کاراگاه نابغه
قسمت: 4
فصل چهارم: فرضیه گناهکاری
وقتی به ماشین رسیدند و سوار شدند،چنشی یک نخ سیگار از پاکت روی داشبورد بیرون آورد و پرسید: «خانم کارگاه اجازه هست سیگار بکشم؟»
دانگسوئه خیلی جدی جواب داد: «هر جور که راحتی «گوشی تلفن همراهش را از داخل ماشین برداشت و گفت: «بذار اول پول کفش رو به حسایت بریزم.»
چنشی گوشیاش را به دانگسوئه داد تا پول را به حسابش واریز کند. روی صفحه یک کد QR بود که دانگسوئه تصور میکرد با افزودن این کد مبلغ خرید کفش به حساب چنشی واریز میشود. اما با وارد کردن کد متوجه شد که این کد نوعی پذیرش درخواست اضافه شدن چنشی به وی چت خودش بوده است. دانگسوئه پرسید: «این دیگه چیه؟ من اصلا نمیخوام یه مظنون به قتل تو فهرست دوستام توی وی چت باشه.»
چنشی لبخند زد و گفت: «اگر من بین دوستات توی وی چت باشم آسمون به زمین میاد؟ اینقدر قضیه پیچیده و خطرناکه؟»
«مگه من ازت خواستم؟ اصلا کی میخواد که با یکی مثل تو دوست باشه؟ دست از این بازی مسخره بردار.» مکثی کرد و پرسید«واقعا دلیل این کارهات چیه؟»
«منظورت چیه؟ کدوم انگیزه؟ من هیچ منظور خاصی ندارم.»
«خودت رو به اون راه نزن خودت خوب میدونی چی به چیه؟ از همون اول همین نقشه توی کلهات بوده. اول این که وانمود کردی برات مهم نیست که من پلیسم. بعد ادای آدمهای خوب و فداکار رو درآوردی که منو تحت تاثیر قرار بدی. بعدش با خرید یک جفت کفشمی خواستی منو مدیون خودت کنی. فکر نکن که موفق شدی. چون همکارای من سابقه تو رو از بین پروندهها بیرون آوردند. من خوب میدونم که کی و چه کاره هستی.»
چنشی لبخند تلخی زد: «من واقعا نمیدونم چه اشتباهی مرتکب شدم. چرا بهم نمیگی من چیکار کردم؟»
«شب دهم سپتامبر کجا بودی؟ چیکار میکردی؟»
«سرویس داشتم. با چندتا از رانندههای همکارم شام خوردم. بعدش رفتم خونه و خوابیدم.»
دانگسوئه با لحنی تمسخر آمیز گفت: «فکر نکن به این راحتیها حرفهات رو باور میکنم. دیگه چیکار کردی؟»
«فکر میکنی زندگی یه راننده چه جوریه؟ خیلی جالب و هیجان انگیزه؟چطوره تو بگی من چیکار کردم؟ تو که همه چیز رو خیلی خوب میدونی؟»
«بسه دیگه اینقدر ادای آدمهای بیگناه رو در نیار. با خودت چی فکر میکنی؟ فکر کردی احمقم؟»
چنشی خاکستر سیگارش را تکان داد و به صورتش اشاره کرد و گفت: «خوب به من نگاه کن. به مرد خوشتیپی مثل من میاد که مجرم باشه؟»
«هر جوری که میخوای باش. خوب و بد بودن آدمها ربطی به ظاهرشون نداره.»
«نه اتفاقا همیشه اینجوری نیست. شاید چیز خاصی روی پیشونی آدمها درباره باطنشون نوشته نشده باشه، اما یه چیزهایی توی قیافه آدمها هست که برای فهمیدنش باید خیلی تیز بین باشی. مثلا من با یک نگاه متوجه شدم که اون کیف قاپ، بر خلاف خیلی از مجرمها خیلی آشفته و محتاطه.»
صدای هشدار رسیدن پیام از گوشی دانگسوئه رشته کلام چنشی را قطع کرد. کاپیتان لین کوئینپو پیام داده بود که: چرا هنوز نرسیدی؟
دانگسوئه رو به چنشی با لحنی آمرانه گفت: «زود باش همین الان راه بیفت.»
دانگسوئه روی صندلی عقب جاگیر شد و در ماشین را بست. و دست چنشی را محکم گرفت. دستانی سفید و ظریف داشت به نظر نمیرسید که برای مدتی طولانی باشد که به رانندگی مشغول باشد.
چنشی لبخند زد و پرسید: «چیه کف بینی بلدی؟»
پاسخ دانگسوئه دستبندی بود که به دستش زده شد. دانگسوئه قصد داشت تا طرف دیگر دستبند را به دست خودش بزند، هنوز تصمیمش را عملی نکرده بود که چنشی گفت: «عجب کار احمقانهای!! حالا من چطوری رانندگی کنم؟حداقل اون یکی رو بزن به فرمون ماشین.»
دانگسوئه چشمانش را ریز کرد. چنشی توضیح داد: «مگه تا حالا رانندگی نکردی؟من باید با دست چپ فرمون را نگه دارم تا بتونم دنده ماشین را عوض کنم.»
«ساکت شو دیگه نمیخوام مزخرفاتت رو بشنوم.»
دانگسوئه بیرون آمد روی صندلی مسافر در قسمت جلو نشست، خم شد، دستبند را باز کرد یک طرفش را به دست چپ چنشی و طرف دیگرش را به فرمان ماشین زد.
چنشی نگاهی به دانگسوئه کرد و با خودش گفت: همین الان میتونم کلید دستبند رو بردارم و از ماشین پرتش کنم بیرون. عجب دختر احمقیه. درست در همان لحظه احساسات چنشی به هم ریخت. رفتار ناشیانهاش جای خود را به ظرافت و گیرایی قیافهاش داد. چنشی با افکار متناقض سوار ماشین شد، استارت زد. لبخندی چاشنی صورتش کرد و پرسید: «ببینم اسمت چیه؟»
«ببین من از اونهایی نیستم که با یک لبخند از راه به در بشما!! »
«آره میدونم. بازم میخوای بگی چون من متهمم به قتل.... دست بردار نیستی ها. ببینم اگر من اصلا مرتکب قتل نشده باشم چی؟! »
دانگسوئه نگاهی به چشمهای چنشی انداخت. حالت خاصی در چشمهایش وجود داشت. این مرد با تمام قاتلهایی که تا آن روز دیده بود فرق داشت. ولی سوابقی که داشت واقعا وحشتناک بود اصلا چطور ممکن بود که او قاتل نباشد؟
«خب ممکنه»
«من که گفتم ممکنه قاتل نباشم. چرا نمیای شرط ببندیم؟»
«روی چی؟»
«اگر من ثابت کردم که بیگناهم باید منو ببری یه رستوران درست و حسابی و مهمونم کنی.»
«محاله همچین کاری بکنم. تو هیچ شانسی نداری.»
«ببین خانم من فقط یه راننده ام که نمیدونه دقیقا چه خبره. من الان مجبورم دنبالت بیام تا به سوالهای تو و همکارهات جواب بدم. اگر این خبر به گوش خانواده ام یا همکارام برسه چی؟ اونها چه فکری درباره من میکنند؟ مثلا همین امروز که وقتم تلف میشه نمیتونم سرویس بپذیرم و ده هزار دلار پول از دستم میره. تو همکارهات برام جبران میکنید؟»
«ده هزار دلار!!!!؟ نکنه با ماشینت الماس استخراج میکنی؟»
«شاید هم. مثلا اگر شانسم بگه و یک زن پا به ماه رو ببرم بیمارستان واسه زایمان، میتونم انعام خوبی ازش بگیرم.»
«تا حالا کسی بهت گفته که چقدر وراجی؟!! »
دانگسوئه واقعا عصبی شده بود. از مردهای پر حرف بیزار بود. تحمل چنشی از خو شیائو دانگ سخت تر بود. هردوی آنها تمام مدت به او چسبیده بودند.
چنشی اصلا متوجه افکار دانگسوئه نبود اشاره کردو گفت: «خیلی فکر نکن تو چیزی از دست نمیدیا. باور کن.»
دانگسوئه به خاطر پر حرفی چنشی کلافه شده بود. برای این که چنشی بحث را تمام کند گفت: «با این که محاله بتونی بیگناهیت رو ثابت کنی ولی باشه قبول.»
چنشی نگاهی به دانگسوئه انداخت و گفت: «توی این دنیا غیر ممکن و محال وجود نداره.»
چنشی ادامه نداد و با جدیت مشغول رانندگی شد. سر یک تقاطع و پشت چراغ قرمز توقف کرد و گوشی تلفنش را برداشت و خودش را مشغول کرد. چند لحظهای گذشت واز گوشی دانگسوئه، صدای هشدار پیام به گوش رسید. دانگسوئه نگاهی به پیام انداخت؛ یک نفر به نام گرگ بزرگ خاکستری به عنوان دوست در وی چت به او اضافه شده بود. و به جای عکس خودش عکس یک هنرپیشه معروف را انتخاب کرده بود.
چنشی لبخند زد و گفت: «خب پس شماره تماست، شماره وی چتت هم هست مگه نه؟!! »
دانگسوئه خیره خیره به چنشی نگاه کرد. اما کمترین اثری بر رفتار چنشی نداشت
«ببین همین الان درخواست رو قبول کن دیگه. اصلا اگر خواستی برای رستوران رفتن و مهمونی دادن خبرم کنی چه جوری میخوای اطلاع بدی؟»
دانگسوئه تا آن روز آدمی به سماجت چنشی ندیده بود. مقاومت بیشتر بینتیجه بود. درخواستش را قبول کرد. اما برای احتیاط فهرست دوستانش را در تنظیمات وی چت مخفی کرد. مایل نبود که دوستانش از وجود چنشی و یا چنشی از هویت دوستانش مطلع شود.
وقتی به ایستگاه پلیس رسیدند، کاپیتان لین کوئینپو برادر دانگسوئه و چند نفر دیگر از افسران بیرون از اداره منتظر ایستاده بودند. برای چنشی این نمایش مضحکی بود که بیشتر شبیه خوش آمد گوئی با فرش قرمز به نظر میرسید تا نگرانی درباره وضعیت لین دانگسوئه.
افرادی که بیرون از ساختمان ایستاده بودند با هم دربارهی خوش شانسی لین دانگسوئه حرف میزدند که توانسته بود خیلی سریع مظنون به قتل را با خودش به اداره بیاورد. لین کوئینپو کمی صدایش را بالا برد و گفت: «افسر لین دانگسوئه، اگر معمای این پرونده حل بشه. تو شایستگی خودت رو به بهترین شکل ممکن به ما نشون دادی.»
درست در همین لحظه چنشی از ماشین پیاده شد و برای همه دست تکان داد و گفت: «سلام به همگی من چنشی هستم. الان نزدیک ظهره. اینجا غذایی چیزی برای ناهار پیدا میشه؟»
همه مات و مبهوت به چنشی نگاه میکردند. تا ان زمان هیچ مظنون به قتلی حتی اگر آشنا هم بود، رفتاری مشابه این نداشت. دانگسوئه خطاب به همکارانش گفت: «این آدم خیلی زرنگ و حقه بازه لطفا خام این رفتارهاش نشید.»
کاپیتان لین کوئینپو دو نفر از افسران را مورد خطاب قرار داد و گفت: «شیائوهای و شیائو وانگ لطفا مظنون رو برای بازجویی ببرید.»
بعد از گذشت دو ساعت در اتاق بازجوئی با شتاب باز شد و هر دو افسر بیرون آمده و به سمت کاپیتان کوئینپو رفتند یکی از افسرها خطاب به کاپیتان گفت: «قربان من بیشتر از این نمیتونم ازش بازجوئی کنم. این مرد با منطق و استدلالش هیچ جایی برای سوال و جواب باقی نگذاشته. ما نمیتونیم به چیز خاصی متهمش کنیم. بهتره خودتون برید و ازش بازجوئی کنید.»
لین کوئینپو فنجان قهوهاش را روی میز گذاشت و گفت: «باشه خودم باهاش حرف میزنم.»
دانگسوئه کتش را برداشت و گفت: «منم باهاتون میام.»
با شناختی که در همان مدت کوتاه از چنشی بدست آورده بود پیش خودش فکر کرد: خیلی حیفه که با چشمهای خودم حیرت زدگی و آشفتگی برادرم رو نبینم.
وقتی هر دو نفر با هم وارد اتاق بازجوئی شدند، چنشی رو به آنها گفت: «این صندلی خیلی بیخوده. هموروئیدم داره دوباره عود میکنه. میشه بگین به جای این صندلی یه مبل بیارن؟»
کوئینپو پروندهای که به همراه آورده بود را روی میز گذاشت و گفت: «وقتی داشتی قوانین رو نقض میکردی باید حساب این رو میکردی که ممکنه یک روز گرفتار همچین شرایطی بشی. اگر دلت میخواست راحت باشی باید به جای دست زدن به خلاف، خیلی شرافتمندانه زندگی میکردی.»
چنشی به کوئینپو تذکر داد: «ببین بدار دواره یاد آوری کنم؛ من مجرم نیستم. الان فقط یه مظنون هستم و رفتاری که با من داری برخورد با یه مجرمه نه یه مظنون. اتهام شما به من از روی یه قضاوت نادرسته. و گناهکار بودن من الان فقط یه فرضیه حساب میشه نه بیشتر. شما یه آدم بیگناه رو به عنوان گناهکار گرفتین و میخواهید که بهش عنوان گناهکار بزنید، مگر این که بهتون ثابت بشه واقعا گناهکار نیست. با تو جه به وظیفه واقعی شما این کارتون یه جور غفلته. همین برخورد خشن شما خودش یه مشکل بزرگه.»
کوئینپو با عصبانیت دستش را روی میز کوبید.: «با کلمهها بازی نکن. من نمیخوام مجبورت کنم به چیزی اعتراف کنی. فقط با تمام جزئیات بگو شب دهم سپتامبر کجا بودی و چیکار میکردی؟»
چنشی با انگشتهایش روی میز ضرب گرفت و گفت: «خیلی خب بریم سر اصل مطلب. از ساعت ۶ تا ۷ با همکارهای راننده ام توی بوفه غذاخوری شام خوردم. از ساعت ۷ و نیم شب تا ۲ نیمه شب هم به درخواستهای سرویس برای جابجایی مسافرها پاسخ دادم. شما میتونید سوابق سرویس هام رو توی شرکت ببینید ساعت ۲ و نیم نصف شب هم رفتم خونه، دوش گرفتم و خوابیدم.»
«بله تمام این موارد رو قبلا از شرکت گرفتیم.»
کتابهای تصادفی


