فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 21

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۲۱

وقتی یک آشنا دست به جنایت میزند.

شنیدن این صحبت و لبخند خاص چن‌شی، برای کوئین پو غیر قابل تحمل بود. می‌خواست یقه چن‌شی را بگیرد و درس سختی به او بدهد و از او بپرسد که چرا دور و بر خواهرش ظاهر می‌شود، اما این رفتارها برازنده او نبود و نباید در مقابل نیروهای زیر دستش از خودش ضعف نشان می‌داد. تلاش کرد مسلط باشد و جملاتش را مرتب کرد: «ببینم انگیزه ات از این کارها چیه؟»

«می خوام با جرم و جنایت مبارزه کنم.»

«فکر کردی حرفت رو باور می‌کنم؟»

«معلومه که نه. چون طبیعت پلیس بودن اینه که به همه مظنون باشی مگه خلافش ثابت بشه. پس نمی‌تونم درباره طرز فکر شما نظر بدم. اما وقتی شما برای وارد شدن من به این ماجرا شرط وشروط می‌ذاری، چرا من نذارم؟ اصلا شرط بندی وقتی جذاب میشه که شرایط برای همه یکسان باشه. فقط یه سوالی هست، چرا شرط منو قبول نمی‌کنی؟ نکنه می‌ترسی دلایل من از استدلال‌های شما منطقی تر از آب دربیاد و شرط رو ببرم؟»

کوئین پو به خوبی می‌دانست که این حرف‌های چن‌شی فقط برای فاصله گرفتن او از موضوع دانگ سوئه است. اما نمی‌خواست حتی یک قدم به عقب بگذارد.

«بترسم؟ چندین ساله که افسر پلیسم حساب پرونده‌هایی که حل کردم از دستم دررفته. چرا باید از این که ممکنه بهت ببازم بترسم؟»

«خب پس اگه با شرط من موافقت کنی، چیزی از دست نمی‌دی. مگه این که معتقد باشی که من تحلیلی بهتر از شما دارم!»

کوئین پو به فکر فرو رفت با خودش گف؛

: چنشی فقط دور و بر صحنه جرم قدم زده، نه عکس دوربینهای مدار بسته رو دیده نه از محتویات سیستم تی وی باکس خبر داره. با اون اطلاعات محدودی که داره، محاله تونسته باشه بفهمه که قتل کار یه آشناست. هر کس دیگه هم که باشه فکر میکنه که یه نفر غریبه مرتکب قتل شده.

عبور کردن این افکار از ذهنش، لبخند پیروزمندانه‌ای را روی لبهایش آورد.

«خیلی خب قبوله.»

چن‌شی لبخند کوئین پو را پاسخ داد و گفت: «امیدوارم که کاپیتان سر قولش بمونه.»

«خیلی خب وقت رو تلف نکن و خزعبلات هم به هم نباف و بگو ببینم چی دستگیرت شده؟»

«اول از همه این که این یک ماجرای تلخ خانوادگیه. طبق برداشت‌های من قاتل اول خانم خونه، بعد پیرزن و درآخر، مرد رو به قتل رسونده. چیزی که متوجه نمیشم اینه که چرا بچه رو به قتل نرسونده؟!»

حرف‌های چن‌شی ناخودآگاه باعث شادی درونی کوئین پو شده بود و تصور می‌کرد که او تمام اینها را از آن رمان‌ها‌ی بی محتوایی که خوانده بازگو می‌کند.»آقای چن! چه نظر شگفت انگیزی! فکرشم نمی‌کردم. خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی؟»

چن‌شی سری به علامت نفی تکان داد و ادامه داد: «علاوه بر همه اینها این قتل، کار یه آشناست. !»

«چی؟»

چشم‌های کوئین پو از تعجب گشاد شده بود.

«فقط با حدس گمان که نمیشه نظر داد.»

«حدس و گمان؟! نه اصلا. بذار تا دقیقا توضیح بدم.»

چن‌شی به سمت در ورودی رفت و با اشاره به آن دلایلش را ارائه داد:

«هر وقت یه نفر وارد خونه میشه طبیعیه که بخواد چراغ رو روشن کنه که البته همیشه پشت در خونه تعبیه میشه. اما این خونه مجهز به ریموت کنترل برای روشنایی خونه است که کلید روشن خاموش کردن برق نداره. می‌تونید اینو چک کنید. ساعت مرگ قربانی‌ها حدود ساعت ۱۲ نیمه شب گذشته است. وقتی امروز وارد خونه شدم دیدم که چراغ‌ها خاموشه. پس قاتل بعد از ارتکاب به جرم چراغ‌ها رو خاموش کرده که با توجه به وجود سیستم ریموتی، مشخصه که اون قبلا هم به خونه اومده بوده. احتمال زیاد از فامیل یا دوستان بوده باشه که به خونه قربانی‌ها کاملا آشنایی داشته.»

«صبرکن ببینم از کجا می‌دونی که ساعت مرگشون نیمه شبه؟!»

«جمود نعشی! پوست جسد و تیره شدن قرنیه چشم‌ها‌ی جسد قربانی ها. راستش یه چند تایی کتاب پزشکی قانونی خوندم. یه چیزهایی بلدم.»

عرق سرد از پشت کوئین پو سرازیر شد. مشخص شد که این مرد اطلاعات قابل ملاحظه‌ای دارد. اما تلاش کرد که خود را بی تفاوت نشان دهد.»فقط با این نشونه‌های نمیشه نظر داد که قتل کار یه آشناست.»

«بدن مرد مقتول روبری دستشوئی افتاده، که از پشت با درپوش توالت فرنگی ضربه وارد شده. به این شکلی که بدن مقتول افتاده، ذهن به اشتباه میره به این سمت که قاتل توی دستشوئی قایم شده بوده...»

«می خوای بگی اونجا قایم نشده بوده؟»

«درسته. شما داخل خود توالت رو دیدین؟ آثار ادرار توی توالت هست که شسته نشده. حالا ادرار توی توالت متعلق به هر کسی مقتول یاقاتل هرکدوم که باشه این فرضیه رو رد می‌کنه. احتمال میره که قاتل و مرد مقتول در مقابل دستشوئی با هم حرف می‌زدند. فکر کنم که قاتل اون مرد رو وقتی که اصلا در دیدرس نبوده به قتل رسونده.»

کوئین پو به یکی از زیردستانش اشاره کرد ؛”برو چک کن!»

افسر به سمت دستشوئی رفت و بعد از بررسی کوتاهی گفت: «قربان واقعا هست.»

کوئین پو گوشه لبش را گاز گرفت. چطور این جزئیات از چشم او دور مانده بود! اما این مرد توانسته بود با دقت آنها را بررسی کند؟!

«چیز دیگه‌ای هم هست؟»

«از همه مهمتر آلات قتل است که از ابزاری که داخل خونه بوده استفاده شده. یعنی قاتل وقتی به خونه اومده، آلت قتلی همراه خودش نیاورده. به همین دلیل احتمال زیادی هست که از اول قصد آدم کشی نداشته. یه چیز‌های دیگه‌ای هم هست ؛ یه قابلمه بزرگ سوپ شیرین توی آشپزخونه هست، که یک کاسه از اون توی اتاق پیرزن هم هست. چهارتا کاسه نشسته توی سینک ظرفشوئی دیده میشه، خب پس علاوه بر اعضای خانواده یک نفر دیگه هم با اونها توی خونه بوده. اگه بگیم که قاتل غریبه است، چرا باید بهش یه کاسه سوپ داده باشند؟ واین که دیدارشون آخرای شب اتفاق میفته، پس نه تنها قاتل آشنا بوده، بلکه آشنائیشون عادی و دم دستی نبوده.»

کوئین پو ساکت شده بود. توضیحات و تحلیل‌های چن‌شی به قدری کامل و دقیق بود که نمی‌توانست حرفی بر علیه گفته هایش بزند. بخشی از وجودش اوراتصدیق و بخش دیگری او را مورد تردید قرار می‌داد.

چن‌شی به کوئین پو یاد آوری کرد: «کاپیتان لین قولتون که سر جاشه؟!»

برای کوئین پو شرایطی بدتر از این نمیشد تصور کرد. اعضای گروه تفحص پلیس در گوشه‌ای از آپارتمان ایستاده و به حرفهای آنها گوش می‌دادند. کوئین پو برای فرار از موقعیتی که در آن قرار داشت، با صدای بلند خطاب به زیر دستانش گفت: «برید سرکارتون! برای چی ایستادید؟ چی رو تماشا می‌کنید؟»

گروه متفرق شد و هر کسی برای ادامه روند بررسی به کاری مشغول شد.

«حرفم سرجاشه. فقط باید طبق دستورات عمل کنی و فقط حق مداخله توی همین یه پرونده رو داری. شیر فهم شد؟!»

کوئین پو با خودش می‌گفت: اصلا نمیذارم دستت به دانگ سوئه برسه.

«نه قبول نیست.»

«چطور جرات می‌کنی رو حرف من حرف بزنی؟! همه باید طبق وظایفی که بهشون محول میشه عمل کنند. کسی حق نداره سرخود عمل کنه. اگه نمی‌تونی قبول کنی، زحمت رو کم کن!»

چن‌شی با خونسردی که خون را در رگ‌های کوئین پو به جوش می‌آورد لبخند زد و سرش را به علامت نفی تکان و گفت: «کاپیتان قرار نشد از خودت شرط و شروط اضافه کنی. اون چیزهایی که سرش شرط بستیم اینها نبود. مثل بچه‌هایی که توی بازی می‌بازن و جر می‌زنن نباش. درسته که ده سال ازت بزرگترم، اما این دلیل نمیشه که بچه بازی دربیاری.»

«من.........»کوئین پو بی نهایت عصبانی شده بود.»اجازه نداری تحقیقاتت رو با دانگ سوئه انجام بدی!»

دانگ سوئه متعجب و برآشفته پرسید: «رو چه حسابی دقیقا؟»

چن‌شی به حمایت از دانگ سوئه نگاهی پرسشگرانه به کوئین پو انداخت.

«چون خواهرته؟ دلیلت اینه؟»

چهره کوئین پو از شدت عصبانیت قرمز شده بود. با صدایی قوی که تلاش می‌کرد قاطعیت را برساند گفت: «وقتی میگم که اجازه نداری یعنی نداری دیگه نمی‌خوام حرفی بشنوم. !»

«واقعا که خیلی بی منطقی برادر!»

دانگ سوئه با گفتن این جمله، به سمت درب آپارتمان راه افتاد. این که برادرش مثل یک دختر بچه آن هم جلوی همکارانش صحبت می‌کرد ، برایش غیر قابل تحمل بود.

چن‌شی پشت سر دانگ سوئه به راه افتاد. اما کوئین پو دستش را روی شانه او گذاشت و متوقفش کرد.

«ببین ازت خواهش می‌کنم که دست از سر خواهرم برداری!»

به نظر چن‌شی این تغییر موضع از دستور دادن به خواهش خیلی خنده دار به نظر می‌رسید.

«کی گفته من قراره برم دنبال خانم لین؟!»

«اصلا چرا اصرار داری باهاش کارکنی؟نه تجربه چندانی داره. نه مهارت خاصی. یک نفر دیگه از اعضای تیم رو به عنوان همکار انتخاب کن!»

«می دونی فرق خانم لین با شما و خیلی آدم‌های دیگه چیه کاپیتان؟ اینه که اون آدم‌ها رو از روی صفت‌های ظاهریشون، شغلشون و....... قضاوت نمی‌کنه، درست برعکس شما که خیلی راحت از ظواهر چیزها نظر میدین و محکوم می‌کنید. خانم لین، کاری به سابقه آدم‌ها نداره. همین الان آدم ها، واکنش هاشون و.... رو مد نظر می‌گیره. این توانایی کمی نیست. امیدوارم شما هم یه روزی ازش یاد بگیرین.»

چن‌شی شانه‌اش را از زیر دست کوئین پو بیرون کشید و راهی شد.

حال کوئین پو قابل توصیف نبود. عصبانیت، سردرگمی و احساس حماقت در آن واحد به او هجوم آورده بود. برای کسی مثل او که همیشه با اعتماد به نفس، دیگران را به پیروی از دستوراتش وا می‌داشت، شنیدن این حرفها و دیدن این حرکات غیر قابل باور بود. یکی از افسران تیم به او نزدیک شد تا درباره موضوعی با او گفتگوکند، کوئین پو با صدایی سنگین گفت: «چیه؟!»

«قربان ما توی وسایل مقتولین رسید یه بدهی پیدا کردیم.»

«چه جور بدهی؟»

«این خانواده به یه رباخوار بدهی دارند.»

شنیدن این جمله کوئین پو را مجاب کرد که به ادامه روند بررسی برگردد.

«مبلغش چقدر هست؟»

«مبلغ قابل توجهیه. حدود ۸۰۰ هزار یوان!»

این مبلغ بدهی، رقمی نجومی برای یک خانواده متوسط محسوب می‌شد. کوئین پو احساس کرد که این نکته ممکن است راه حل پرونده باشد.

کتاب‌های تصادفی