کاراگاه نابغه
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سوم: دستگیری مظنون
«بزن کنار»
چند ثانیهای به سکوت گذشت گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است. چنشی از داخل آینه چشمکی برای لین دانگسوئه زد و گفت: «چه خبره بابا؟»
«نشنیدی چی گفتم؟ بزن کنار»
«ببینم فکر کردی خود بخود میتونم وسط اتوبان بزنم کنار؟اول باید مسیر شلوغ رو رد کنیم تا بتونم برم کنار و پارک کنم.»
«ماشین رو نگه دار! همین الان! همین جا! »
بدتر از وضعیت موجود،بی خیالی راننده بود که به شدت اعصاب دانگسوئه را تحریک میکرد. با این که مظنون به قتل بود ولی کاملا راحت و آرام بود. عصبانیتش را با حواله کردن لگدی به صندلی راننده خالی کرد. ترس و عصبانیت همزمان در وجودش به غلیان درآمده بود. آدرنالین خونش به شدت بالا رفته بود. این یک موهبت عالی برای دانگسوئه بود. بعد از تمام بد شانسیهایی که آورده بود،مظنون به قتل این پرونده پیچیده، به این راحتی جلوی چشمانش سبز شده بود. فرصتی درخشان به او لبخند میزد. دانگسوئه میتوانست با این شانس شیرین شرایط کاری و زندگیش را متحول کند. با قیافهای عبوس و خشن به راننده خیره شده بود. کوچکترین تغییر ظاهری از چشمان تیز بین چنشی دور نمیماند.
چنشی با حالتی حق به جانب به لین دانگسوئه گفت: «ببین دختر جون از وقتی اون پیام رو توی گوشیت دیدی، یکدفعهای فازت عوض شد و روی من اسلحه کشیدی، خب حتما رفقات اطلاعاتی از یک راننده برات فرستادند. ببینم فکر نمیکنی ممکنه اشتباه کرده باشید؟»
«اشتباه کرده باشند؟ این در حیطه تشخیص تو نیست، کسی دیگه باید در این مورد نظر بده. تو از نظر من یه مجرمی. حالا دهنت رو ببند و بزن کنار.»
«ببین دختر جون سه تا ایراد توی کارت هست. اول اینه که تا فهمیدی ممکنه من مظنون باشم باید به رفقات خبر میدادی و براشون موقعیت مکانیت رو میفرستادی. باید خیلی حواست رو جمع میکردی که من از موضوع سر در نیارم. دوم این که فکر میکنی همیشه تهدید با تفنگ کارسازه؟اصلا جایی که الان هستی اینقدری امن هست؟و آخر این که تهددید یه راننده در حال حرکت اصلا منطقی نیست.»
چنشی بدون این که منتظر پاسخ دانگسوئه بماند، ترمزی ناگهانی گرفت. سر دانگسوئه به صندلی راننده برخورد کرد و اسلحه به جلو پرتاب شد. وقتی سرش را بالا آورد لوله اسلحه را روی پیشانیاش احساس کرد. صورت چنشی با نگاهی تحقیر آمیز آمیخته و به دانگسوئه خیره شده بود. نگاهش پر از شماتت بود و میخواست به دانگسوئه درس بزرگی بدهد که باید بیشتر جانب احتیاط را مراعات میکرد.
«تو جوون و بیتجربه ای. اگه من الان تو رو بکشم، هیچکدوم از همکارات هیچی از این ماجرا نمیفهمن.»
«چه نقشهای توی سرته؟»
چنشی لوله اسلحه را پایین آورد و اسلحه را به دانگسوئه برگرداند.
«ببین من فقط میخواستم نقطه ضعف واکنشی که نشون دادی رو بهت یادآوری کنم.»
دانگسوئه کاملا گیج شده بود. هیچ فکری به ذهنش نمیرسید، نمیدانست دقیقا چه واکنشی نشان بدهد. نمی توانست باور کند که یک مظنون به قتل به این راحتی و بدون ایجاد دردسری اسلحهاش را به او برگردانده است.
چنشی با لحنی تهدید آمیز به دانگسوئه گفت: «دیگه هیچ وقت او تفنگ لعنتی رو سمت من نشونه نگیر. معلوم نیست چه بلایی سر من یا خودت بیاری.» مکثی کرد و ادامه داد: «اگه من همراهت بیام اداره پلیس همه چی حله؟»
صدای یک راننده عصبانی که دستش را همزمان روی بوق ماشین گذاشته بود از پشت سر به گوش میرسید، صدایش از شدت عصبانیت میلرزید و تلاش میکرد با آخرین توانش داد بزند: «عجب احمقی هستیا. مگه میخوای بمیری؟!!!! »
چنشی قبل از این که ماشین را راه بیاندازد، دستش را از پنجره ماشین بیرون برد و انگشت وسطش را به راننده پشت سرش نشان داد. سر دانگسوئه تیر میکشید. با انگشتانش شقیقه هایش را ماساژ داد. خونسردی بیش از اندازه چنشی برای دانگسوئه تعجب بر انگیز و غیر قابل هضم بود. دانگسوئه پرسید: «ترافیک، دوربرگردان اتوبان را بسته. میشه از یه مسیر دیگه بریم سمت اداره پلیس؟»
فکر دانگسوئه پر از موضوعات بهم ریخته بود. تلاش میکرد که به افکارش نظم دهد: «مواظب باش کلکی تو کارت نباشه! »
چنشی لبخند زد و گفت: «باشه بذار اول تغییر مسیر رو تو سامانه سرویس وارد کنم که کرایهاش رو پرداخت کنی.»
«هر کاری میخوای بکن.»
گوشی دانگسوئه زیر صندلی افتاده بود احتمالا موقعی که سرش به خاطر ترمز ناگهانی به صندلی خورده بود، پایین افتاده باشد. خم شد تا گوشی تلفن را بردارد چراغ هشدار پیام روشن و خاموش میشد. خو شیائو دانگ پیام جدیدی فرستاده بود. قرار نیست که علیه این راننده اقدام خاصی صورت بگیره، تا زمانی که کاملا از همه جهات مطمئن بشیم. این شخص ضرب دستی قوی دارد قبلا به ضرب و جرح، اخاذی و آدم ربایی متهم شده و در یکی از درگیری هایش فرد مضروب تا کنون در بیمارستان به حالت نباتی زندگی میکند. این اتهامات هر فردی را به مدت ده سال محکوم به حبس میکند. سرویس وانگیوچی به اندازه کافی سوابق رانندههای جدید را بررسی نکرده و گرنه کسی مثل این شخص اجازه رانندگی پیدا نمیکرد. حتی تصور این که یک زن مسافر هنگام شب با چنین رانندهای قصد خارج شدن از شهر را داشته باشد، ترسناک است.
این جملهها دانگسوئه را به فکر فرو برد؛این آدم به اندازه یک روباه پیر با تجربه اس. اصلا تعجبی نداره که توی همچین شرایطی تا این حد خونسرد و بیخیاله.
لین دانگسوئه تصمیم گرفت اقداماتش را منطقی و عاقلانه انجام بدهد. بنابراین پیامی برای گروه فرستاد.
من الان داخل ماشین مطنون هستم. ازش خواستم که مسیر حرکت را به سمت اداره پلیس قرار بده. اگر افسر کشیک پاسخگو باشه، کارها راحت تر پیش میره
ظرف چند ثانیه، گروه از شدت ارسال پیام در حال انفجار بود.
امکان نداره!!
خانم لین جایزه رو بردیها!!
مگه میشه به همین راحتی!!!
چه شانسی نصیبت شده دختر!
با سر افتادی تو کوزه عسل!! .........
آخرین پیام متعلق به لین کوئینپو برادرش بود؛ موقعیت مکانیت رو گزارش بده. هوستت رو فاش نکن و اصلا اقدامی نکن که مظنون عصبانی بشه همه چیز رو عادی نگه دار تا به اداره برسی. سعی کن زمان بخری.
دانگسوئه موقعیت مکانیش را ارسال کرد. وقتی ماشین به سمت جاده انحرافی در اتوبان پیچید و از اتوبان وارد خیابان دیگری شد، در گوشهای خلوت متوقف شد. چنشی به سرعت مثل یک سگ وحشی از ماشین بیرون پرید و شروع به دویدن کرد. دانگسوئه وحشت زده شده بود باید از اول میفهمید که این آدم اصلا صداقت ندارد. خودش را سرزنش میکرد که در مقابل او کوتاه آمده است.
دانگسوئه با شتاب پشت سر مرد از ماشین بیرون پرید و فریاد میزد: «ایست! »
چنشی با سرعتی باور نکردنی میدوید. دانگسوئه سندلهای پاشنه بلند پوشیده بود که بدترین گزینه برای موقعیت حساسی مثل این بود. خیابانی که چنشی در کنار آن توقف کرده بود خیابان شلوغی و به شکل دلهره آوری پراز جمعیت و همه با عجله در حال حرکت بودند. بیرون کشیدن اسلحه و شلیک گلوله فقط باعث هرج و مرج بیشتر میشد و قطعا فردا تیتر خبرهای رسانهها میشد.
دانگسوئه سندل هایش را از پایش درآورد و شروع کرد با آخرین سرعت ممکن بدود. دندان هایش را به هم فشرده بود و رسیدن به مظنون اینقدر برایش مهم و حیاتی بود که توجهی به خرده ریزهایی که به کف پایش آسیب میزد، نداشت. جمعیت راه را برایش باز میکردند. کمی جلوتر چنشی، مرد جوانی که در حال دویدن بود را دنبال میکرد. وقتی چنشی به مرد جوان رسید، مشت محکمی به صورت جوان زد که او را نقش زمین کرد. کیف زنانهای که در دست جوان بود را پس گرفت و با طناب کوچکی که از جیبش بیرون آورده بود، دستهایش را محکم از پشت بست. جمعیتی که اطراف آنها جمع شده بودند برای او دست زدند.
دانگسوئه مات و مبهوت شده بود. یعنی این راننده، ماشین را ناگهان متوقف کرد تا یک کیف قاپ را بگیره؟
یک زن میانسال در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از بین جمعیت خودش را به آن دو نفر رساند و گفت: «متشکرم. واقعا ممنونم برادر، من به سختی تونستم برای مداوای مادرم پول جمع کنم. اگر این پول رو از دست میدادم واقعا بیچاره میشدم.»
چنشی کیف را به زن پس دادو گفت: «مراقب کیفت باش. اینجا شلوغه و پر از آدمهای ناجور»
«ممنونم واقعا ممنونم.»
زن از کیف بستهای اسکناس بیرون آورد و جلوی چنشی گرفت: «این برای قدردانی از کاری کردین»
چنشی فقط سه یا چهار عدد اسکناس برداشت و گفت: «همینقدر کافیه. تمام این پول خیلی زیاده. من نمیتونم قبولش کنم.»
وقتی که زن به پلیس زنگ زد، چنشی به سمت ماشین که کنار خیابان پارک کرده بود حرکت کرد. دانگسوئه با چنشی همراه شد و گفت: «اگر قراره کار خوبی انجام بدی، دیگه برای چی پول گرفتی؟یه لحظه فکر کردم که چه آدم نجیب و فداکاری هستی!! »
«نجیب و فداکار بودن چه ربطی به این موضوع داره؟کارهای خوب زیادی هست که میشه انجامشون داد و هیچ ربطی هم به فداکاری و نجابت نداره. این چند تا اسکناس پاداش کار من نیست ولی در عوض اون زن حس میکنه که تونسته جبران کنه و دیگه به من بدهکار نیست.»
دانگسوئه لحظهای ساکت شد وموضوع صحبت را عوض کرد: «تو فقط یه رانندهای برای چی خودت رو به درسر میاندازی؟ نمیترسی مثلا همین آدم یه روزی یه جایی بگرده دنبالت پیدات کنه و ازت انتقام بگیره؟»
«ترس از این جور آدمها مال کسایی هستش که خیلی این آدمها رو مهم میکنند مثل کسایی که از موش میترسند اما زورشون خیلی بیشتر از موش هاست.»
«آره راست میگی اصلا نیازی نیست از انتقام بترسی. چون قراره به زودی به عنوان قاتل بیفتی زندان! »
چنشی جوابی نداد. همینطور که راه میرفتند چشمش به پاهای برهنه دانگسوئه افتاد: «کفشهات کو؟»
چنشی ایستاد و اطراف را نگاه کرد تا کفشهایش را پیدا کند. اما اثری از کفشها نبود. زمانی که دانگسوئه سندلها را از پایش در آورده بود، بیخانمانی که آن حوالی پرسه میزد آنها را برداشته بود. کف پاهای دانگسوئه درد گرفته بود و چند نقطه از آن به شدت سوزش داشت. نگاهی به چنشی کرد و گفت: «نمی خواد نگران باشی»
چنشی دست دانگسوئه را گرفت تا اورا به فروشگاه کفشی که همان نزدیکی بود ببرد.
«هی داری چیکار میکنی؟دستمو ول کن. تو چیکاره منی؟واسه چی آخه دستمو گرفتی؟»
چنشی توجهی به حرفهای دانگسوئه نکرد دست دیگرش را پشت شانه او فشار داد و گفت: «راه بیفت بریم.»
دانگسوئه از این که یک مرد غریبه بخواهد برایش چیزی بخرد راضی نبود. چنشی یک جفت کفش ورزشی راحت و مناسب انتخاب کرد زمانی که برای پرداخت پول به صندوق مراجعه کردند، دانگسوئه گفت: «بذار خودم پولش رو بدم.» اما وقتی دستش را داخل جیب لباسش برد متوجه شد که گوشیاش را داخل ماشین جا گذاشته است. چنشی لبخند زد و گفت: «خیلی خب. بهت قرض میدم بعدا بهم پس بده.» و پولی را که به عنوان تشکر چند دقیقه پیش از آن زن گرفته بود را به فروشنده داد.
کتابهای تصادفی


