کاراگاه نابغه
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل۱۵
قتل عام خانوادگی
روز تعطیل هفتگی از راه رسیده بود. اما هیچ اتفاق خاص و هیجان انگیزی درکار نبود. حداقل زمانی که برای حل پرونده قتل منگ شینگ تلاش میکرد، روزها خیلی حس و حال بهتری داشت. صدای زنگ گوشی تلفن همراه رشته افکار دانگ سوئه را از هم گسست. اسم چنشی روی صفحه تلفن ظاهر شده بود.
«امروز تعطیلی؟»
«آره چطور مگه؟»
«یادت که نرفته، شرط رو به من باختی ها! قرار شد منو ببری رستوران. امروز سرم شلوغ بود. الانم سرو صدای شکمم در اومده.»
دانگ سوئه شرط را کاملا فراموش کرده بود. اصلا تصور نمیکرد که چنشی شرط را خیلی جدی گرفته باشد. اما واقعیت این بود که چنشی کاملا مصمم به نظر میرسید. چارهای جز پذیرش شرطی که باخته بود، نداشت.
«باشه. امروز مهمون من. ببینم، میتونی بیای دنبالم؟»
«آدرست رو بفرست تا بیام.»
قرار شد که چنشی در محوطه ساختمان تجاری هوایون منتظر دانگ سوئه بماند. بعد از این که چنشی به محوطه ساختمان رسید، اطرافش را برانداز کرد اما اثری از دانگ سوئه نبود. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که زنی زیبا با لباسی سبز، که کتی مدل کرپ به رنگ سبز تیره با لباسش ست کرده بود، به ماشین نزدیک شد و بدون مقدمه در ماشین را باز کردو سوار شد. چنشی نگاهی به زن انداخت و پرسید: «خودتی؟ نشناختمت.»
هر بار که چنشی دانگ سوئه راملاقات کرده بود، اورا با لباس اسپرت دیده بود، اما لباسهایی که آن لحظه به تن داشت را به تازگی خریده بود.
«نظرت چیه؟ خوبه؟»
چنشی لبخندزد: «باور کن من به هر کی بگم که تو افسر پلیسی حتی اگه قسم هم بخورم، باورشون نمیشه.»
دانگ سوئه زیر لبی شروع به غرغر کرد: «این نظر شخصی توئه. دلیل نمیشه که یه افسر پلیس جذاب نباشه!»
«قبول کن که افسرهای پلیس اصلا با نمک نیستند. حداقل اونهایی که من دیدم، نبودند.»
«عجب زبونی داری!! مگه تا حالا با چند تا افسر پلیس این ور اون رفتی؟»
چنشی در جواب دانگ سوئه لبخند زد و راه افتاد. دانگ سوئه تصور میکرد که چنشی رستورانی خاص و گرانقیمت را انتخاب میکند. اما چنشی کنار یک رستوران معمولی توقف کرد. هر دو وارد رستوران شدند. چنشی چند ظرف غذای کم حجم از منو انتخاب کرد. وقتی منتظر سرو غذا بودند، دانگ سوئه پاکتی را از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
«اینم پاداش حل پرونده»
چنشی اسکناسهای داخل پاکت را بیرون آورد و شمرد. دقیقا دو هزار یوان بود.
«این نصف پاداشته؟»
«نه! همشه. راستش من فکر کردم که کل این پرونده با تلاش خودت حل شده، پس پاداشش هم سهم خودته.»
«خب پس منم متواضعانه لطفت رو قبول میکنم. ممنونم.»
دهان دانگ سوئه از تعجب باز ماند”چقدر تو بی ادبی. تعارف بلد نیستی؟»
«ببین من دارم برای یه کاری پول جمع میکنم. واسه همین قبول کردم. حالا عوضش اگه موافق باشی، پول شام امشب رو من میدم.»
«نه! اصلا! من خودم حساب میکنم. قولیه که دادم. سر حرفم هستم.»
کمی که گذشت، گارسون غذا را سرو کرد. چنشی مشغول شد. به شکلی با اشتها غذا میخورد که دانگ سوئه احساس گرسنگی کرد. و با چنشی همراه شد. برخلاف همیشه یک ظرف برنج بیشتر از حد معمول خورد. با این که غذا بسیار مطبوع و دلچسب بود، اما دانگ سوئه قلبا دلخور بود چون این شکل غذا خوردن در مدت کوتاهی باعث اضافه وزن و چاقیاش میشد.
در تمام طول مدت شام چنشی درباره اتفاقات عجیب و غریبی که در حین جابجایی مسافرها برای او رخ داده بود صحبت میکرد. دانگ سوئه با خودش فکر کرد اگر کسی همه حرفها و حرکاتی که از این مرد سر میزند را ببیند به هیچ عنوان به ذهنش هم خطور نمیکند که ممکن است این مرد مهارتهای خارق العادهای هم داشته باشد. آن لحظه بیشتر از هر زمانی به یک راننده تاکسی شباهت داشت.
دانگ سوئه کلام چنشی را که با شور و حرارت داشت ماجرای یکی از رانندگی هایش را تعریف میکرد قطع کرد و گفت: «تو از کجا این همه اطلاعات داری؟ چطوری تونستی معمای این پرونده قتل رو حل کنی که تیم آموزش دیده پلیس اصلا نتونستند از پسش بربیان؟»
سوال بی ربط دانگ سوئه باعث شد که چنشی نتواند سوپ را بخورد و سوپ در میانه راه داخل ظرف ریخته شد”ببنیم مگه ما با هم قرار نگذاشتیم که از این سوالا نپرسی؟»
«ببین! واقعا لازمه بدونم. در ضمن، من یه افسر پلیسم. خودت بهم نگی، میرم تحقیق میکنم و ته توی زندگی گذشته ات رو درمیارم.»
«باشه برو تحقیق کن. خلاصه سرگذشت هیچ کسی رو روی کاغذ سفید و سیاه ننوشتند که بری و بخونی، چه برسه یه آدمی مثل من که زندگی پرو پیمونی هم داشته.»
«خوشت میاد مرموز باشیا؟!»
بعد از تمام شدن ناهار، چنشی پیشنهاد داد: «میگم امروز که روز تعطیلی توئه، منم که دو هزار تا کاسب شدم بیا بریم سینما یه فیلم تماشا کنیم مهمون من!»
دانگ سوئه هنوز از جواب بی سر و تهی که در پاسخ سوالش شنیده بود دلخور بود کمی اخم کردو گفت: «عمرا! عمو جون!مگه ما با هم آشنائیم که پاشیم بریم سینما؟»
«عجله نکن دختر جون! از کجا میدونی دوباره مجبور نمیشیم با هم رو در رو بشیم؟»
«احتمالاتت رو واسه خودت نگه دار من اصلا نمیخوام دوباره ببینمت!»
هر دو نفر غرق در افکار خودشان از رستوران بیرون آمدند و چند قدمی را پیاده روی کردند، تا این که به مقابل سینمایی که فیلم ماموریت غیر ممکن شش را اکران کرده بود رسیدند.
«موافقی بریم این فیلم رو ببینیم؟»
دانگ سوئه با نگاهی که حاکی از تمسخر و تکبر بود رو به چنشی گفت: «آخه من نمیدونم یه فیلم که همش این جا و اون جا دعوا ودرگیری و تعقیب و گریزه، چی داره اخه؟»
«دختر! تام کروز که خیلی خوشتیپه. بیشتر دخترها عاشقشن!»
«حالا هرجور که میخواد باشه، من که اصلا ازش خوشم نمییاد.»
چنشی بی توجه به دانگ سوئه مستقیم به سمت گیشه فروش بلیط رفت و دو عدد بلیط برای سانسی که تا چند دقیقه دیگر شروع میشد، گرفت. وقتی برگشتت رو به دانگ سوئه گفت: «ببین بیست دقیقه دیگه فیلم شروع میشه، میخوای ببینیش؟...... میخوای؟»
دانگ سوئه کمی فکر کرد، روزهای سخت کاری زیادی را پشت سر گذاشته بود و فرصتی برای سرگرمی و تفریح نداشت. و کلمات و نگاههای چنشی اورا وسوسه میکرد که بعد از مدتها به تماشای یک فیلم برود.
«ببین یه فکری! میریم سینما یه کمی از فیلم رو میبینیم اگه خوشت اومد که هیچ، اگه خوشت نیومد میآئیم بیرون و من برای شام مهمونت میکنم.»
دانگ سوئه حرفی برای گفتن نداشت. زیر لب غرید: «وای!! چقدر تو سمجی.»
«خیلی خب دیگه. منم میخوام فیلم رو ببینم.»
دانگ سوئه با اکراه قبول کرد. و هردو به سمت سالن سینما راه افتادند. هنوز منتظر ورود به سالن اکران بودند که گوشی دانگ سوئه زنگ خورد. تماس از طرف کوئین پو بود. دانگ سوئه تصور میکرد که فوریتی پلیسی پیش آمده اما اصلا توقع حرفهائی که برادرش به او زد را نداشت.
«باز کجا پیچوندی و فرار کردی؟»
«چی شده؟»
«مگه بهت نگفتم امروز یه قرار ملاقات آشنایی داری؟ پسر بیچاره یک ساعته تو رستوران منتظرته!!»
«اوه... پاک فراموش کرده بودم. حالا بگو کدوم رستورانه تا خودم رو سریع برسونم.»
بعد از این که تماس قطع شد، اضطراب و نگرانی بر دانگ سوئه غلبه کرد و اثر این آشفتگی درونی در چهره او کاملا پیدا شد. چنشی پرسید: «چیزی شده؟ قراره بری سر یه قرار ازدواج؟واسه همینم بود که اینقدر به خودت رسیدی و تیپ زدی. واقعا متاسفم که توی همچین شرایطی هستی.»
«من اگه یادم بود که باید برم سر اون قرار کذایی، اصلا این لباسها رو نمیپوشیدم.»
«پس این لباسها رو واسه خاطر من پوشیدی؟»
صورت دانگ سوئه از خجالت قرمز شد. اما واکنشش این بود که ضربهای محکم به ساق پای چنشی زد. چنشی از در ناله کرد و گفت: «قیافه ات همه چیز رو لو میده. لازم نیست حرف بزنی.»
«کی بهت اطلاعات غلط داده که همچین سوال مسخرهای از من میپرسی؟ خانمها دوست دارن همیشه لباس زیبا بپوشند اونم فقط به خاطر خودشون. نه واسه خاطر بقیه. این زیبایی ذاتی زنانه است نه واسه جلب توجه.»
«خب باشه. من اشتباه برداشت کردم. خیلی خب. بذار خودم برسونمت.»
دانگ سوئه قبل از این که برود شود، پیشنهاد چنشی را رد کرد و گفت: «نه نمیخواد. مگه تو بلیط نگرفتی بری سینما فیلم ببینی؟حالا مجبوری بری خودت تنهائی فیلم رو تماشا کنی.»
دانگ سوئه به راه افتاد هنوز چند قدم دور نشده بود که چنشی خودش را به او رساند و گفت: «گفتم که میرسونمت.»
«بلیط هات چی میشن؟»
«بی خیال میندازمشون دور.»
دانگ سوده با تعجب پرسید: «میندازیشون دور؟»
چنشی لبخند زد: «فعلا کار تو مهمتر از تماشای فیلم.»
خون در رگهای دانگ سوئه گرم شد. انگار کسی قلبش را فشرده بود. با این که میدانست اغلب مردها چنین پیشنهادهایی میدهند. اما وقتی از سمت چنشی پیشنهاد شده بود برای او متفاوت به نظر میرسید.
چنشی دانگ سوئه را به رستورانی که پسر جوان منتظرش بود رساند. قبل از این که دانگ سوئه وارد رستوران شود. چند توصیه به او کرد.»قرار ازدواج معامله تجاری نیست. لازم نیست اینقدر استرس داشته باشی. فقط یک گفتگوی کوتاهه. همین.»
«من استرس دارم؟ تو منو اینجوری میبینی؟»
«خیلی خب. خیلی خب! استرس نداری. حالا برو جلوی آینه و یه کمی موهاتو مرتب کن و برو.»
دانگ سوئه در حالی که درب ورودی رستوران را باز میکرد خیره به او نگاه کرد و گفت: «نصیحت بسه.... نمیخوام باهات حرف بزنم.»
لین دانگ سوئه وارد رستوران شد. نگاهی به افراد حاضر در آن جا انداخت که مشغول خوردن غذا بودند. چشمش به جوانی افتاد که کت و شلوار پوشیده و کراوات زده و عینکی با قاب طلایی به چشم داشت و با دیدن او دست تکان داد.»شما خانم لین هستی؟»
«شما هم باید آقای......»اسم مرد جوان را فراموش کرده بود و البته دور از ذهن نبود. چون اصلا این قرار به طور کلی از حافظهاش پاک شده بود.
«فامیلم لی هستش»
وقتی مرد جوان لبخند زد و خطوط اطراف چشمش چروک شد. ظاهری شایسته و قابل قبول داشت ولی صورت و موهایش بیش از حد چرب و روغنی به نظر میرسید که احساس ناخوشایندی برای دانگ سوئه داشت.
مرد جوان سرتاپای دانگ سوئه را برانداز کرد و گفت: «چه لباس زیبایی پوشیدید. خیلی خوشگل تر از عکستون هستید.»
نگاه منحرف گونه مرد، حس بدی به دانگ سوئه میداد وبه احساس ناخوشایندش دامن میزد. وقتی دانگ سوئه نشست، مجبور شد که به سوالهای متعدد و پی درپی مرد جوان پاسخ دهد. این که ؛ خانوادهاش چند نفر هستند، کجا زندگی میکند، از کدام دانشکده فارغ التحصیل شده، چه مدارکی دارد، و...... دانگ سوئه به تمام سوالات مرد جوان یکی پس از دیگری پاسخ داد. اما احساس ملال و خستگی بر او غلبه کرد.
قرار آشنایی قبل از ازدواج همانطوری که قبلا شنیده بود واقعا خسته کننده بود.
غذاهای روی میز دست نخورده باقی مانده بود و مرد جوان از تجربهها وشرایط زندگیاش حرف میزد، از محل تحصیلش و...... دانگ سوئه هیچ اشتیاقی به شنیدن این خطابه کسل کننده نداشت. جسمش در مقابل مرد جوان اما افکارش به دوردستها پرواز میکرد. لبهای مرد جوان تکان میخورد اما دانگ سوئه کلمات او را نمیشنید. نگاهش به اطراف میچرخید که ناگهان چشمش به مردی افتاد که از پشت شیشه پنجره رستوران مشتاقانه برای او دست تکان میداد. هوشیاریاش را باز یافت وچهره چنشی با لبخند خاصش را شناخت.
کتابهای تصادفی

