فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل۱۶

مردی با تفکری عمیق

سوال مرد جوان دانگ سوئه را متوجه شرایط موجود کرد.

«خانم لین برای چی وارد نیروی پلیس شدی؟»

دانگ سوئه لبخندی تصنعی زد و گفت: «دلیل خاصی نداشتم. فقط از این کار خوشم می‌اومد.»

«به نظر من بهترین انتخاب رو کردین. خدمت در نیروی پلیس جزء مشاغل دولتی به حساب میاد و درآمدش بدک نیست. درثانی با دوره‌ها و شرایطی که می‌گذرونی می‌تونی انتخاب‌های بیشتری برای ازدواج داشته باشی.»

شنیدن چنین حرفهایی برای دانگ سوئه خارج از تحمل بود. بی مقدمه پاسخ داد: «منظورت چیه؟ فکر کردی من وارد نیروی پلیس شدم تا بیشتر به چشم بیام که شوهر بهتری گیرم بیاد؟»

«آروم باش! حساس نشو! ما داریم گپ می‌زنیما. خب پلیس بودن هم مثل خیلی شغل‌های دیگه حرفه و کاره.»

«منظورم این نیست که حرفه پلیس از بقیه مشاغل برتره. فقط مدل حرف زدن شما احساس بدی به آدم میده.»

«چه دلیلی داره که حس بدی داشته باشی؟»

«ببین من فکر می‌کنم که ما به درد هم نمی‌خوریم و دلیلی هم نداره وقتی نمی‌تونیم ارتباط کلامی خوبی داشته باشیم بیشتر از این حرف بزینم. معذرت می‌خوام من باید برم.»

صحبت که به اینجا رسید ایستاد و راهی درب خروجی رستوران شد. مرد جوان صدایش را کمی بلندکرد و گفت: «هی هی صبرکن!»

خودش را به دانگ سوئه رساند و مچ دستش را گرفت: «ببین هنوز غذامون دست نخورده روی میزه. من کلی پول بابت غذا دادم. اینقدر عجله نکن ما باید چیزهای اساسی تری درباره هم بدونیم تا بتونیم تصمیم بگیریم.»

دانگ سوئه صدایش را بالا برد: «ببین من اصلا ازت خوشم نیومده»

توجه حاضران در رستوران به مکالمه آن دونفر جلب شده بود. مرد جوان لبخندی زد و گفت: «چیز خاصی برا‌ی تماشا کردن نیست. فقط یه سوء تفاهم کوچیک بین من ودوست دخترم پیش اومده.»

دانگ سوئه دستش را باعصبانیت از دست مرد جوان کشید: «دوست دخترت کیه دیگه؟»

هنوز دانگ سوئه چند قدمی برنداشته بود که مرد جوان دستش را روی شانه او گذاشت و متوقفش کرد: «خانم لین! شما به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟ لطفا یه شانس دیگه به من بده.»

دانگ سوئه از شدت عصبانیت دندانهایش را به هم می‌فشرد. نمی‌دانست چرا از همان اول آمدن به این قرار احمقانه ازدواج را پذیرفته بود. قبل از این که مرد جوان بتواند دوباره اصرار به ماندن را تکرار کند. چن‌شی وارد رستوران شد و در مقابل آنها ایستاد: «آقای محترم خانم خیلی واضح به شما گفتن که علاقه‌ای به ادامه صحبت با شما ندارن. نمی‌دونم چرا جواب صریح ایشون رو نمی‌پذیرید. دلیلش چیه؟»

مرد جوان نگاهی خصومت آمیز به چن‌شی انداخت: «تو دیگه ازکدوم جهنمی اومدی؟ چه کاره‌اش هستی؟»

دانگ سوئه دست چن‌شی را گرفت و راهی درب خروجی شد: «دوستم»

مرد جوان متوجه رابطه نزدیکی بین آن دو نفر شد. نگاهی کینه توزانه در صورت مرد نقش بست: «من رو بگو کلی پول هدر کردم برای این میز ناهار. وقت عزیزم رو هم تلف کردم. واقعا که! خانم لین تو مشکل شخصیتی داری. تو دوست پسر داری و میای سر قرار ازدواج؟برو خودت رو به یه روانشناس نشون بده!»

چن‌شی پاسخ داد: «ما فقط دوست معمولی هستیم.»

مرد جوان با تردید گفت: «واقعا؟ اینجوریه؟»

چن‌شی از مرد جوان پرسید:

«فامیلت چیه؟»

«لی.»

«خوب گوش کن آقای لی. انگار نمی‌دونی قرار ازدواج واسه چیه. وقتی یه دختر می‌گه نمی‌خوام نمی‌تونی مجبورش کنی. حالا خوب گوش کن که یاد بگیری. طبق قانون هر گونه تعرض و اجبار در این ملاقات‌ها از نظر قانون جرمه و بین ده تا پانزده روز حبس و پنج هزار یوان جریمه نقدی داره. متوجه شدی؟»

صحبت‌های چن‌شی باعث شد که مرد جوان از موضعش کوتاه بیاید.»من فقط خیلی ازش خوشم اومد....»

«فکر می‌کنی این حست برای قانون مهمه؟ در ضمن وقتی یه زن میگه نه منظورش واقعا نه هست. مردی که این نه گفتن زن رو درک نکنه، واقعا موجود آزار دهنده و غیر قابل تحملیه. ببین پسرجون همه زن‌ها که مامانت نیستن!!!»

جمله آخر خشم مرد را به نهایت رساند اما نمی‌توانست اعتراض کند با خشم از زیر دندهایش کلمه”تو...»خارج شد.

وقتی از رستوران خارج شدند، دانگ سوئه پرسید: «چقدر وقت اون تو بودم؟»

چن‌شی نگاهی به ساعتش انداخت: «حدودا یک ساعت ونیم.»

«خدای من! فکر کردم چند ساعته که اونجام. من آدم اجتماعی و خوش مشربی ام. اما این قرار ملاقات واقعا مزخرف بود. دیگه همچین کار مسخره‌ای نمی‌کنم.»

«لازم نیست که به خاطر عصبانیت شانس خودت رو از دست بدی. تو نمی‌تونی برای این که عاشقانه ازدواج کنی. شروع کنی با این و اون قرار بگذاری. این آزمون و خطا جواب نمیده. قبول نداری؟»

«باشه بابا. نمی‌خواد الان نقش استاد عشق و عاشقی رو دربیاری.... راستی واسه چی بهش گفتی همه زنها مامانت نمیشن؟»

«خودت متوجه نشدی؟ اون پسره، بچه ننه بود.»

«چی؟!!»

چن‌شی با اعتماد به نفس مرد جوان را آنالیز کرد: «توجه نکردی؟ لباس‌هاش خیلی تمیز بود، یه دستمال توی جیبش گذاشته بود، خیلی وقت نبود که موهاش رو کوتاه کرده، با این حال، حداقل دو روزی می‌شد که ریشش رو نتراشیده، دندونهاش تمیز نبود، مچ دستش هم کثیف شده. یه کمی هم چاق بود. این نشون می‌ده که اون آدمیه که به آراستگی خودش توجه خاصی داره. به احتمال زیاد کسیه که توی خونه با قاشق غذا می‌خوره و کسی رو هم داره که لباس‌هاش روبراش می‌شوره. علاوه بر این، کارهای ناخودآگاهی هم داشت، که نشان می‌ده این فرد از سنین پایین متحمل عواقب کارهای خودش نبوده. وقتی طرف مقابل امتناع کرد، دست به اقدام رادیکالی می‌زنه. با توجه به مشاهدات بالا، باید با بستگان جنس مخالفش زندگی کنه، بنابراین من به این نتیجه رسیدم که یک دلقک لوسه!»

صحبت‌های چن‌شی و توجه به جزئیات باعث حیرت دانگ سوئه شده بود. نکاتی که اصلا به آنها توجه نکرده بود. صدای زنگ تماس دانگ سوئه را از افکارش بیرون کشید. تماس از طرف خاله بود: «ببینم انگار از این پسره شیائو لی خوشت نیومده عزیزم!»

مرد جوان در عرض چند دقیقه اتفاقات قرار را برای واسطه آشنایی شان گزارش کرده بود.

عجب تحفه ای!

قصد نداشت که تمام ماجرا را برای خاله‌اش توضیح بدهد. با لحنی آرام پاسخ داد: «خاله جون ببخشید واقعا به خاطر من به زحمت افتادی. راستش به تفاهم نرسیدم.»

«شیائو لی پسر تحصیل کرده ایه، شغل خوبی هم داره. مثل این که از تو هم خوشش اومده. ولی اگه فکر می‌کنی به درد همدیگه نمی‌خورید فراموشش کن. باید هردو نفر از این وصلت راضی باشن.»

«خاله جون راستش نمی‌خواد منو به کسی دیگه معرفی کنی. من هنوز جونم»

«دختر جون تو ۲۴ سالته اما هنوز دوست پسر هم نداری. وقتی من همسن توبودم....»

دانگ سوئه می‌توانست حدس بزند که مابقی ماجرا چیست. برای این که بحث را عوض کند چیزی از ذهنش عبور کرد. : «خاله جون! شیائو لی با مادرش زندگی می‌کنه؟»

«خودش اینو بهت گفت؟ آره عزیزم. وقتی خیلی کوچیک بوده مادر و پدرش از هم جداشدند و از اون زمان تا حالا با مادرش زندگی می‌کنه. خیلی هم مامانیه.»

دانگ سوئه با حیرت به چن‌شی نگاه می‌کرد.

این مرد هر چی میگه عین حقیقته.

چند کلمه دیگر بین دانگ سوئه و خاله‌اش رد و بدل شد و مکالمه پایان یافت. چن‌شی ابرویش را بالا برد: «خب نتیجه؟»

«فکر کنم حق با تو باشه.»

«فکر می‌کنی؟ تو ناسلامتی افسر پلیسی این نیاز به فکر کردن نداره. این مشاهده کردن و تجزیه تحلیل کردنه.»

«خیلی خب بابا توراست میگی.»

«چند لحظه صبرکن»

چن‌شی به سمت فروشگاهی که در مجاورت رستوران قرار داشت رفت و با دو بطری آب معدنی برگشت: «از ظهر تا حالا چیزی نخوردی. فکر کنم تشنه ات باشه. نه؟»

با این که چن‌شی خشن و زور گو به نظر می‌رسید ولی به همه چیز حتی موضوعات جزئی و کم اهمیت هم فکر می‌کرد.

چن‌شی ادامه داد: «من احساس می‌کنم که بزرگ‌ترهایی که خواستگاری می‌کنن همیشه دوست دارن به چیزهای سطحی مثل کار و تحصیل نگاه کنن، اما همیشه احساسات رو نادیده می‌گیرن. راستی ببینم، از چه تیپ مردی خوشت میاد؟ من می‌تونم کمکت کنما!»

«نه نیازی نیست. من نمی‌خوام زن یه راننده تاکسی بشم.»

دانگ سوئه کمی فکر کرد ممکن بود این حرفش باعث برداشت غلط برای چن‌شی شود: «آخه تو فقط با راننده تاکسی‌ها ارتباط داری غیر از اینه؟»

چن‌شی خنده‌ای شیطانی کرد: «نمی خواد دیگه ماله کشی کنی ، لازم نیست توضیح بدی.»

دانگ سوئه با مشت به شکم چن‌شی کوبید و داد زد: «خیلی چندشی عموجون!»

کتاب‌های تصادفی