کاراگاه نابغه
قسمت: 14
فصل چهاردهم
آدمی که پسندیدم
بعد از تمام شدن غذا، لبهای چنشی به خاطر سوپ تندی که خورده بود به شدت قرمز شده بود. دانگسوئه نگاهی تحقیر آمیز به چنشی انداخت. چنشی با لحنی تمسخر آمیز گفت: «می دونم که خیلی خوش تیپم حق درای اینجوری بهم زل بزنی. راحت باش من اذیت نمیشم.»
دانگسوئه از زیر میز ضربهای به پای او زد: «می دونی چقدر میترسم و نگرانم که نکنه متهم فرار کنه؟»
«خیلی خب از این به بعد حواسم رو جمع میکنم.»
در راه بازگشت به اداره سه تماس از اداره به دانگسوئه شده بود که چرا زودتر به اداره برنمی گردد. کوئینپو میترسید که اتفاق دیگری بیفتد و ماجرا ختم به خیر نشود.
نیم ساعت بعد هر سه در مقابل در ورودی اداره ایستاده بودند. کوئینپو و افسرهای دیگه که هنوز ناهار نخورده بودند مشتاقانه درب ورودی اداره منتظر ایستاده بودند. دانگسوئه متوجه شده بود که چنشی منتظر فرصت برای گرفتن انتقام است. وقتی ماشین ایستادو دانگسوئه و چنشی از ماشین پیاده شدند،چشم کوئینپو به چنشی افتادو پوزخندی زد: «کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم میرسه. آقای چن جرا درباره بازگشتت به اداره پلیس برامون صحبت نمیکنی؟»
چنشی لبخندی شادمانه زد: «کاپیتان باید عینک بزنی»و بعد به ماشین اشاره کرد و ادامه داد: «یک نفر هنوز توی ماشینه. میتونی ببینیش.»
کوئینپو با حالتی سردرگم نگاهی هم به دانگسوئه انداخت. دانگسوئه توضیح داد: «کاپیتان این خانم متهم به قتل شده و به تمام اتهاماتش اعتراف کرده.»
«یه زن؟ اعترافاتش رو ثبت کردی؟»
دانگسوئه با حالتی گیج گفت: «واااای نه!!! »
چنشی موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: «من یه فایل ضبط شده صوتی از صدای این زن دارم که براتون میفرستم.»
دانگسوئه با لحنی تحسین آمیز گفت: «وای تو چقدر حواست جمع. آفرین.»
کوئینپو پرسید: «اینجا چه خبره؟ شما دو تا باهم این پرونده رو حل کردین؟ببینم آقای چن تو برای چی همراه خانم لین دانگسوئه هستی؟»
چنشی خصومت کوئینپو را نادیده گرفت: «این پرونده به دست خانم لین حل شده من فقط کمی به ایشون کمک کردم. شما از توانائیهای ایشون غافل هستید. قول میدم بعد از بسته شدن این پرونده حس میکنی که بهش باختی.»
دانگسوئه از خجالت کمی قرمز شده بود. کوئینپو مات و مبهوت به او نگاه میکردچند لحظه سکوت کرد: «چطور تونستی از دستورات سرپیچی کنی؟و بدون مجوز و سرخود عمل کنی؟»
دانگسوئه خندید: «دیگه تکرار نمیشه. دیگه تکرار نمیشه»
کوئینپو قیافهای جدی به خودش گرفت: «یکبار گفتی کافیه! ولی قطعا تنبیه میشی. خیلی خب بفیه ماجرا با خودت من باید برم سراغ کارهام.»
چنشی در ماشین را باز کرد: «خیلی خب هر وقت شاهد خواستین از قبل به من اطلاع بدین چون من خیلی سرم شلوغه.»
وقتی چنشی رفت. کوئینپو مشغول گوش دادن به فایلی صوتی که حاوی اقرار متهم به قتل بود شد. حقایق پرونده کاملا غیر قابل انتظار بود. فقط یک چیز برای او قابل درک نبود و آن هم این که اگر چنشی فقط کمی به خواهرش کمک کرده بود، چرا تمام مدت فقط او با متهم صحبت میکرد؟دقیقا چه کسی به چه کسی کمک کرده بود؟
دانگسوئه خجالت میکشید که حقیقت را مخفی کند. رو به کوئینپو کرد و گفت: «اگر من حقیقت رو بگم باید حرفهای منو باور کنی. اونم این که این پرونده در اصل به دست چنشی حل شد.»
«اون؟ یه راننده تاکسی؟»
شنیدن این حرف مدتی کوئینپو را در بهت فرو برد.
دکتر گائو به جرمش اعتراف کرده و مدارک کاملا تایید شده بود. کوئینپو به سرعت گزارش پرونده را به مقامات بالا تحویل داد تا مراحل قانونی آن آغاز شود. رسانهها با این تیتر خبر را به دنیای بیرون مخابره کردند.
عشقی که توسط یک دوست صمیمی گسسته شد.
البته نامی از چنشی برده نشد. رسانهها عنوان کردندکه این پرونده باکمک یک شهروند مهربان حل شده است.
دانگسوئه به خاطر نشان دادن لیاقتش در حل پرونده، مورد تقدیر و تشکر قرار گرفت. اگرچه این اولین بار در زندگی دانگسوئه بود که چنین افتخاری را کسب میکرد، اما هنگام دریافت نشان لیاقت احساس گناه داشت.
پس از اتمام مراسم کوئینپو با حالتی جدی به دانگسوئه گفت: بیا دفترم باهات کار دارم.
وقتی دانگسوئه وارد دفتر کاپیتان شد، سلام نظامی داد: «کاپیتان تصمیم دارید که منو به خاطر اقدامات بدون مجوز تنبیه انضباطی کنید؟»
«تنبیه انضباطی؟ چرا؟ تو کار بزرگی کردی و برای اداره دستاورد بزرگی داشتی، رئیس اداره به تو جایزه داده اگر من تو رو تنبیه کنم، دیگران فکر نمیکنند که من چقدر احمقم؟»
«پس چرا خواستید که بیام؟»
«من میخوام یک چیز رو بفهمم این که اون مرد کیه؟چطوری یه راننده بدون گذروندن دورههای آموزشی تخصصی، میتونه پروندهای مثل این رو حل کنه؟»
کوئینپو میخواست بگوید او با چنان سرعتی این پرونده را حل کرد که حتی گروه ضربت به گرد پای او هم نرسیدند. اما خجالت کشید و کلماتش را قورت داد.
«راستش من فکر میکنم اون حرفه ایه. اطلاعاتش درباره جرم شناسی خیلی بالاست. من حتی فکر کردم که ممکنه پلیس مخفی باشه.»
«ای احمق! تا حالا شنیدی که پلیس مخفی در پوشش یه راننده کار کنه؟ تا حالا گذشتهاش رو دیدی؟ من هر چی بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر بهش مشکوک میشم. من به عنوان مافوق یا برادر، هر جور که میخوای حساب کن. اصلا دوست ندارم با مردی که همچین سابفهای داره در ارتباط باشی.»
«خیالتون راحت کاپیتان من فقط به خاطر این چرونده باهاش ارتباط داشتم. و نه بیشتر.»
لین کوئینپو نگاهی به دانگسوئه انداخت. دانگسوئه سلام نظامی داد: «قربان در اسرع وقت به این موضوع رسیدگی میکنم.»
کوئینپو مانند مافوقی که با زیر دستش صحبت میکردبه دانگسوئه گفت: «این هفته روز دوشنبه میری سر قرار! »
دانگسوئه با دهان باز کوئینپو را نگاه میکرد: «هااان؟ منظورتون کدوم قراره؟»
«هیچی. خودت چی فکر میکنی؟ خالهات این قرار رو برات گذاشته.»
«پس بهم خیانت کردی؟»
«چرا حرف بیخود میزنی؟ ازدواج بهترین اتفاق زندگی یک زنه! باید خودت رو اماده کنی.»
دانگسوئه با بیمیلی گفت: «چرا خودت نمیری سر قرار؟»
«خواهر یه ذره همکاری کن»
«واقعا که! خاله اصلا فکر نکرده ممکنه من آمادگی ازدواج نداشته باشم؟»
«آدمهای موفق آسایش ندارن و اونهایی که زندگی آسودهای دارن موفق نیستن. خب بهت لطف کرده و تو رو به یه نفر معرفی کرده. تو نمیتونی همینطوری بگی نه»
دانگسوئه توی دردسر افتاده بود. با اکراه پرسید: «واقعا که! ببینم از خاله پرسیدی که این آدم کیه؟»
کوئینپو دنبال عکسی داخل گوشیاش میگشت. و فکر میکرد که عکس را پاک کرده یا نه؟: «فکر کنم مهندس نرم افزار باشه. تازه از خارج برگشته. با نمره عالی فارغ التحصیل شده من عکسش رو دیدم خوبه.»
«مثل خودت خوشتیپ هست؟»
کوئینپو لبخند زد: «نه متفاوته»
گوشی را به سمت دانگسوئه گرفت. دانگسوئه نگاهی به عکس انداخت لبخندی شیطنت امیز زد و گفت: «خب. دیدمش... میگم من همیشه میخواستم بدونم این عکس روی میزته مال کیه؟ خودت که نیستی!!! »
کوئینپو نفس عمیقی کشید: «فکر بیخود نکن. این مرد یه افسر پلیس واقعیه که من همیشه تحسینش میکنم.»
دانگسوئه نگاهی به عکس روی میز خیره شد. مرد حدودا ۳۰ سال سن داشت. لباسی بادگیر پوشیده بود و لبخندی زیبا به لب داشت. مشخص بود که اعتماد به نفسی بالا دارد.
«این کیه؟»
«این مرد سانگلانگ. وقتی من وارد نیروی پلیس شدم، مربی و استاد من بود. خیلی هوای منو داشت اون موقع تو توی دبیرستان درس میخوندی. نمیدونی چه آدم قدرتمندی بود. هیچ پروندهای نبود که اون نتونه سریع حلش کنه بهش لقب کارآگاه نابغه داده بودند. درمدت پنج سالی که افسر پلیس بود، کسی نبود که اورو نشناسه. خیلی از دانشگاهها مایل بودند که به عنوان استاد استخدامش کنند اما قبول نمیکرد.»
«چرا من اونو توی اداره ندیدم؟ به جای دیگهای منتقل شد؟»
کوئینپو سرش را تکان داد: «نه گم شد.»
«نکنه کسی میخواسته ازش انتقام بگیره؟»
«گفتنش سخته. میگفتن که اون مرتکب قتل شده. وقتی برای دستگیریش رفتیم اونجا نبود. من هم اونجا بودم. اما باور نکردم. من صادقانه از ته قلبم باور دارم که اون بیگناه بود. من عکسش رو گذاشتم روی میزم تا خودم را تشویق کنم که مثل اون باشم.»
کوئینپو با انگشت عکس توی قاب رو لمس کرد. اندوه در چهره او موج میزد.
دانگسوئه با لبخند به عکس توی قاب نگاه کرد و ناگهان فکری از ذهنش عبور کرد با خودش گفت: «چرا قبلا این فکر به ذهنم نرسیده بود؟»
کتابهای تصادفی


