کاراگاه نابغه
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۷
ترس از یک مکان خاص!
وقتی سوار ماشین شدند، لین دانگ سوئه تصمیم گرفت به سمت خانه برود. درحالی که به چنشی نگاه میکرد با خودش فکرمی کرد؛
امروز از اون روهائیه که تا حالا تو عمرم ندیدم. یه روز مثلا تعطیل که مجبورم کنار این مرد بگذرونم. باید زودتر برم خونه، لم بدم رو مبلم و یکی دو تا قسمت از سریال مهاجمان یان شی رو بینم.
دانگ سوئه میدانست که در زندگی شانس بزرگی نصیبش شده و آن هم اینکه زیبا به دنیا آمده است. در کودکی، اطلاعی از این موضوع نداشت اما به مرور زمان از گفتهها و اعترافات اطرافیان درک کرد که زیبایی منحصر به فردی دارد. حتی نمیدانست وقتی تصادفی لبخند میزند، افرادی که پنهانی به او علاقمند بودند، اشتباها، این رفتار را نشانه تمایل او فرض میکردند. دانگ سوئه به کسی علاقه نداشت و این رفتارهای مردانه مبنی بر ابراز عشق و شوق درونی را اصلا نمیپسندید. شاید این گفته درست باشد که زنهای زیبا مغرورند. اما دانگ سوئه دیگران را از بالا نگاه نمیکرد، ولی دوست نداشت از طرف کسی که مورد علاقهاش نبود، کلمات زیبای محبت آمیز یا تحسین برانگیز بشنود.
افکار مثل رهگذرانی که با عجله و شتاب رد میشدند، از ذهن دانگ سوئه عبور میکردند
نباید جوری رفتار کنم که چنشی فکر کنه شانسی برای بودن با من داره. اون یه راننده تاکسیه، من افسر پلیسم. اصلا فکرنکنم که دیگه فرصت این پیش بیاد که دوباره ببینمش. حتی فکر نکنم توی یه پرونده جنایی دیگه هم پاش باز بشه. اصلا م آادمهای هم سطحی نیستیم.
ناگهان صدای فریاد از مجتمع مسکونی که در مسیرشان قرار داشتند، شنیده شد:
«یکی از ساختمون خودش رو پرت کرد پایین!!»
چنشی ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت، با سرعت در ماشین را باز و شروع به دویدن به سمت مجتمع کرد. دانگ سوئه حتی فرصت نکرد که او را از رفتن منع کند. غر زدن هم فایدهای نداشت. مشغول باز کردن کمربند ایمنی شد تا از ماشین پیاده شود. هر دو نفر دوان دوان به سمت مجتمع در حال حرکت بودند. تعداد زیادی از ساکنان مجتمع بیرون جمع شده بودند. چنشی جمعیت را فشار میداد تا راه را باز کند و مرتب تکرار میکرد که”برید کنا بذارید رد بشیم.»دانگ سوئه به دنبال چنشی از بین انبوه ساکنانی که برای تماشای اتفاقی که افتاده بود، جمع شده بودند، پیش میرفت تا اینکه تصویر واضحی از حادثه در برابرش ظاهر شد؛ پسرکوچکی که صورتش در ملحفه پیچیده و از ارتفاع سقوط کرده بود. !
یک کودک کلاس اول یا دوم دبستان بود که در تختی از گلها و درختچههای پایین ساختمان سقوط کرده بود. به نظر میرسید که گلها اورا در آغوش گرفته باشند. هالهای از خون اطراف سرش را پوشانده بود. چنشی گردن کودک را بررسی کردو رو به جمعیت فریاد زد: «هنوز زنده است لطفا یکی به اورژانس زنگ بزنه! ببینم کسی میدونه از طبقه چندم افتاد؟»
یکی از ساکنان آپارتمان نزدیک شد و گفت: «این پسر خانواده لائو ژوه. طبقه سوم زندگی میکنند. لابد مادر و پدرش تنهاش گذاشتن رفتن سرکار، واسه این خودش رو پرت کرده پایین؟.»
چنشی با سر به دانگ سوئه اشاره کرد نزدیکتر بیاید.
«برو طبقه سوم رو با دقت بررسی کن. من اینجا میمونم تا اورژانس بیاد.»
چنشی با کودک صحبت میکرد تا او را بیدارکند.
دانگ سوئه با سرعت به سمت ورودی و راه پله ساختمان رفت و تعدادی از ساکنان هم به دنبالش راه افتادند. وقتی به طبقه سوم و واحد مورد نظر رسید، چند بار در زد. گویا کسی در آپارتمان نبود.
«ببینم این آپارتمانها کلید یدکی ندارند؟»
«نه نداره. اما یه قفل ساز این نزدیکیها هست. منتهی اگه بخوایم بهش خبربدیم بعدا با پلیس دچار مشکل میشیم.»
دانگ سوئه کارت شناسایی را از کیفش بیرون آورد.»من افسر پلیسم. من خودم اینجا شاهدم. حالا زودتر برید و قفل ساز رو خبرکنید بیاد در و باز کنه.»
دانگ سوئه منتظر در راهرو ایستاده بود که ناگهان بوی خون مشامش را پر کرد. ابتدا تصورکرد که شاید به خاطر این که درصحنه حادثه بوده، این احساس را دارد. اما شدت گرفتن بوی خون تصوراتش را بهم زد. با دقت رد بوی خون را دنبال کرد هر چه به در آپارتمان نزدیک میشد، بوی خون بیشتر به مشام میرسید. با چنشی تماس گرفت: «ببین یه خبرایی اینجا هست. از توی آپارتمان بوی خون میاد.»
«هر جوری شده زودتر برو تو. وقت رو تلف نکن یه راهی پیدا کن که بری داخل آپارتمان. من منتظرم که آمبولانس بیاد. به محض این که تونستم خودم رو میرسونم اونجا.»
وقتی تلفن را قطع کرد با خودش فکرکرد:
آخه واسه چی من به این زنگ زدم؟ اول باید به اداره پلیس زنگ میزدم.
خیلی آنی تصمیم گرفت که با کوئین پو تماس بگیرد اما چند لحظهای نگذشت که نظرش تغییرکرد. قبل از این که با او تماس میگرفت باید به داخل آپارتمان میرفت و مطمئن میشد که آیا این بوی خون انسان است یا نه؟ این امکان وجود داشت که بوی خون از گوشت خریداری شده خانواده باشد که در جای نامناسب نگهداری میشد.
کم کم صدای همهمه از میان تماشاچیانی که همراه دانگ سوئه آمده بودند بلند شد. بازار حدس وگمان داغ شده بود.
«چه اتفاقی واسشون افتاده؟»
«لابد دزدی چیزی بوده؟»
«این نگهبانی معلوم نیست چیکارس؟!!»
جمعیت اطراف آپارتمان نزدیک میشدند و در حالی که همچنان بافتههای ذهنیشان را با یکدیگر در میان میگذاشتند، به درآپارتمان فشار میآوردند. دانگ سوئه در شرایط بدی قرار داشت از طرفی ذهنش درگیر اتفاقات و اوضاع آپارتمان بود و از طرف دیگر سر و صدا و شلوغی جمعیت او را کلافه کرده بود.
«خانمها و آقایون!!! من افسر پلیسم و احتمال داره که این ساختمان صحنه جرم باشه لطفا عقب برید تا شواهد و سرنخهای احتمالی از بین نره. لطفا برید عقب و آرامش خودتون رو حفظ کنید هنوز هیچی مشخص نیست.»
«چطور میتونیم بی تفاوت باشیم؟ ما چند ساله که با این خانواده همسایه ام. یه اتفاقی براشون افتاده نمیشه بی خیال از کنارش رد بشیم.»
جمعیت تلاش میکرد که خودش را به در نزدیک کند و دانگ سوئه به در فشرده میشد. حتی تلاشهایش برای نگه داشتن بازویش به عنوان حائل برای در آپارتمان نتیجهای نداشت.
ناگهان صدایی بلند با لحنی آرام جمعیت را وادار به سکوت کرد: «شما هنوز متوجه وخامت اوضاع نشدین؟ میدونید اینجا از نظر قانونی الان صحنه جرم محسوب میشه؟ میدونید اگر بدون ملاحظه وارد صحنه جرم بشید و ناخواسته چیزی تغییرکنه چه بار بزرگی به دوش افسرانی که باید به این پرونده رسیدگی کنند میگذارید؟»
همه نگاهها به سمت صدا برگشت. چنشی در حالی که در ورودی راهرو ایستاده و دستهایش را داخل جیب شلوارش گذاشته بود با ابهت نگاهی سرزنش آمیز به جمعیت میانداخت. حاضران که انگار موضوع گفتگویشان را ازدست داده بودند با دلخوری و اکراه فاصله گرفتند.
«خانمها و آقایون لطفا متفرق نشید. نام و نام خانوادگی و اطلاعات شخصی خودتون رو به عنوان حاضران در صحنه جرم برای بازپرسی انفرادی اطلاع بدین.»
یکی از ساکنان ساختمان با لحنی معترض پرسید: «جناب سرگرد! ما همگی سرگرم گرفتاریها و دغدغههای خودمون هستیم. احتمالا این جنایت کار یکی بیرون از ساختمونه. انوقت برای چی ما باید سوال جواب بشیم؟»
دوباره همهمه در تایید صحبتهای مردی که به چنشی معترض شده بود بلند شد.
چنشی زیر لب غرید: «نگاشون کن عجب جماعتی هستن این مردم، وقتی اون طفل معصوم، پرت شده بود پایین انگار اومدن تماشای فیلم سینمایی، الانم که از شون میخوام واسه کمک اطلاعاتشون رو بدن طفره میرن و عین لاکپشت تو لاک خودشون رفتن.»
چنشی صدایش را صاف کرد و با لحنی آرام خطاب به حاضران گفت: «ببینید منظورم این نیست که شما مظنون به جرم هستید و باید بازجوئی بشید. ممکنه بین شما کسائی باشند که رفتار مشکوک و ورود افرادی غیر از اهالی ساختمان را دیده باشند و همین میتونه یه سرنخ برای حل پرونده باشه. شما فکر میکنید حل یه پرونده جنایی فقط با تلاش پلیسه؟ گاهی یه شاهد میتونه کمک بزرگی بکنه. شما همتون شاهد اتفاقاتی که اینجا افتاده هستید. فکر نکنم هیچکدومتون مایل باشید خدای ناکرده اتفاق مشابهی توی خونه خودتون بیفته. درسته!!»
صحبتهای چنشی که حس تهدید و ترس به همراه داشت ، حاضران را تحت تاثیر قرار داده بود. همه یکی بعد از دیگری مشخصات خود را ارائه کردند و چنشی با دقت آنها را در گوشی تلفن همراهش ثبت کرد.
ثبت اطلاعات که تمام شد، چنشی رو به حاضران کرد و هشدار داد: «لطفا هر چیزی که اینجا دیدید رو محرمانه نگه دارید و این طرف و اون طرف دربارهاش صحبت نکنید. بعید نیست که مظنون همین اطراف باشه و گفتههای شما باعث هوشیاریاش و سخت و پیچیده تر شدن اوضاع بشه. اینها رو نمیگم که فقط بهتون هشدار داده باشم، اگه شما درباره این حادثه با کسی صحبت کنید متاسفانه ممکنه برای خودتون دردسر درست کنید.»
قیافه حضار ترسان به نظر میرسید تعدادی رنگ خودشان را باخته بودند و به حوادث ناخوشایند محتمل فکر میکردند. یکی از میان جمعیت خطاب به چنشی گفت: «قربان شما مطمنئن باشید حرفی از این جمع به بیرون درز نمیکنه. ما نمیخوایم برای خودمون و خانوادمون دردسر درست کنیم. و جلوی تحقیقات پلیس رو بگیریم. فقط لطفا هر چه زودتر قاتل رو دستگیر کنید.»
افراد آرام آرام پراکنده شدند. دانگ سوئه که احساس میکرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده، نفس عمیقی کشید. هنوز بوی تند خون ریه هایش را آزار میداد. نگاهی به چنشی انداخت و گفت: واقعا به موقع به دادم رسیدی. مثل یه مدیر کار کشته این آشفتگی رو جمع وجور کردی.»
چنشی در حالی که جعبه سیگار را از جیبش بیرون میآورد لبخند زد و گفت: «من خودم مثل همین مردمم از همین آدمهایی که دنبال آشفتگی و حرف و حدیث هستن. چطوری نتونم درکشون کنم و بفهمم چی توی سرشون میگذره؟ در ضمن من از حضور تو اینجا بهترین استفاده رو کردم. اگه تو نبودی، هیچ کس باور نمیکرد که من پلیس باشم و نمیشد اوضاع رو کنترل کرد. متوجه منظورم که میشی؟»
چنشی سیگاری روشن کرد و به فکر فرو رفت.
«وایسا ببینم داری اینجا سیگار میکشی؟»
«من دارم فکر میکنم و لازم دارم که سیگار بکشم. توام وقت رو تلف نکن و به برادرت زنگ بزن.»
دانگ سوئه نگاهی چندش آور به چنشی انداخت و گفت”حداقل سیگارت که تموم شد، ته سیگارت رو روی زمین ننداز. من اصلا نمیتونم بفهمم چی توی سرت میگذره. اصلا این سیگار چی داره آخه؟»
چنشی جوابی نداد. دانگ سوئه بی معطلی به برادرش تلفن زد. وقتی تماس تمام شد، سیگار چنشی هم تمام شده بود. ته سیگار را با احتیاط داخل پاکت برگرداند و با سر به دانگ سوئه اشاره کرد: «بیا بریم ببینیم چه اتفاقی افتاده.»
«باشه.»
در آپارتمان را قفل ساز درحالی که چنشی مشغول گفتگو با اهالی بود، باز کرده بود. از بیرون کاغذ دیواری که با خون نقاشی شده بود، دیده میشد. دانگ سوئه رو به چنشی کرد: «تو اول برو تو!»
«نه خانمها مقدم ترند»
«نکنه ترسیدی؟»
چنشی طبق عادت دستی به چانهاش کشید و گفت: «من از این که بهم بخندی نمیترسم. ولی واقعا ترسیدم حدس میزنم که بیش از یک نفر توی این ساختمان کشته شده.»
«خیلی خب! من اول میرم تو»
نفسی تازه کرد، آب دهانش را قورت داد و وارد شد. کفش هایش را با پلاستیکهایی که همراه داشت پوشاند. چنشی پشت سر دانگ سوئه وارد شد و ایستاد. به نظر میرسید که میخواهد پشت او پنهان بماند.
دانگ سوئه نگاهی به چنشی انداخت تصور میکرد که او تظاهر به ترس میکند: «نکنه واقعا میترسی؟»
چنشی لبخند تلخی زد: «بیشتر از هر چیزی از اومدن به همچین جاهایی میترسم.»
کتابهای تصادفی

