فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل اول: قتل وانگ‌یوچی، راننده مرموز

 

مرد در حوضی از خون زانو زده و به شدت تلاش می‌کرد جسد را به سرعت قبل از سرد شدن بلند کند صدای قدم‌هایی او را به خود آورد.

اسلحه‌ای راکه توی خونها افتاده بود برداشت، بالا برد و به مردی که به سمت او می‌آمد اشاره کرد و فریاد زد

«من تو رو می‌کشم.»

چندین بار ماشه اسلحه را فشار داد اما هیچ گلوله‌ای به هدف نخورد. شبه مبهم فردی که به او نزدیک شده بود با لحنی حاکی از تمسخر و تحقیر گفت: «چه صحنه جالبی. به به!! “کارگاه بزرگ سانگ‌لانگ، افسر ارشد. همکارش را با دستان خودش به قتل رساند.” ‌ها ها‌ها‌ها بی‌صبرانه منتظر تیتر روزنامه‌های فردام.»

خشم مثل آتشفشان در سینه سانگ‌لانگ می‌جوشید و فقط یک تلنگر کافی بود تا فوران کند. اسلحه را پایین آورد و از جا جست زد تا فاصله‌ای که بین خودش و کسی که او را به تمسخر گرفته بود را طی کند. هنوز چند قدم برنداشته بود که لوله‌ای آهنی ضربه سختی به سر او وارد کرد، سانگ‌لانگ به زمین افتاد و خون تازه از پیشانیش فوران کرد.

مرد مرموز لوله‌ی آهنی را رها کرد و صدای خشن برخورد لوله فلزی با زمین در هوا پیچید.

«خوب گوش کن! کارآگاه بزرگ سانگ‌لانگ باید برای همیشه محو و نابود بشه، اگر حتی باد صدایی از تو رو به گوشم برسونه هر چیزی که برات ارزشمنده رو از دست می‌دی.»

مرد مرموز قهقه‌ای زد و در تاریکی ناپدید شد.

***

چن‌شی تکانی به خودش داد. از آینه عقبی صورت مردی رو دید که از عرق پوشیده شده بود با خودش فکر کرد که این غریبه چقدر به خودش شباهت دارد. حاضر بود تمام زندگیش را بدهد تا گذشته را به دست فراموشی بسپارد. شب مه آلودی که خون در آن جاری بود، بارها و بارها خوابهایش را کابوس کرده بود و چیزی جز رنجی بی‌پایان برایش بجا نگذاشت.

بسته سیگار را از داشبورد ماشین بیرون آورد و تکان داد تا مطمئن شود که هنوز چند نخ داخل آن مانده است. اما بسته خالی بود، پس با دلخوری بسته را داخل داشبورد انداخت.

لعنتی! باز خیس عرق شدم. هر چند اول پاییزه اما انگار تابستون هنوزتموم نشده. همیشه اول پاییز حس و حال بدی داره. اگه آدم حواسش به گرم و سرد شدن هوا نباشه حتما سرما میخوره. ما رانندهها تو شغلی هستیم که آزادی و وقت استراحت کافی نداریم که بتونیم به خاطر سرماخوردگی چند روز توی رختخواب بمونیم.

به ساعت نگاه کرد، ساعت دو بعد از نیمه شب بود. وقت کار تمام شده و زمان برگشتن به خانه و دوش آب گرمی که منتظرش بود فرارسیده بود. حالا می‌توانست چند ساعتی به آرامی استراحت کند.

گوشی چن‌شی به صدا در آمد و چراغ گوشی چشمک زد. یک درخواست جدید آمده بود. مسافر فقط یک کیلومتر با چن‌شی فاصله داشت. نگاهی به مقصد مسافر انداخت، دقیقا در مسیر خانه خودش قرار داشت. فرصت خوبی بود هم به سمت خانه می‌رفت و هم پولی به جیب می‌زد. ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

اندام ظریف زنانه‌ای کنار خیابان ایستاده بود. چن‌شی دستی به موهای بهم ریخته‌اش که هر طرف پراکنده بود، کشید و تلاش کرد که به وضع موها و قیافه‌اش سر و سامان بدهد.

یک جفت پای خوش فرم و زیبا با حرکتی ظریف به ماشین نزدیک شد، در عقب ماشین باز شد و و اندام زنانه و جذاب زن به داخل ماشین خم شد و نشست. از آینه زن را برانداز کرد؛ حداقل این یه قیافه ایی داره.

«خب، خوشگل خانم قراره ما کجا بریم؟»

زن با لحنی باوقار گفت: «مثل این راننده‌های دوزاری حرف نزنید لطفا! ببینم مگه وقتی درخواست سرویس رو دریافت کردین مقصد رو ندیدین؟ باید بریم به هتل فنگ ژیلین.»

وقتی ماشین حرکت کرد، زن یک نخ سیگار از داخل کیفش بیرون آورد. چن‌شی دو انگشت دست راستش را به نشانه درخواست سیگار به سمت زن برد و گفت: «ای بابا من چیزی نگفتم سخت نگیر. یه دونه به منم بده. امروز یادم رفته بخرم. می‌دونی که برای آدم سیگاری واقعا سخته.»

زن پاسخی نداد و سیگار را با اوقات تلخی و اخم داخل کیفش انداخت.

چن‌شی بی‌توجه به اخم زن ادامه داد: «ببینم! این وقت شب تنها می‌خوای بری هتل؟ چرا دوست پسرت نیومده دنبالت؟»

«من دارم می‌رم دوستم رو اونجا ببینم.»

«آهان. همون جواب همیشگی! اگر داری می‌ری یک آدم ناجور رو این وقت شب ملاقات کنی به نظرم اصلا فکر خوبی نیست»

«یه آدم ناجور؟! مگه روی پیشونی آدم، بد یا خوب بودنشون نوشته شده؟»

«راستش نه. ولی باور کن الکی از خودم حرف در نمیارم. من شخصا از اون دسته آدم‌هایی هستم که اگر یه قاتل بیاد داخل ماشینم، تو نود درصد مواقع با دیدن قیافه و حالت هاش تشخیصش میدم و قبل از این که حرکت اضافه‌ای ازش سر بزنه جلوش رو می‌گیرم.»

«نه بابا!!! بگو ببینم انوقت قیافه‌ی قاتلا دقیقا چه شکلیه؟؟؟»

«قاتلا؟! اووووم.... چشمهای تیزی دارن و رفتارهاشون خیلی دقیق و حساب شده هستش. حساس و ریزبین هستند و با کوچکترین رفتاری تحریک و واکنش نشون میدن اصلا هم دوست ندارن درباره‌ی کارهایی که انجام میدن یا انجام دادن حرف بزنن.»

زن زیبا به علامت تمسخر اوهومی کرد و گفت: «یه جوری حرف می‌زنی که انگار قبلا توی همچین شرایطی بودی و تجربه‌ی زیادی داری.»

بالاخره چن‌شی زن رو وادار به حرف زدن کرد. چند لحظه سکوت برقرار شد چن‌شی مکثی کرد و بعد دوباره گفت: «یه پیشنهاد دارم، چطوره شماره‌ت رو بدی بهم تا توی وی‌چت پیدات کنم خانم جذاب!!»

«چی؟!! »

«چیه خب؟ فقط می‌خوام بیشتر باهات آشنا بشم مگه عیبی داره؟»

«ببخشیدا!! من هیچ نیازی نمی‌بینم که با افرادی مثل شما آشنا بشم.»

چن‌شی از موضعش عقب نشینی کرد و گفت: «خیلی خب. اصلا بیا وانمود کنیم که هیچ حرفی باهم نزدیم.»

دوباره سکوت برقرار شد. زن جوان گوشی موبایلش رو از کیفش بیرون آورد از داخل آینه نگاهی به چن‌شی که مشغول رانندگی بود انداخت و مشغول فرستادن پیام شد: «عزیزم این راننده تاکسی خیلی وراجی می‌کنه واقعا که آدم چندشیه.»

صبح یازدهمین روز سپتامبر صدمتر جلوتر از پل جادهی شیانفو جسد یک زن کنار رودخانه پیدا شده بود. زن حدود ۲۵ سال سن داشت. اندامی ظریف و صورتی زیبا داشت. لباس هایش تکه تکه شده و رد یک طناب روی گردنش مانده بود. گزارش اولیه پزشک قانونی حکایت از این داشت که از پشت سر خفه شده است علاوه بر آن فعالیت جنسی قبل از مرگ هم در گزارش ذکر شده بود. کمی بعد کیفی متعلق به جسد، که حدود ۳۰۰ متر به سمت پایین رودخانه کشیده شده ودور تر از جسد افتاده بود، پیدا شد. کارت شناسایی، گوشی تلفن همراه و وسایل شخصی دیگهای هم بود که دربرگه تحقیقات ذکر شده بود. مرحومه حدود هزار یوان پول حمل میکرده که ثبت شده بود. گوشی تلفن به خاطر این که داخل رودخانه خیس شده بود کار نمیکرد ولی بچههای دایره فنی مهندسی تعمیرش کردند و دو پیام آخری که قبل از مرگش فرستاده شده بود را داخل آن پیدا کردند.

یکی: عزیزم این راننده تاکسی خیلی وراجی میکنه واقعا که آدم چندشیه

و دومی با این مضمون که: الان پیاده شدم ولی حس میکنم یک نفر داره منو تعقیب میکنه.

پلیس با دوست پسر مرحومه ملاقات کرده و اون مرد دریافت پیامهای مذکور رو تایید نموده. در حال حاضر ما تلاش میکنیم که با سرویس تاکسی وانگ یو چی تماس بگیریم و اطلاعات شخصی رانندهای که مرحومه را جابجا کرده را بدست بیاریم.

بعد از این که لین کیوپو _سروان واحد تحقیقات جنایی صداش رو پایین آورد تا جزئیات پرونده را با صدای آرام بخواند افراد حاضر که تا آن موقع بی‌صدا و بی‌حرکت ایستاده بودند تکانی به خود دادند و مشغول پچ پچ شدند.

«این یه پرونده دیگه از قتل‌هایی هست که راننده سرویس وانگ‌یوچی مرتکب شده؟»

«این روزها کیفیت خدمات رانندگان سرویس وانگ‌یوچی پایین اومده؟ به نظرم همچین سرویس مشکوکی که افرادی مثل این راننده‌های جانی رو استخدام می‌کنه باید ممنوع بشه»

«اینقدر زود نتیجه گیری نکنید. ما هیچ مدرکی نداریم که راننده قاتل باشه.»

«زمان مرگ، حدود ساعت سه صبح بوده، یعنی هیچ ترافیکی حوالی پل نبوده پس به احتمال زیاد قاتل راننده بوده.»

سروان لین کیو پو چندبار با انگشتت به روی میز زد و همه زیردستانش ساکت شدند.

«وانگ‌یوچی، طناب، قاتل و یک زن جوان، اصلا توقع نداشتم که دوباره این کلمات رو در یک پرونده‌ی دیگه ببینم. اطلاعات پرونده‌ی قبل در اختیار عموم مردم قرار گرفته و اگر دوباره این موضوع مطرح بشه واکنش شدیدی از سمت جامعه بروز می‌کنه. بنابر این از بالا حساسیت و توجه خاصی به این موضوع شده. دستور رسیده که با حداکثر توان به این موضوع رسیدگی و خیلی سریع پرونده حل بشه. فشار زیادی از سمت مسئولین رده بالا و همچنین رسانه‌ها روی من خواهد بود. پرونده باید طبق روال قانونی به جریان بیفته و تمام مرخصی‌ها طی دو روز آینده لغو میشه. اگر تا حالا روزی ۷ ساعت می‌خوابیدید الان باید بکنیدش ۵ ساعت. تا ۴۸ ساعت آینده برای حل معمای این پرونده باید بجنگید. ببینم بین شما کسی هست که از خودش مطمئن باشه میتونه این پرونده رو حل کنه؟»

حرفهای سروان خیلی خشک و خشن بود. بعضی از خانم‌های افسر با این که لحن خشک و سرد سروان لین رو شنیده بودند چشمهاشون برق می‌زد. در حالی که افسران مرد فقط آه می‌کشیدند و خودشون رو با زن‌ها مقایسه می‌کردند در حالی که بدون ذره‌ای امید و شادی باید به شکل طاقت فرسایی کار می‌کردند. همه افسرهای واحد یکصدا گفتند: «ما می‌تونیم.»

«خوبه، پس من وظایف مربوطه رو بهتون خواهم داد. شیائو کی! تو از مردمی که نزدیک صحنه جرم بودند اطلاعات بگیر و....»

افسران بعد ازمشخص شدن ماموریت هاشون از اتاق بیرون رفتند. لین کوئین‌پو در حالی که داشت فایل‌های پرونده را از روی میز جمع می‌کرد بدون این که سرش رو بچرخونه به چشمهایی که بهش زل زده بود گفت: «شما نمی‌خوای بری بیرون؟»

زن افسر پلیس با لحنی پرخاشگرانه پرسید: «ببینم تو چرا همیشه وظایف پیش پا افتاده و بی‌اهمیت مثل روابط مقتول رو به من میدی؟؟ مشکلت با من چیه؟»

«پیش پا افتاده و بی‌اهمیت؟ همه وظایف در کنار هم مهم و لازم هستند و تمام نکات ریز باید توی تحقیقات لحاظ بشه به نظرم بهتره فقط از دستورات اطاعت کنی.»

«چه جالب!!!! اینجوری که تو میگی خیلی خوب به نظر می‌رسه. همیشه همینجوریه. هیچ وقت کارهای سخت و خطرناک به من محول نمیشه. و من همیشه برای تو مثل یه دختر بچه بی‌خبر از همه جا می‌مونم که هیچ وقت هیچی یاد نمی‌گیره. ببین لین کوئین‌پو من مدت ۴ سال در آکادمی پلیس آموزش دیدم که یک افسر پلیس موفق بشم، نه این که فقط از اونجا فارغ التحصیل بشم که بیام سراغ سرگرمی و تفریحات اداره پلیس.»

لین کوئین‌پو بالاخره سرش رو از پرونده‌ها بلند کرد و به چشمهای پرسشگر زن نگاه کرد وبا لحن آرامی گفت: «خواهر من....»

«سروان لین لازمه ذکر کنم که خطاب کردن افراد با نسبت فامیلی در اداره پلیس درست نیست.»

زن جوان به سمت در رفت لحظه‌ای توقف کرد و گفت: «برادر! من توی این پرونده شایستگی خودم رو بهت ثابت می‌کنم.»

لین کوئین‌پو در حالی که لبخند می‌زد نگاهی به خواهرش که داشت اتاق رو ترک می‌کرد انداخت.

کتاب‌های تصادفی