کاراگاه نابغه
قسمت: 20
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۲۰
شرط
تماشای صحنه جنایت برای تیم تفحص پلیس دردآور بود و هرکسی به بیان خودش ابراز تاسف میکرد. احساسات همه برانگیخته شده بود.
«خیلی دردناکه، همه خانواده با هم....»
«حدود ده سالی هست که یک ماجرای جنایی به این شکل توی شهر نداشتیم.»
«آخه چه آدم رذلی میتونه همچین جنایتی رو علیه یه خانواده انجام بده. حتی حیوان و حشی هم همچین کاری نمیکنه.»
بی شک این بزرگترین پرونده جنایی آن سال و برای کوئین پو، بزرگترین پرونده از زمانی که یونیفرم پلیس را به تن کرده بود، محسوب میشد. کوئین پو در صحنه جرم راه میرفت و به نیروهای تحت امرش دستور میداد که تمام جزئیات را بادقت بررسی کنند و چیزی از مدارک و شواهدی که مربوط به قاتل میشد را از دست ندهند.
کوئین پو ریموت کنترل تلویزیون را از روی میز نشیمن برداشت و متوجه شد که تلویزیون به دستگاه تی وی باکس مجهز شده و آخرین بار حدود ساعت ۱۱ شب گذشته از آن استفاده شده است. یکی از افسران پلیس را صدا زد و گفت: «برو به بخش مدیریت دستگاه و ببین هیچ اثری از مظنون احتمالی که ساعت ۱۱ شب وارد شده باشه هست یا نه؟»
جسدی که در آشپزخانه افتاده بود ذهن کوئین پو را به همان سمتی برد که دانگ سوئه به نظرش رسیده بود و نتیجه گرفت که قاتل در دستشوئی پنهان شده بوده است.
کوئین پو چانهاش را لمس کردو فکر کرد؛ خانواده ساعت ۱۱ شب داشتن با همدیگه تلویزیون تماشا میکردند. همون موقع قاتل توی دستشوئی پنهان شده بوده بعد که اونها رفتند و خوابیدن احتمالا دست به دزدی زده و وقتی پدر خانواده از سرکار برمی گرده و متوجه حضور قاتل میشه، قاتل اقدام به کشتنش میکنه و بعدش میره سراغ پیرزن اونو میکشه و زن که احتمالا متوجه سرو صدا میشه بیرون میاد و قاتل اون رو هم به قتل میرسونه. اما چرا بچه رو نکشته؟ دلش به رحم اومده؟اصلا انگیزهاش چی بوده؟ انتقام؟جنون آنی؟»
صدای یکی از افسران پلیس افکار کوئین پو را بهم ریخت.
«قربان من یکسری اطلاعات اولیه از این خانواده به دست آوردم. فامیل مرد، کونگ بوده اسم کاملش میشه کونگ ونده که توی یک شرکت بیمه کار میکرده. زن خانه دار و از اهالی همین شهره و اسمش لی یو. که فقط یه پسر داشتند. بعد از این که ازدواج میکنند، خانواده زن خونشون رو به قیمت پایینی میفروشند و با پولش این آپارتمان را میخرند. والدین زن حدود مارس امسال میان تا اینجا با هم زندگی کنند. پدر زن آقای کونگ بر اثر سرطان معده از دنیا میره و پیرزن مقتول هم، مادرزن آقای کونگ بوده.»
«خب! یه خانواده خیلی معمولی. برو ببین آیا با کسی دشمنی یا مشکلی داشتند یا نه؟!»
افسر جوان احترام نظامی گذاشت و با رفتنش افسردیگری برای ارائه گزارش آمد.
«قربان دیشب ساعت ۱۱ و نیم دوربین مدار بسته ورودی ساختمان از صاحبخونه مقتول و یه مرد غریبه عکس گرفته که به ساختمان اومدن. حدود ساعت ۱۲دوباره یه عکس از یه مرد هست که به احتمال زیاد همون غریبه باشه که داشته ساختمان را ترک میکرده. الان یه کپی از اون عکس تهیه میکنم.»
کوئین پو مشتاقانه پرسید: «چهرهاش توی عکس مشخصه؟»
افسرجوان سری به علامت نفی تکان داد.»قربان فکر کنم که مرد جای دوربینها رو میدونسته چون عمدا قیافهاش رو پوشونده. وقتی داشته میرفته، یه روسری روی سرش کشیده و یه ژاکت تیره پوشیده.»
«با محل دوربینها آشنا بوده؟!! امممم......»
ناگهان فکری از ذهن کوئین پو گذشت. به سرعت به سمت اتاق خواب و کمد لباس رفت و آن را باز کرد، لباسها به شکلی بسیار منظم در کمد قرار داده شده بودند. اما در ردیف لباسهای مردانه یک چوب لباسی خالی قرار داشت.
«روسری چه رنگی بوده؟»
«یه روسری سفید بافتنی.»
کوئین پو کشوی کمد را بیرون کشید و با دقت بررسی کرد. چند رشته الیاف سفید به کناره کشو چسبیده بود که آن را به عنوان مدرک به تیم تفحص داد.
«مظنون و مقتول با هم رابطه داشتند. لباسهایی که پوشیده رو از خونه برداشته. اون با خونه و ساختمون کاملا آشنا بوده. این آدم کاملا آشنا بوده.»
افسری که مشغول بررسی تی وی باکس بود، صدا زد: «قربان! خونه مجهز به سیستم کد گذاری بوده که بدون داشتن کد امکان ورود به خونه وجود نداشته.»
برای کوئین پو مسلم شده بود که در این جنایت رد پای یک آشنا وجود دارد. امکان داشت با بررسی روابط این خانواده، پرونده حل شود. آنچه که پلیس بیشتر از آن واهمه داشت قتل به دست غریبههایی بود که اقدام به قتلهای زنجیرهای میکردند.
با شفاف شدن این قسمت از پرونده، چرخشی در افکار کوئین پو ایجاد شد. و پرسید: «اون راننده هنوزم بیرون توی راهرو است؟»
یکی از اعضای تیم جواب داد: «وقتی داشتم بالا میاومدم متوجه شدم که داره توی راه پله با همسایهها حرف میزنه.»
«صداش بزن بیاد تو.»
بعد از گذشت چند دقیقه دانگ سوئه به همراه چنشی وارد خانه شدند. کوئین پو با دیدن خواهر جوان و زیبایش در کنار آن مرد میانسال سرکش، خون در رگ هایش به جوش آمد و با خودش فکر کرد ؛ الان وقتشه که فرق یه تحقیقات حرفهای و آبکی رو بهت نشون بدم.
چنشی با قیافهای خونسرد قبل از این که کلامی از دهان کوئین پو خارج شود پرسید: «مشکلی پیش اومده؟»
کوئین پو لبخند سردی زد.
این مرد بیش از اندازه اعتماد به نفس داره. با خودش چه فکر میکنه؟ فکر کرده شرلوک هلمزه؟
«به نظر میرسه که آقای چن اعتماد به نفس خوبی داره و فکر میکنه که میتونه پروندههای جنایی رو حل کنه!»
«وقتهایی که کار ندارم، خوشم میادکه تحقیقات جنایی رو تماشا کنم و رمانهای پلیس بخونم. ببینم شما از نوشتههای آگاتا کریستی خوشتون میاد؟»
«چنشی چرت و پرت نگو! میخوام بهت بگم که اینقدر سرخود و از خود راضی نباشی.»
«ازخود راضی؟! کاپیتان لین! مگه شما فکر آدمها رو میخونی؟ من که چیزی نگفتم.»
«آدمهای آماتوری مثل تو، فکر میکنند که همه چیزو بلدن. یه ذره شانس آوردن و یه خرده هوش داشتن برای حل پروندههای جنایی کافی نیست. فکر کردی که خیلی بهتر از پلیس عمل میکنی، آدمهای زیادی مثل تو دیدم که خیلی به خودشون میبالن. اما وقتی وارد یه پرونده واقعی شدن، فقط باعث شدن بقیه با شنیدن حرفهاشون از خنده روده بر بشن و خودشون رو مضحکه کردن.»
«آدمهایی مثل من همشون توی یه سطح نیستن. همونطوری که تو نیروهای پلیس هم افسرهای باهوش و و هم احمق وجود داره.»
چنشی به وضوح لبخند به لب داشت. دانگ سوئه آستین لباس او را کشید که سکوت اختیار کند. این حرکت دانگ سوئه از چشمهای برادرش مخفی نماند. دوباره افکار به مغز کوئین پو هجوم آوردند؛
چه ارتباطی بین این دو تا هست؟
ا تلاش میکرد که با خشونت افکار مزاحم را کنار بزند؛
اگه این اسب یاغی رو با لگد پرتش نکردم بیرون، اسمم رو عوض میکنم.
«فکر کنم تا وقتی که مرگ رو به چشم خودت نبینی از این بلبل زبونی هات دست نمیکشی. ادعات میشه که میتونی این پرونده رو حل کنی! خیلی خب!من این فرصت رو بهت میدم. مگه الان صحنه جرم رو بررسی نکردی؟ بیا و تحلیل کن ببینم چی توی چنته داری. منم بهت خواهم گفت که اینجا چه خبره. بذار روشنت کنم که خوب بفهمی؛ اگه حرفهای مزخرف بی پایه و اساس بزنی، پرتت میکنم بیرون و دیگه حق نداری به هیچ عنوان با لین دانگ سوئه تماس بگیری یا بری ببینیش.»
جملههای آخر اعصاب دانگ سوئه را تحریک کرده بود: کاپیتان لین فکر کردی من هنوز دختر بچم که داری منو امر و نهی میکنی و تو روابطم دخالت میکنی؟ یعنی خودم تشخیص نمیدم که باید برای خودم چه تصمیمی بگیرم؟»
کمتر اتفاق میافتادکه کوئین پو درمقابل زیردستانش به رابطه خواهر برادری بینشان اشاره کند. اما اعتراض دانگ سوئه او را واداشت که به روشی منطقی گفته هایش را توجیه کند؛”من مافوقت هستم و تو یه آماتور رو با خودت آوردی تا توی صحنه جرم برای خودش بچرخه که کاملا تخلف از پروتکلهای قانونی پلیسه. اما درمورد مسائل خصوصیت هم بگم که چون من برادر بزرگترت هستم، کاملا منطقیه که توی روابطت دخالت کنم.»
خشم و دلخوری در چشمهای دانگ سوئه موج میزد.»اصلا هم عنوان منطقی نیست.»
کوئین پو آرامش و کنترلش بر گفتارش را از دست داده بود با صدای نسبتا بلندی نهیب زد؛”خیلی خواهر بعدا دراین باره حرف میزنیم اینجا دیگه جاش نیست.»
کوئین پو نگاهش را از دانگ سوئه گرفت و متوجه لبخند چنشی شد.
«چیز خنده داری هست؟ بگو ما هم بخندیم.»
«هیچی! راستش فکر میکردم که کاپیتان لین میخواد منو امتحان کنه. نگو داستان یه چیز دیگه است. خیلی خب حالا هر چی که هست. من قبول دارم و قول میدم که هرچی شما میگی، بشه.»
«حق نداری جا بزنی!»
«فکر کنم میخوای شرط و شروط بذاری. باشه ولی من برای خودم شرط دارما!»
«بگو ببینم!»
«اگه دلایلم منطقی بود، باید از روشی که من میگم پیش بریم و از اطلاعات جدیدی که به دست میارید مطلع بشم. اگر هم جایی نیاز به پیشتیبانی پلیس داشتم، همراهیم کنید. خب البته منم باعث دردسر و مزاحمت برای شما نمیشم. تلاشم رو میکنم که این پرونده حل بشه.»
پذیرش درخواست چنشی برای کوئین پو به منزله عقب نشینی از مواضعش بود باصدای تقریبا بلندی که بیشتر شبیه فریاد بود پاسخ داد: «محاله! تو یه راننده ای. کجای قانون اومده که یه راننده میتونه توی همچین موقعیتی قرار بگیره؟!»
«قوانین رو خود آدمها تعیین میکنن. غیر از اینه؟ مگه تا حالا نشده پلیس برای کارهاش مشورت کنه یا پای یه مشاور رو به پرونده هاش باز کنه؟»
«مشاور؟! تو فکر میکنی بیش از هزار نفر افسر پلیس که توی شهر لانگ آن کار میکنند از پس حل یه پرونده جنایی برنمیان مگه از یه راننده دوزای مثل تو مشورت بگیرن؟ تو کارت شناسایی یگان پلیس رو نداری. داری؟»
چنشی نگاهی به دانگ سوئه انداخت و لبخند زد.
«نه نیازی به کارت شناسائی و اوراق هویت نیست. همکارم باهامه.»
کتابهای تصادفی
