسیرمون از صد ها انسان دیگه عبور کردیم ولی اونا فقط به دنبال تو بودن ؟ تو کی هستی؟» من که مانند ورونیکا مضطرب و وحشت زده شده بودم برای لحظاتی درنگ کردم اما درست در زمانی که قصد پاسخگویی به ورونیکا را داشتم ناگهان مجددا وندیگو ها از ساختمان بالا آمدند، همین امر باعث شد ورونیکا از جایش بلند شود و تلاش کند دروازه دیگری باز کند ولی او هرچقدر تلاش کرد دیگر نتوانست توپ بنفش دیگری در دستانش ظاهر کند، او که از این اتفاق بینهایت وحشت زده شده بود پس از لحظاتی خود را در دستان یک وندیگو یافت، آن وندیگو ورونیکا را دستانش گرفت و شروع به فشردن بدن او کرد، ورونیکا مدام جیغ میکشید و با مشت زدن به دستان عظیم آن وندیگو تلاش میکرد خودش را آزاد کند ولی دیگر دیر شده بود، آن وندیگو ورونیکا را در بین دهانش گذاشت و جسم او را در با دهانش تیکه تیکه کرد، من تا آخرین لحظات جیغ های ورونیکا را شنیدم و ریخته شدن خون او از دهان وندیگو را با چشمان خود مشاهده کردم، آن وندیگو با خوردن جسد ورونیکا از ساختمان بالا آمد و دستانش را به سمت من دراز کرد اما در آخرین لحظه دایانا در بالای آن ساختمان ظاهر شد، او که از طریق ساختمان دیگر خود را به من رسانده بود با شلیک های پی در پی توانست وندیگو ها را برای مدتی گیج کند، او با چهره ای خسته و خون آلود دستانم را گرفت و من را به دنبال خود کشاند، من که مانند آن شب مجددا شوکه شده بودم بدون هیچ اختیاری از خود مانند مرده ها دایانا را دنبال میکردم، من به همراه او از بالای چندین ساختمان پریدم و سرانجام با پرشی بلند و افتادن بر روی تعداد زیادی جعبه مجددا وارد خیابان های باریک شهر میدگارد شدم، و پس از لحظاتی با فریاد دایانا درحالی که گیج شده بودم از جایم پریدم و به همراه او وارد یک کوچه تاریک شدم.

دایانا که ترسیده بود سلاحش را تکان دادن و انگشتانش را در کنار آن گرفت، از انگشتان دایانا قطره سیاهی چکیده میشد، قطره ای که با وارد شدن به سلاح شکل یک گلوله به خود میگرفت، و دایانا پس از پر کلا هردوسلاح خود نگاهی به من انداخت و ترس عمیقی را در وجودم مشاهده کرد، او که نفس های عمیقی میکشید با صدایی لرزیده گفت: «دیدم که چه اتفاقی افتاد، تو نباید خودتو مقصر بدونی، ورونیکا بخاطر سهل انگاری خودش کشته شد» من با شنیدن گفته های دایانا درحالی که به دیوار فلزی روبه روی خود خیره شده بودم گفتم: «اون میخواست به من کمک کنه، اون میخواست به ما کمک کنه !» دایانا که به حرف های من گوش میداد برای لحظاتی به خیابان نگاه کرد و سپس پاسخ داد: «تو باید اینو بفهمی جیمز که اینجا هیچ تفاوتی با بیرون نداره، شاید آرامش کوتاهی داشته باشی، ولی اگه مراقب نباشی حتی این جهنم سرد هم تو رو به کشتن میده.» در همین زمان با اتمام گفته های دایانا وندیگو ها مجددا مکان ما را یافتند، آنان غرش عظیمی کرده و سپس با تخریب ساختمان ها من و دایانا را تعقیب کردند اما طولی نکشید که من و دایانا به خیابانی بمب بست رسیدیم، با وجود آنکه دایانا تلاش کرد راهی برای فرار پیدا کند ولی پس از لحظاتی نا امید شد، من نیز با دیدن دو وندیگو که در مسافتی کوتاه مقابلم ایستاده بودند بر روی زانو هایم افتادم و شروع به اشک ریختن کردم، دایانا نیز با فریادی مشغول شلیک کردن به وندیگو ها شد.

من که مدام خود را سرزنش میکردم با صدایی آهسته و صورتی سرشار از اشک گفتم: «تمام زندگیم با وجود اینکه میخواستم بمیرم زنده موندم، ولی الان که میخوام زنده بمونم سرنوشت اینه که بمیرم؟ چرا ؟» من مدام فریاد میکشیدم و این سوال را از خود میپرسیدم ولی درست در همین زمان صدایی را شنیدم، صدای یک زن، صدایی زیبا و آهسته، صدایی که شروع به زمزمه کردن درون گوشم کرد: «میخوایی زنده بمونی؟» من که در آن لحظات گیج شده بود بدون هیچ کنترلی ناگهان پاسخ دادم: «بله » آن زن گفت: «پس فریاد بکش، با تمام قدرت خشمی که در اعماق وجودت نهفته است رو آزاد کن » طولی نکشید که من ناگهان خشمی بی انتها را در وجودم احساس کردم، خشمی که باعث شد از جایم بلند شوم و با کنار زدن دایانا شروع به فریاد زدن کنم، من در برابر وندیگو هایی که به سمت من درحال دویدن بودند فریاد میکشیدم، ولی درست در همان لحظه صد ها شاخه درخت از زمین خارج شدند و بدن آن دو وندیگو را شکافتند، شاخه هایی بسیار عظیم که مانند تنه درخت بودند، اما من حتی با تیکه تیکه شدن بدن وندیگو ها به فریاد هایم ادامه دادم و باعث شدم شاخه ها تمام آن منطقه را در بر بگیرد، پس از آن من با چشمانی خون آلود بر روی زمین افتادم و ناگهان آن وندیگو را که سینه اش با شاخه های درخت شکافته شده بود را در برابر خود دیدم، او دستانش را به سمتم دراز کرد و با چنگال های عظیمش مقداری صورتم را لمس کرد، نمیدانستم که در آن لحظات شاهد چه چیزی هستم اما من مطمئنم که اشک را در چشمان آن وندیگو مشاهده کردم.

مدتی بعد من چشمانم را درون اتاق کوچکم باز کردم، اتاقی که اکنون سرشار از شاخه های درخت و برگ های سبز رنگ آن بود، شاخه هایی که از زیر پوست دستانم خارج شده و تمام اتاق را در برگرفته بودند، من با دیدن آن صحنه شوکه شدم و فریاد بلندی کشیدم و پس از آن آقای ویلسون وارد اتاق شد، من با دیدن او درحالی که ترسیده و مضطرب شده بودم گفتم: «اینجا چه خبره قربان؟ چه اتفاقی برام افتاده؟ چرا این شاخه ها از دست های من خارج شده؟ قربان لطفا بهم کمک کنید » آقای ویلسون با دیدن شرایط اتاق به آرامی پا هایش را بر روی کف اتاق گذاشت و با عبور کردن از شاخه ها خود را به کنار من رساند، او بر روی صندلی کوچکی که در کنارم بود نشست و با لحنی مهربانانه شروع به حرف زدن کرد: «ازت میخوام آروم باشی جیمز، میدونم که کنار اومدن با شرایط الان ممکنه برات سخت باشه ! ولی مطمئنم میتونی از پسش بر بیایی» من که نمیتوانستم گفته های آقای ویلسون را درک کنم با صدایی بلند گفتم: «شما دارید درمورد چی حرف میزنید قربان؟ اینجا چه خبره؟» اقای ویلسون آهی کشید و پاسخ داد: «تو یه شکارچی هستی جیمز، تو ظاهرا قدرت طبیعت رو به ارث بردی، قدرتی که ما هرگز انتظار نداشتیم مجددا ظاهر بشه» من به سرعت گفتم: «شما چی دارید میگید قربان؟» آقای ویلسون گفت: «میدونی این شهر چقدر قدمت داره جیمز؟ هفتصد سال !» من که کاملا گیج و متعجب شده بودم گفتم: «هفتصد سال؟» آقای ویلسون پاسخ داد: «بله ! زمان زیادیه، اما چیزی که میخوام بدونی اینه که این شهر به وسیله یک زن ساخته شد، زنی که قدرتی مشابه قدرت تو داشت، زنی که انسان های اون دوره فکر میکردند میتونه دنیا رو نجات بده، زنی که با بازگردوندن طبیعت میتونه همه چیز رو درست کنه، ولی اون زن به طور مرموزی ناپدید و هرچیزی که ساخته بود هم به همراهش نابود شد، فکر میکنی چوب های اطراف این شهر یا اطراف بیابون های وسیع از کجا پیداشون شده وقتی که هیچ گیاهی رشد نمیکنه؟» من با صدایی لرزیده گفتم: «من، من...» آقای ویلسون لبخندی زد گفت: «آروم باش جیمز، فقط میخواستم این داستان رو بدونی چون نیاز بود که بدونی، تو قدرت طبیعت رو داری ! کم یاب ترین قدرتی که یه شکارچی میتونه به ارث ببره، نگران نباش من بهت کمک میکنم تا بتونی کنترلش کنی » در همین زمان ناگهان دایانا با بدنی باندپیچی شده در کنار در ورودی ظاهر شد و سپس بشقابی فلزی را به سمت آقای ویلسون پرتاب کرد، بشقابی که اقای ویلسون بدون نگاه کردن از آن جاخالی داد ! دایانا نیز با چهره ای خشمگین فریاد کشید: «پدربزرگ چه غلطی داری میکنی؟ اون همینطوریش هم ترسیده و بعدش تو داری براش یه افسانه تعریف میکنی؟» آقای ویلسون با دیدن دایانا لبخندی زد و درحالی که عرق میکرد گفت: «فقط میخواستم تا رسیدن تو مقداری اونو سرگرم کنم نوه ی عزیزم» دایانا با پاسخ آقای ویلسون فریادی کشید و او را از اتاق بیرون کرد، سپس به سمت من آمد و درحالی که دستانش را بر روی شکمش گرفته بود گفت: «حالت چطوره؟» من پاسخ دادم: «خوبم ولی فکر کنم گیر افتادم !» دایانا با دیدن شرایط من برای لحظاتی شروع به خندیدن کرد و پاسخ داد: «نگران نباش کم کم باهاش کنار میایی، همیشه مجبوری باهاش کنار بیایی»

پایان چپتر پنجم.

کتاب‌های تصادفی