کاراگاه نابغه
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل یازدهم
جایزهای کاملا تصادفی
مرد جوان به شدت عصبانی شده بود، دانگسوئه از صدای فریاد مرد ترسیده بود. اما چنشی کاملا آرام و مسلط به نظر میرسید. دستش را روی شانه مرد جوان فشار دادو با ملایمت گفت: «می دونی کالبد شکافی جسد چی پیدا کردیم؟»
مرد جوان گیج شده بود: «چی پیدا کردین؟»
چنشی به مرد نزدیک شد و آرام در گوشش گفت: «اثر یک نوع بیماری جنسی»
چهره مرد جوان تا بنا گوش قرمز شد در حالی که به دانگسوئه خیره شده بود پرسید: «منظورت اینه که آیا من و اون رابطه جنسی داشتیم یا نه؟»
قرمزی صورت مرد جوان به حد قرمزی یک گوجه رسیده بود با این که سوال چنشی بیربط به نظر میرسید اما مرد جوان شروع به اعتراف کرد: «یک بار بعد از اتمام جلسات ماهانه شرکت با هم رابطه داشتیم. اون روز بعد از تموم شدن جلسه به شوخی بهش گفتم: میخوای باهم بریم و توی یک هتل اتاق بگیریم؟ فکر نمیکردم که قبول کنه. این اولین باری بود که باهاش رابطه جنسی داشتم. ببینم من گیج شدم این چه ربطی به پرونده قتل داره؟»
«شما از لوازم پیشگیری از بارداری استفاده کردید؟»
«بله از کاندوم استفاده کردم.»
«تا حالا علائم بیماری جنسی داشتی؟»
«نه اصلا من کاملا سالمم.»
«رابطه جنسی شما کی اتفاق افتاد؟»
«دوماه پیش»
مرد جوان از نگاههای دانگسوئه شرمنده به نظر میرسید. چنشی دستی به شانه او زد و گفت: «ممنونم اطلاعاتی که در اختیار ما گذاشتی واقعا خوب بود.»
«جناب سروان میتونم برم؟»
«بله فقط یه سوال مونده. روزهای تعطیلی جیو منگ سینگ چه روزهایی بود؟»
«چهارشنه ها»
مرد جوان مکثی کرد و گفت: «بذارید فهرست شیفتها رو چک کنم. ببینید شرکت دوشنبهها رو به عنوان روز تعطیل براش مشخص کرده ولی او جاش رو با یکی دیگه از همکارها عوض کرده و از یک سال پیش تقریبا چهارشنبهها تعطیل بوده.»
چنشی غرق افکار خودش بود. بعد از چند لحظه پرسید: «دوستهای صمیمی و نزدیکش رو میشناختی؟»
«نه من چیز زیادی از دوستهاش نمیدونم.»
«خیلی خوب ممنون از همکاریت.»
چنشی و دانگسوئه بلافاصله شرکت را ترک کردند دانگسوئه پرسید: «چرا درباره دوستهای صمیمی و نزدیکش تحقیق میکنی؟ فکر میکنی قاتل ارتباط نزدیکی باهاش داشته؟»
چنشی توضیح داد: «روانشناسی جرم میگه، جرمهایی که علیه زنها اتفاق میفته، عموما از سمت افراد نزدیکشونه و بیشتر به خاطر موضوعات شخصی مورد علاقشون یا روابط عاطفی اونها اتفاق افتاده. من نود درصد احتمال میدم زنی که اون شب داخل ماشین من بود به طور حتم با مقتول ارتباط داشته.»
دانگسوئه بهت زده به چنشی خیره شده بود: «روانشناسی جرم؟»
«ای بابا نکنه یه راننده تاکسی نمیتونه تو اوقات فراغتش کتاب بخونه؟ دیگه درباره مهارتهای من سوال پیچم نکن. لطفا!! »
دانگسوئه در حالی که به چنشی خیره شده بود گفت: «من واقعا موندم چطوری تو میتونی اینقدر حرفهای باشی میخوای بریم سراغ مظنونها؟ بذار تحقیقاتمون رو با افرادی که رابطه نزدیکی با مقتول داشتن شروع کنیم.»
«این دیگه کار خودته»
زنگ تلفن چنشی را غافلگیر کردف یکی از دوستهای چنشی و رانندههای شرکت وانگ یو چی بود. و میپرسید که چنشی چه غلطی کرده که همین الان یه افسر پلیس آمده بود و او را سوال پیچ کرده؟ و درباره شب دهم سپتامبر و کارهایی که کرده بود سوال پرسیده. چند کلمهای بین آنها رد و بدل و بعد تماس قطع شد. چنشی خندید: «داداشت خیلی با استعداده. داره کل گروه ضربت رو با سر میفرسته داخل چاله. اونها هنوز در حال بررسی و پرس وجو از رانندهای شرکت وانگیوچی هستن. چرا اینقدر روی این موضوع وسواس داره؟ چقدر ادم سمجیه»
دانگسوئه با عصبانیت پا روی پزمین کوبید و گفت: «پشت سر برادرم حرف بیخود نزن.»
«من فقط واقعیت رو خیلی واضح بیان کردم. برای این که توی این پرونده به جایی برسی، باید وظایف گروه ضربت رو فراموش کنی و روابط نزدیک مقتول رو بررسی کنی.»
دانگسوئه غرغرکنان گفت: «حرفهات از نظر اخلاق حرفهای اصلا درست نیست. هدف از تحقیقات پلیس این نیست که ما اسم و رسمی برای خودمون پیدا کنیم. پیدا کردن قاتل برای اینه که روح مقتول به آرامش برسه.»
«خیلی خوب قبوله پس همین الان به برادرت زنگ بزن و بهش بگو برای رسیدن به نتیجه مطلوب ما داریم مشترکا همکاری میکنیم.»
دانگسوئه از این حرف چنشی مات و مبهوت شده بود. چنشی سیگاری روشن کرد و ادامه داد: «تحقیقات ما داره به جاهای خوبی میرسه. تو باید تصمیم خودت رو بگیری که میخوای کمک کنی و پاداش این کار رو برای خودت بدست بیاری یا نه؟ وقتی مظنون رو پیدا کردی با من تماس بگیر.»
«چه جوری پیداش کنم؟ از روی شخصیتش؟ چه جور آدمیه آخه؟ اصلا خودت تو که چند دقیقه دیدیش یادت هست که اون چه شکلی بود؟»
چنشی چند لحظهای چانهاش را لمس کرد و گفت: «زنی حدودا ۲۵ ساله زیبا و قد بلند بود قدش حدود ۱۷۵ و به احتمال زیاد هم جزو کادر پزشکی باشه شاید هم پزشک باشه. به نظرم شخصیتش محتاط و درونگرداشت.»
«از کجا میدونی پزشک باشه؟»
«وقتی مقتول زنده بود، تو کار امور پزشکی بوده. احتمال خیلی زیاد با کادر پزشکی در ارتباط بوده.»
«اگر اینطوری باشه احتمال داره که در جریان کار همدیگه رو شناخته باشند.»
چنشی گفت «لزوما اینطور نیست. افرادی مثل مقتول برای انجام کارهای خرید و فروش با مسئولان بیمارستانها در ارتباطند نه کادر درمانی. اگر بخواهیم اطلاعات بیمارستان، و کادر پزشکی و بیمارها رو بررسی کنیم باید حکم جستجوی قضایی بگیریم که هم سخته هم زمان بر. این دو نفر احتمالا هم سن بودند و احتمال داره همکلاسی بوده باشند. بهتره بری وگروه همکلاسیهای مقتول رو بررسی کنی.»
اگر چه اقداماتی مثل این را جزء ابتدایی ترین کارها در روال یک تحقیقات جنایی به حساب میآورند ولی وقتی از دهان چنشی بیرون میآمد کاملا منطقی به نظر میرسید. دانگسوئه به نشانه تایید سری تکان داد و تلاش کرد تمام نکاتی که چنشی تذکر داده بود را یادداشت کرد.
چنشی رو به دانگسوئه گفت: «من باید برم چون امروز اصلا جواب مشتریها رو ندادم و سفارش کار قبول نکردم. اگر امشب کار نکنم حتما باید برم اداره مرکزی. اگر اتفاق خاصی افتاد من تماس بگیر. «
چنشی حرفش را تمام کرد و به سمت در شرکت راه افتاد. آنها از هم جدا شدند. اما چنشی همچنان سفارش مشتریها را قبول نکرد و مستقیم به محل وقوع جنایت رفت. بعد از گذشت سه روز از حادثه، پلیس نوار امنیتی منطقه را باز کرده بود. چنشی دستهایش را داخل جیب هایش گذاشت. به آرامی در ساحل تاریک وصخرهای قدم میزد صدای آب که به ساحل برخورد میکرد در گوش هایش میپیچید. با چشمهایش دنبال سرنخی جدید میگشت. قاعدتا بعد از سه روز تابش افتاب و وزش باد چیزی باقی نمانده بود چنشی خندید و با خود زمزمه کرد: اینها همه مال گذشته بود چیه؟دلتنگ شدی؟ این سرنوشتته.
وقتی سرش را بالا گرفت متوجه زن پیری شد که مشغول جمع کردن زبالهها در حاشیه بزرگراه بود. کیسهای راه راه شبیه پوست مار پر از قوطیهای نوشابه و بطریهای پلاستیکی را حمل میکرد. یک کت بلند پوشیده بود که اصلا با وضعیت ظاهرش مطابقت نداشت. چنشی در یک نگاه تمام جزئیات لباس را از نظر گذراند. کت مدل دوبل بود و دکمههای کت به صورت جفتی دوخته شده بود. اما یکی از دکمههای کت کنده شده بود. تماشای کت آن زن پیر باعث به فکر فرو رفتن چنشی شد و با خودش گفت: زن مقتول چیزی تو دستهاش بود.
با عجله به سمت زن رفت و مودبانه پرسید: «مادرجان لباسهایی که پوشیدی رو از کجا آوردی؟»
زن با ترس و تردید به چنشی نگاه میکرد. چنشی که متوجه حالت نگاه زن شد دوباره سوالش را مودبانه تکرار کرد. بالاخره زن به حرف آمد و گفت: «این کت رو از سطل زباله پیدا کردم چی از من میخوای؟»
«از من دلگیر نشید. ازمن نترسید لطفا! فقط از مدلش خوشم اومده. میشه لطفا اونو بهم بدین؟»
زن وحشت زده محکم یقه لباسش را گرفته بود، و پرسید: «می خوای اینو از من بگیری؟»
چنشی کیف پولش را از جیبش بیرون آورد و سه هزار یوان پول شمرد و به سمت زن پیر گرفت و گفت: «نمی خوام بگیرمش، میخوام بخرمش.»
زن مات و مبهوت به چنشی نگاه میکرد ولی حاضرنبود که کت را به او بدهد. چنشی مجبور شد برای خرید کت دروغی سرهم کند. گفت که کت را برای دوست دختر ش میخواهد. زن با وجود شک و تردیدی که داشت، پذیرفت. چنشی کیسهای پلاستیکی از ماشین آورد و تلاش کرد که بدون لمس کت آن را درون کیسه بیاندازد. بعد از این که زن از آنجا دور شد، چنشی با خوشحالی نگاهی به کت انداخت و با خودش گفت: این هدیه خداست.
کتابهای تصادفی

