کاراگاه نابغه
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل دهم
دوست پسردوم
دانگسوئه بدون این که فکر کند گفت: «خب تو چرا خودت رو محدود کردی و فقط با اون در ارتباط بودی؟»
چنشی صحبت دانگسوئه را قطع کرد و گفت: «اوهوم. اولین بار چه جوری باهاش آشنا شدی؟»
«گفتم که؛ یک بازی آنلاین باعث آشنائی ماشد.»
«منظورم این نیست. می خوام بدونم قبل از این که همدیگه رو ملاقات کنید، شناخت خاصی از همدیگه پیدا کرده بودین؟»
«ما هر دو برای آواتار بازی از تصویر شخصیتهای انیمیشنی استفاده میکردیم. اغلب با هم بازی میکردیم. تا این که از من درخواست کرد که همدیگه رو از نزدیک ببینیم. اولین بار دیدار ما موفق نبود. چون خیلی ناگهانی کاری براش پیش اومد که باید میرفت. بعد از یک هفته یه قرار ملاقات توی کافی شاپ گذاشتیم. حس خوبی نسبت به هم داشتیم به نظر میرسید یه ارتباط درونی بین ما برقرار شده بود. و همین باعث شد که باز هم به قرار گذاشتن ادامه بدیم.»
چنشی در حالی که فکر میکردو چانهاش را میخاراند پرسید: «چه ساعتی در روز موقع استراحت شما در حین کاره؟»
«شرکت ما پروژههای زیادی داره. من ظهرها یک ساعت استراحت میکنم و چون عادت به خواب عصر ندارم، بعد از اون تا ساعت نه شب مشغول به کار میشم. روزهای چهارشنبه هم تعطیلی منه. منگ شینگ هم روزهای چهارشنبه تعطیل بود.»
«از همکاریت ممنونم.»
چنشی خداحافظی کرد وقتی که از پلهها پایین میرفتن، دانگسوئه شروع به سرزنش کرد: «تو وارد حریم خصوصی زندگی مردم شدی و از ریز و درشت زندگیش سوال کردی اما نمیگذاری من دو تاکلمه حرف بزنم؟»
«مگه میخواستی بهش مشاوره بدی؟»
«چه آدم سرد و بیرحمی هستی. اون دختر نادون دوست پسر فداکاری داشته حتی با شرایطی که اون مشغول کثافت کاری هاش بوده ازش جدا نشده.»
«هر آدمی تو این شرایط رفتار متفاوتی داره ممکنه یک نفر حتی با یک بار خیانت همه چیز رو بهم بزنه ولی یک نفر دیگه سالها با این موضوع کنار بیاد.»
«اگر من جای چنجون بودم حتی یکبار هم خیانت رو تحمل نمیکردم.»
چنشی ناگهان ایستادو گفت: «همین جا بمون يادم رفت يه سوالي بپرسم الان میرم و برمی گردم.»
زمانی که دانگسوئه در راه پله منتظر بود، خوشیائو دانگ با او تماس گرفت و پرسید: «کجایی؟»
«به تو ربطی نداره.»
«هههههه من یه سرنخی درباره مظنون پیدا کردم. با همکارهاش صحبت کردم خیلی وقت نیست که وارد سرویس وانگیوچی شده، شاید کمتر از یک ساله که گواهی رانندگی گرفته.»
«قبل از رانندگی چیکار میکرده؟ سال ۲۰۱۵ توی یه شهر دیگه توی زندان بوده. بعد از آزادی هیچ خبری ازش نبوده حتی فکر میکردن که مرده. در واقع هیچ چیزی در هیچ کجا دربارهاش ثبت نشده. ولی خیلی ناگهانی در سال ۲۰۱۸ دوباره پیدا میشه و در تمام این مدت تنها زندگی میکرده.»
«تمام مدت تنها بوده؟ مگه توی بازجویی نگفت که با مادرش زندگی میکنه؟»
«اینو گفته؟ نه هیچ ازاطلاعاتی از فامیل یا بستگانش در دست نیست. البته خودش ادعا میکرده که بستگانش توی زادگاهش زندگی میکنند اما بررسیها نشون میده که هیچ کسی رو نداره. مثل اینه که از آسمون افتاده باشه.»
صدای قدمهای چنشی به گوش میرسید. دانگسوئه به سرعت تماس راقطع کرد. با خودش فکر میکرد که؛این مرد چه چیزی رازی را در گذشته خودش پنهان کرده است. چنشی با نگاه متوجه تغییرات دانگسوئه شد و پرسید: «چیزی شده؟»
«نه! میگم بعد از اینجا کجا باید بریم؟»
«خودت چی فکر میکنی؟»
دانگسوئه مکث کرد و گفت: «برای بررسی و تحقیق بریم سراغ دوستای نزدیکش و خانواده اش.»
چنشی دستش را به علامت حرکت تکان داد و گفت: «برای بررسی، بهتره بریم شرکت محل کارش و خونه اش.»
وقتی که هر دو نفرشان سوار ماشین شدند،دانگسوئه نگاهی به چنشی کردو با خودش فکرکرد؛این مرد یک گانگستر با خلافی سنگین بوده. اما توی همین مدت کوتاه که دارم باهاش همکاری میکنم، هیچ اثری از حرکات و یا حرفهای زننده توی رفتارش ندیدم. انگار که اطراف چنشی با عدالت محاصره شده بود. علاوه بر اون استعداد و توانایی عجیبی در شناسایی جرم داشت بعید به نظر میرسید که خود به خود در چنین سطحی از معلومات شناسایی جرم باشه. توی اون سه سال بعد از آزادی از زندان کجا بوده؟ چی شده که اینقدر تغییر کرده؟
هردو مستقیما به سمت شرکتی که مقتول در آن مشغول به کار بوده رفتند. از وقتی که او به قتل رسیده بود؛ اتاق کارش کاملا دست نخورده و تمیز نشده بود. در وسط اتاق، میزی قرار داشت که روی آن میز گلدانی از گلهای قرمز قرار داشت. چنشی گفت: «به نظر میرسه که خیلی دختر محبوبی بوده.»
ساعت حدود ۵ عصر بود و کارمندان برای صرف چایی محل کارشان را ترک کرده بودند و به همین دلیل کسی در آن حوالی نبود. چنشی مشغول بررسی وسایل شخصی مقتول شد. دانگسوئه بلافاصله تذکر داد که: «مراقب اثر انگشتت باش.»
چنشی دستهایش را بالا برد: «این هارو وقتی وارد شرکت شدم گرفتم.»
یک جفت دستکش تمیز در دستان چنشی بود. کشوی میز را باز کرد چند بسته دارو که کاملا خالی شده بودند داخل آن دیده میشد.
«این مثل همون دارو هائیه که توی خونه چنجون دیدیم. برای مداوای سوزاک»
نگاهی به میز انداخت و گفت: «مقتول آدمی اجتماعی بوده و شخصیتی پیچیده نداشته. علاقه به امتحان چیزهای جدید داشته البته یه کمی هم سرسخت بوده از اون دسته آدم هائی که خیلی خوب رفتارشون رو توجیه میکنند.»
«چطوری این چیزها رو از نگاه کردن به میز کارش میفهمی؟»
چنشی به میز کارش اشاره کردو گفت: «محل کار هر کسی معرف شخصیت و جزئیات روحیاتشه. به میزش نگاه کن همه چیز خیلی ساده ومعمولی چیده شده. حتی نشانه گذار زیر صفحه کتاب، یه تکه از جلد یه پد بهداشتیه. دفتر یادداشتش رو ببین دستخطش شبیه پرواز اژدهاست که نشون میده آدم خونگرمی بوده. اما گوشههای دست خطش خشنه و نشون میده کمی هم سرسخته.»
دانگسوئه کاملا تعجب کرده بود و چنشی در حالی که لبخند میزد به دانگسوئه نگاه کرد: «من یک راننده ام و معمولا با آدمهای زیادی سرو کار دارم و همین هم باعث شده مهارت خوبی در شناخت اونها به دست بیارم. «
مردی جوان در حالی که ظرف ناهار به همراهش بود وارد دفتر کار شد. با دیدن آن دو نفر که در محل کار مقتول نشسته بودند، متغیر شد و داد زد: «اینجا چیکار میکنید؟ کی به شما اجازه داده بیایید و تو دفتر کار دیگران جا خوش کنید؟»
دانگسوئه کارت شناساییاش را نشان داد. مرد بلافاصله با آرامش پرسید: «شما برای تحقیقات راجع به مرگ منگ شینگ اومدین؟»
چنشی پاسخ داد: «ما برای تحقیقات درباره روابط و دوستان مرحومه اومدیم. بعد به گلهای روی میز اشاره کردو پرسید: این گلها رو شما اینجا گذاشتین؟»
«نه این از طرف همه همکارهای شرکت. خیلی حیف شد. اون دختر دوست داشتنی، خیلی زود از بین ما رفت.»
«شما چه ارتباطی باهاش داشتین؟»
مرد جوان کمی وحشتزده به نظر میرسید: «مافقط همکار بودیم. همکارهای معمولی.»
«واقعا؟»
چنشی نگاهی به نوشته کارتی که روی گلها قرار داشت انداخت و نگاهی هم به دست خط برچسب روی ظرف غذا کرد. هر دو دستخط یکی بود. رو به مرد جوان کرد: «کاملا مشخصه که خودت این گلها رو روی میز گذاشتی. به نظرت همکارهای معمولی از این کارها میکنند؟»
«من....»
«اینجا کسی نیست بیا حرف بزنیم.»
گونههای مرد جوان گل انداخت: «من.... ما با هم در ارتباط بودیم.»
دانگسوئه شوکه شده بود و پرسید: «چی؟»
«تقریبا شش ماه بود که با هم در ارتباط بودیم اگه راستش رو بخواهید از وقتی وارد این شرکت شدم مخفیانه دوستش داشتم. اون زیبا و آروم بود. از هر نظری که بخواهی حساب کنی، یک الهه بود. من فکر نمیکردم اصلا امیدی برای ارتباط من با اون وجود داشته باشه، تا این که یک بار با همکارهام برای گردش رفتیم بیرون. من مست کرده بودم. و توی همون حالت مستی اعتراف کردم که دوستش دارم. فکر نمیکردم که منو بپذیره، ولی درکمال ناباوری به من پاسخ مثبت داد. نزدیک بود از خوشحالی بال در بیارم. از اون به بعد ما بیشتر و بیشتر در ارتباط بودیم. اما یه مشکلی وجود داشت؛ اون مایل نبود که توی محل کار باهم صحبت کنیم. ما هیچ وقت بعد از اتمام کار با هم همراه نشدیم که بریم خونه. فقط گه گاهی روزهای دوشنبه با هم بیرون میرفتیم. بعد از مرگش فهمیدم که دوست پسر داشته و این باعث شد که از لحاظ روحی آسیب ببینم. ولی واقعا دوستش داشتم این گلها رو هم امروز صبح گذاشتم روی میزش.»
«چه عشق باوفایی! .... می تونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم؟این اواخر به بیماری چیزی مبتلا نشدی؟»
«نه»
«ببینم به بیماری جنسی مبتلا نشدی؟»
مرد مات و مبهوت شده بود. ناگهان جعبه ناهارش رو پرت کرد و با عصبانیت فریادزد: «ای حرومزاده داری درباره چی حرف میزنی؟»
کتابهای تصادفی


