کاراگاه نابغه
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل دوم: لین دانگسوئه
لین دانگسوئه طبق عادت به سمت گاراژ زیر زمینی رفت. یادش آمد که ماشینش برای تعمیرات پیش مکانیک مانده است. دو هفته پیش در حین تعققیب یک مظنون، ماشینش درب و داغان شده بود. تقریبا دو جین مقررات راهنمائی و رانندگی را توی یک چشم بهم زدن زیر پا گذاشته و تعداد زیادی علامت منفی درگواهینامه رانندگیش ثبت شده بود. یک توبیخ انظباطی هم به خاطر سرپیچی از مافوق دریافت کرده بود.
به خاطر پول کمی در مذیقه بود، بدون این که فکر تاکسی گرفتن به سرش بزند، به راه افتاد، هنوز چند قدم راه نرفته بود که درست بغل گوشش، ماشینی بوق زد. سرش را برگرداند و صورت خندانی را که با پایین آمدن شیشه پیدا شده بود را تماشا کرد.»دانگسوئه برسونمت!! »
«نه نیازی نیست»
«دوباره با داداش بزرگت بحث کردی؟!! »
خو شیائو دانگ میدانست که دانگسوئه در چه وضعیتی قرار دارد به خاطر همین هم کلمه داداش بزرگ را کش دار ادا کرد
«ببینم چرا کشتی هات غرق شده؟ ببینم واقعا مسئول دایره جنایی داداشته؟هیچ کسی اندازه تو نمیتونه به سروان نزدیک بشه حالا هرچقدرم که تلاش کنه نمیتونه به تو برسه. ببین من اگه جای تو بودم به جای اون اخمهای گره خورده همیشه شاد و خندون بودم.»
لین دانگسوئه یکدفعه ایساد و ابروهایش بالا برد و داد زد: «ببین برای همه من فقط خواهر کوچیکه سرهنگم. هیچ کس به خودم به عنوان لین دانگسوئه فکر نمیکنه. خیلی بدبختی اگر دلت میخواد که جای خواهر کوچیکه سروان باشی. چقدر آرزو میکنم که چشمامو ببندم و باز کنم ببینم خواهرش نیستم.» حرفش که تمام شد راهش را کشید و رفت.
خو شیائو دانگ که گیج شده بود سرش رو خاراند و با خودش زمزمه کرد: «من معمولا همینجوری حرف میزنم. اصلا منظور بدی نداشتم!! عجبا!!!! »
دانگسوئه مسافت دو تقاطع رو با حرص و عصبانیت راه رفت. وقتی مطمئن شد که دیگر با خو شیائو دانگ رو در رو چشم نمیشود، نفسی تازه کرد و ایستاد. گوشیاش را از جیب لباسش درآورد به سرویس وانگ یو چی درخواست داد. نزدیکترین راننده درخواستش را قبول کرد اما ماشینش از محلی که روی نقشه نشان میداد تکان نمیخورد. پنج دقیقه گذشت و انگار نه انگار، راننده قصد نداشت به سمتش بیاید. با حرص شماره راننده را گرفت. به محض این که راننده گوشیاش را برداشت با لحنی گلایه آمیز پرسید: «معلوم هست چیکار میکنی؟من پنج دقیقه است که اینجا معطل وایسادم.»
راننده بدون این که در لحنش نشانهای از تاسف و عذر خواهی باشد گفت: «خب ببخشد. من یه کمی اینطرف تر از جایی هستم که شما وایسادید. میشه شما بیایید اینجا؟»
«چی؟!!! اصلا نخواستم. الان از سرویس درخواست یه ماشین دیگه میکنم.»
«نه نه من بهت ۲۰ درصد کرایه رو تخفیف میدم باشه؟ ببینم اون رستوران کبابی وسط جاده رو میبینی؟»
«آره چطور مگه؟»
«یه خیابون کوچیک کنارشه لطفا بیا داخل اون خیابون. تقریبا من وسطهای خیابونم.»
«عجب گیری افتادما!!!! »
گوشی را قطع کرد و به سمت مسیری که راننده به او گفته بود راه افتاد. اصلا حوصله نداشت دوباره درخواست بدهد و منتظر یک ماشین دیگر بماند. به سمت مقابل اتوبان رفت وقتی چشمش به رستوران افتاد کوچه کنارش را تشخیص داد و وارد آن شد. تقریبا وسط کوچه رسیده بود که مردی را در کنار یک ماشین با آرم وانگ یو چی دید. مرد با آرامش مشغول شستشوی ماشینش بود و شلنگ آبی از داخل آشپزخانه پشتی رستوران به این منظور آورده بود. لین دانگسوئه نزدیک ماشین رسید. دستهایش را بهم قلاب کرد و روی سینهاش گذاشت. نگاهی پر از سوال و غیظ به راننده انداخت. با صدای بلند سرفه کرد. راننده سرش را برگرداند و لبخند زد: «اا شما رسیدین؟ چند لحظه صبر کن. ! نمیدونم که چرا پرندهها فقط ماشین من رو برای فضله انداختن انتخاب میکنن. دردسری داریما»
«ببینم این موقعیت خاصی هستش که شما درگیرش بودین؟من پنج دقیقه تمام کنار جاده منتظرتون شدم، انوقت شما داری اینجا ماشینت رو میشوری؟»
«ای بابا سخت نگیر همش ۵ دقیقه منتظر موندی؟ میخوای بابت وقت تلف شده از من غرامت بگیری؟»
راننده لبخند خاصی به لب داشت و مشخص بود که تجربههای زیادی رو پشت سر گذاشته. لین دانگسوئه کنار دست راننده با چشمهای غضبناک و دندانهای به هم فشرده ایستاده بود. راننده لبخندش را کمی پررنگ تر کرد و گفت: «بذار یه جور دیگه برات بگم. که متوجه بشی من وقتت رو که هدر ندادم هیچ، تازه تو زمانت صرفه جویی هم شده. ببین از اینجایی که من هستم تا اونجایی که شما ایستادید تقریبا ۱۵ دقیقه راه بود. چون که باید از اتوبان بیرون میرفتم و به میدان میرسیدم تا دور بزنم و بیام اون سمت خیابان. اما شما ۵ دقیقه معطل شدی، دو سه دقیقه هم راه اومدی. درواقع، حداقل ۵ الی ۶ دقیقه تو وقتت صرفه جویی شده. حالا هم اینجوری به من زل نزن نمیتونم رو شستن ماشین تمرکز کنم. به نظرت بهتر نیست که با ماشین تر و تمیز بهت سرویس بدم؟»
لین دانگسوئه زیر لب غر غر کرد و گفت: «اینها همش عذر و بهونه الکی و فلسفه بافیه. حتی اگه اینهایی که میگی درست باشه، چرا باهام تماس نگرفتی و دلیل تاخیرت رو توضیح ندادی؟؟»
«این حرفت درسته حق با شماست. راستش مادرم سکته مغزی کرده و امروز جراحی شده و قبل ار این که شما تماس بگیری داشتم با پزشک جراحش صحبت میکردم تا از شرایطش مطلع بشم و بعد از تمام شدن صحبتم با دکتر، شما زنگ زدی. نمیتونستم تماس دکتر رو جواب ندم.»
«خیلی خب متوجه شدم. دیگه نیازی نیست بیشتر از این آسمون ریسمون ببافی. حالا دیگه کافیه. ماشین رو روشن کن تا بریم.»
لین دانگسوئه عقب ماشین نشست و به اسم راننده که روی مجوز رانندگیش نصب شده بود، نگاهی انداخت؛ چنشی. راننده سوار ماشینش شد و آینه ماشین را تنظیم کرد که بتواند لین دانگسوئه را درست ببیند. با نگاه ناجورش دانگسوئه را برانداز کرد و پرسید: «خب خوشگل خانوم کجا بریم؟»
«مگه وقتی سرویس رو پذیرفتی به آدرس مقصد نگاه نکردی؟»
«ناراحت نشو لطفا، من مدتها راننده تاکسی شهری بودم این عادت من شده. گاهی یادم میره شغلم رو عوض کردم. هیییییی»
«ببین اصلا حوصله حرف زدن باهات رو ندارم، بیخودی حرافی نکن»
سکوت برقرار شد اما چنشی همچنان با نگاهی حریصانه به لین خیره شده بود. دانگسوئه کلافه شد از صندلی پشتی دستی به شانه چنشی زد و گفت: «حواست به جاده باشه مثل این آدمهای منحرف کوچه بازاری نباش.»
«ببین من چشم چرونی نمیکنم واقعیتش دارم ازت مراقبت میکنم.»
دانگسوئه پوزخندی زد و پرسید: «حالا حضرتعالی دقیقا از چی من مراقبت میکنی؟»
«فکر کنم که کبدت گرمه، شبها هم تا دیر وقت دچار بیخوابی میشی. صبح هم احساس تلخی توی دهنت داری و احتمالا روی زبونت هم سفیده.»
«نکنه طب سنتی چینی بلدی؟»
«یه چیزای کمی در این باره میدونم. «
چنشی دستش رو دراز کرد و پاکت سیگاری که روی داشبورد بود رو برداشت.
«تو ماشین سیگار نکش! انگار کسی ادب و نزاکت بهت یاد نداده؟! »
«فقط میخواستم بدونم چند تا سیگار داخلش مونده، برای اینم باید اجازه بگیرم؟»
چنشی پاکت را تکان داد و آن را روی داشبورد انداخت. نگاهی به دانگسوئه انداخت و پرسید: «ببینم خانم خوشگله شغلت چیه؟»
«به تو ربطی نداره. تو رانندگیت رو بکن.»
«پلیسی؟ نه؟! »
دانگسوئه متعجب شده بود با دقت از سر تا پای خودش را بررسی کرد تا ببیند آیا چیز خاصی در ظاهرش وجود دارد که باعث شده راننده تاکسی از طریق آن متوجه شغل او شده باشد؟با خودش فکر کرد: ممکنه اسلحهای که زیر لباسم مخفی کردم را دیده باشه. ولی نه. اسلحه اصلا پیدا نیست.
راننده وراج همچنان به حرف زدن ادامه میداد: «ببین خوشگل خانوم هر شغلی یه تاثیری روی آدم میگذاره،وقتی با دقت به رفتار آدمها نگاه کنی، میفهمی که خیلی باهم فرق دارن، مثلا خودت به چشمهای خودت که نگاه کنی میفهمی که مامور قانونی. مگه نه؟! »
«انوقت از بین این همه شغل وکیل و قاضی و دادستان و... که شغلشون مربوط به قانونه، چی شد یه دفعه من شدم پلیس؟»
چنشی لبخندی زد و ادامه داد: «دو تا کوچه اون طرف تر از خیابونی که بهم آدرس دادی بیام دنبالت،اداره پلیسه. اتفاقا خیلی وقتها ماشینهای پلیس از این خیابون رد میشن. راستی الان رو چه پروندهای کار میکنید؟راستش من خیلی از موضوعات جنایی خوشم میاد.»
دانگسوئه اصلا دلش نمیخواست واقعیت را برای راننده توضیح بدهد. پروندههای جنایی داستانهای کوچه بازاری نبود که بشود برای تفریح و سرگرمی تعریف کرد. اما شرایط به گونهای بود که دانگسوئه تصمیم گرفت موضوع پرونده را مطرح کند. از یک طرف واقعا نیازمند حل این پرونده برای حفظ موقعیتش در اداره بود و از طرف دیگر در حال حاضر سوار یکی از ماشینهای سرویس وانگیوچی بود که ممکن بود بتواند سرتخی از ماجرا به دست بیاورد.
«قتلهایی که توسط رانندههای سرویس وانگیوچی اتفاق افتاده.»
چنشی بدون هیچ حالت خاصی گفت: «ااا واقعا ببینم من میتونم کمکتون کنم؟ کاری از دستم برمیاد؟هر اطلاعاتی که بخواهید میتونم در اختیارتون قرار بدما. راستی اطلاعات دادن و پیدا کردن قاتل جایزه هم داره؟»
«چیز خاصی میدونی؟ سرنخی چیزی داری؟»
«راستش نه. اما اگه پای یه جایزه درست و حسابی درمیون باشه، میتونم برم بگردم سرنخی چیزی دربیارم اگر هم بختم یاری کنه ممکنه ته توی ماجرا رو کلا دربیارم.»
«آخی.. یه جوری حرف میزنی انگار سرنخ همینجوری بیرون ریخته فقط منتظره یکی بره ورش داره.»
«ببین همش که به کارگاه بودن و حرفهای بودن نیست که، گاهی یه ذره شانس هم لازمه. حالا خدا رو چه دیدی؟شاید منم شانس بیارم.»
«رفتم و بخت یاری کرد و یه اطلاعات تپل مپل گیر آوردم و جایزه رو هم بردم!!! »
این طرز صحبت کردن راننده اصلا برای دانگسوئه قابل هضم نبود. مدام افکار مختلف از ذهنش عبور میکرد. دنبال یک جمله منطقی دندان شکن بود تا دهان راننده وراج را ببند. هشدار پیام گوشی، رشته افکار دانگسوئه را پاره کرد.
پیامی از پیام رسان وی چت روی صفحه موبایل نمایان شده بود. خو شیائو دانگ او را به گروه ضربت حل پرونده جنایی اضافه کرده بود. قرار بر این بود که هر کسی اطلاعات جدیدی درباره پرونده به دست میآورد، داخل گروه با همکاران دیگر به اشتراک بگذارد.
خو شیائو دانگ اطلاعاتی برای گروه فرستاده بود. ارسال اطلاعات بیشتر شبیه یک نمایش کامل از ارائه مهارتها و توانائی هایش بود تا اطلاع رسانی. نمایشی کامل از خودنمایی.
من کاملا مشخصات راننده سرویس وانگیوچی که اون شب زن مقتول را سوار کرده بود پیدا کردم.
تصویری از چهره یک مرد را در گروه قرار داده بود. و بعد از آن یک پیام طولانی پیرامون با جزئیات کامل از راننده. راننده مردی ۳۶ ساله اهل شهر ووآن. به مدت ۱۵ سال است که مشغول حرفه رانندگی است و شماره مجوز رانندگی اش.....
لین دانگسوئه سرش بالا آورد لبخند احمقانهی راننده توی عکس مجوز رانندگیاش را نگاه کرد، چیزی مثل برق از ذهنش عبور کرد طعم دهانش تلخ شد و عرق از پشت سرش سرازیر شد. بلافاصله اسلحهاش را از زیر لباسش بیرون کشید و آن را پشت سر چنشی گذاشت.
کتابهای تصادفی


