فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 27

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۲۷

اتاق کنفرانس اداره کم کم پر می‌شد. بعضی‌ها هنوز خواب آلود بودند و تعدادی هم تلاش می‌کردند با شادابی با یکدیگری سلام و احوالپرسی کنند. دانگ سوئه در گوشه‌ای از اتاق کنفرانس جایی برای نشستن پیدا کرد و نتایج آزمایش دی ان‌ای را برای چن‌شی فرستاد. اما همچنان پاسخی از سمت او دریافت نکرد.

«معلوم نیست کدوم گوری رفته. !»

سکوتی که به یکباره همهمه‌های اتاق کنفرانس را ساکت کرد باعث شد که دانگ سوئه سرش را بالا بیاورد و چهره برادرش که وارد اتاق شده و پشت میز ایستاده بود را ببیند.

«اگه همه اومدن بذارین که شروع کنیم.»

کوئین پو نتایج و سرنخ‌های به دست آمده را عنوان کرد و اظهار داشت: «ازاون جایی که هیچ اثر انگشت یا هر نشانه دیگه‌ای که ثابت کنه چه کسی دقیقا ارتکاب به قتل کرده ، وجود نداره، میشه نتیجه گرفت که قاتل بسیار باهوشه واحتمالامدتی طولانی نقشه این قتل رو کشیده و از اونجایی که با این خانواده ارتباط نزدیکی داشته فرصت کافی برای بررسی تمام جوانب جنایتش داشته.»

شیائو دانگ دستش را بالا آورد و گفت”قربان احتمال میره که قاتل از چسب ۵۰۲ برای پوشوندن اثرانگشتش استفاده کرده باشه. می‌تونیم بریم و اینو آزمایش کنیم.»

یکی از افسران با تجربه رو به کاپیتان گفت: «قربان چسب ۵۰۲ اصلا مدرک خوبی برای ارائه به دادگاه نیست. چون دادگاه هیچ رایی براساس اون نمیده. آزمایش کردنش فقط وقت تلف کردنه.»

«خب که اینطور نمیشه کاری کرد.»

شیائو دانگ شانه هایش را بالا انداخت، به فکر فرو رفت و سرجایش نشست.

کوئین پو اشاره کرد تا ویدئو پرژکتور را آماده استفاده کنند. تحلیل‌هایی که او آماده کرده بود نشان می‌داد که خیلی با دقت تمام اطلاعات بررسی و به شکل کارآمدی آماده ارائه شدن است. او سه نفر را در فهرست مجرمان احتمالی قرار داده بود. در صدر لیست، یکی از اعضای موسسه کوسه که قبلا عضو یک باند تبهکاری بود، معروف به ببر بزرگ قرار داشت.

«این مرد یعنی ببر بزرگ تبهکار سابقه داریه که محل اقامتش تا الان مخفی مونده. با توجه به سوابقش ، شخصا فکر می‌کنم که اون مرتکب این جنایت شده باشد که....»

دانگ سوئه که در تمام کنفرانس‌ها کاملا ساکت بود، دستش را بالا برد تا سوالی بپرسد. کوئین پو نمی‌توانست اورا نادیده بگیرد بنابر این اشاره کرد تا صحبت کند.

«چیزی می‌خواستی بگی؟»

«هدف این موسسه‌های رباخواری فقط جمع کردن پوله. متوجه نمیشم چرا باید اقدام به قتل کنه. اینجوری هیچ پولی به دستشون نمی‌رسه اینجور آدم‌ها عموما بیشتر با کتک کاری و چاقو کشی افراد رو تهدید می‌کنن تا بتونن پولشون رو پس بگیرن.»

«ممکنه یه دلیل نهفته توی کار باشه. هروقت دستمون به ببر بزرگ رسید اون خودش می‌تونه این دلیل رو توضیح بده.»

«من به این تحلیل شک دارم. اون هم این که آدم‌های بی رحمی مثل اونها چرا باید پسر بچه را زنده بگذارند؟»

«گفتم که بعد از دستگیری این تبهکار کاملا این موضوع روشن میشه.»

«خب فقط یه نکته دیگه...»

«سوال کردن کافیه!»

دانگ سوئه ساکت شد اما از پاسخ‌هایی که شنیده بود اصلا احساس رضایت نمی‌کرد. کوئین پو گفته‌ها و احتمالاتش را تکمیل کرد که از نظر دانگ سوئه تمرکز بر محوری کاملا غلط بود. طبق تقسیم وظایفی که این بار انجام شده بود مثل روز گذشته وظایفی پیش پا افتاده برای دانگ سوئه و شیائودانگ در نظر گرفته شد که باز هم جمع آوری اطلاعات درباره پرونده بود.

دانگ سوئه و شیائو دانگ بعد از تمام شدن جلسه از اداره خارج شدند و تمام صبح آن روز را مشغول انجام وظایف محوله شدند. نزدیک ظهر هر دو از فرط ایستادن و پرسش و پاسخ‌های مکرر بی نهایت خسته شده بودند. برای رفع خستگی به اداره برگشتند. شیائو دانگ از کشوی میز کارش جعبه بیسکوئیتی را بیرون آورد و روی میز گذاشت.

«دانگ سوئه یه دونه از اینها امتحان کن خیلی عالیه یکی از فامیل هامون از خارج آورده.»

«نه ممنون. اگه شیرینی بخورم اضافه وزن می‌گیرم.»

«تو که اصلا چاق نیستی! واسه چی نگران اضافه وزنی؟ بی خیال شو یه دونه بخور! خوشمزه اس.»

اصرار شیائو دانگ باعث شد که دانگ سوئه یکی از بیسکوئیت‌ها را بردارد. شیائو دانگ مثل پسر بچه ذوق زده‌ای که گنج پنهانش را رو کرده باشد پرسید: «چطوره؟ خوشمزس؟»

«خیلی عالیه!»

«نمی خوای جواب درست و حسابی بدیا!»

دانگ سوئه حوصله بحث کردن با شیائو دانگ که داشت بیسکوئیت سوم و چهارم را با لذت می‌خورد را نداشت. گوشی تلفنش را از جیب لباسش بیرون آورد و پیام‌های وی چت را بررسی کرد. هنوز چن‌شی پاسخی به پیام‌های او نداده بود. احساس بدی داشت. نمی‌دانست که چرا چن‌شی بی توجهی کرده است و در شرایط حساسی که در آن قرار داشتند ناپدید شده. شاید هم به نکته خاصی دست نیافته بود که آن را مطرح کند.

وقتی سرش را از روی گوشی موبایلش برداشت متوجه شد که شیائو دانگ نگاهش را از اودزدید و وانمود کرد که مشغول تماشای صفحه گوشی تلفن همراهش است.

«به چی نگاه می‌کنی؟ حواست به خودت باشه!»

«ببینم چرا اینقدر نگران اون یارو هستی؟»

«مشکلی داری؟ من بیشتر نگران پرونده ام تا اون.»

«اون چه ربطی به پرونده داره؟ کاپیتان لین آدم با تجربه ایه که از پس پرونده‌های پیچیده تر از این هم براومده. دفعه قبلی هم این یارو شانس بزرگی آورد که تونست کمک کنه. واقعا فکر کردی آدم‌ها یی مثل شرلوک هلمز توی جامعه ما وجود دارن که بدون داشتن تخصص لازم بتونن پرونده‌های جنایی رو حل کنند؟»

حرف‌های شیائو دانگ برای او بی معنا بود چون شناختی از چن‌شی نداشت. ترجیح می‌داد به جای گوش دادن به حرف‌های بی سر و ته او خودش را با چرخ زدن توی گوشی تلفن همراهش سرگرم کند.

شیائو نگاهی به فهرست کنسرت‌های در حال برگزاری انداخت. می‌خواست برای جلب توجه دانگ سوئه بلیط یکی از کنسرت‌های محبوب را بخرد. گوشی‌اش را سمت دانگ سوئه گرفت و گفت: «دانگ سوئه اینجا رو ببین!»

«چیه؟»

«ببین من می‌خوام...»

صدای کوئین پو که از راهرو به گوش می‌رسید، حرفهایشان را قطع کرد.

«همه افراد بیان بیرون! اونهایی که اسلحه ندارند سریع به دفتر تجهیزات برند و یه دونه تحویل بگیرند. سریع جمع بشید.»

دانگ سوئه بلافاصله موبایلش را داخل جیبش قرار داد وبه سمت راهرو رفت. شیائو دانگ که فرصت خوبی را برای نزدیک شدن به دانگ سوئه از دست داده بود با عصبانیت مشت محکمی روی میز کوبید و به سمتی راهرو حرکت کرد.

در کمتر از دو دقیقه تعداد زیادی از نیروهای پلیس مسلح شده و روبروی کوئین پو ایستاده بودند.

«پلیس ترافیک گزارش داده که ماشینی حاوی مقدار زیادی پول که مردان مسلح داخل اون بودن و احتمال میره مال یک گروه گانگستری باشند رو توی یکی از خیابان‌های فرعی به خاطر تخلف از قوانین عبور و مرور متوقف کرده، سرنشینان اتومبیل مذکور که راه رو برخودشون بسته دیدن به سمت پلیس تیراندازی کردن.

بیشتر افسران پلیس تجربه کارهای میدانی و جنگ‌ها‌ی خیابانی نداشتند و فقط در دوره‌های آموزشی، تیراندازی را امتحان کرده بودند. نگرانی و هیجان درچشم تک تکشان دیده می‌شد.

افسران پلیس یکی پس از دیگری برای رفتن به سمت موقعیت مذکور ، از مقابل کوئین پو عبور کردند. وقتی که دانگ سوئه داشت به سمت خروجی اداره حرکت می‌کرد، کوئین پو او را متوقف کرد.

«تو نمی‌تونی بری.»

دانگ سوئه از این حرکت به شدت آشفته و عصبانی شده بود.

«واسه چی؟ فکر کردی اینقدر بی عرضه ام؟ چون خواهرتم یا چون یه زنم فکر کردی کاری از دستم برنمیاد؟»

«چون سابقه تیراندازیت خوب نیست. اونجا بچه بازی نیست میدون تیر حفاظت شده هم نیست.»

این حرف کوئین پو باعث خنده افسران پلیس شد. اشک در چشمان دانگ سوئه حلقه زد. نمی‌خواست که اعتبارش در مقابل همکارانش از بین برود. بغضش را فرو خورد و سوار ماشین مخصوص پلیس شد.

چون شرایط پیش رو مربوط به پرونده جنایی بود پلیس جنایی و پلیس واکنش سریع با یکدیگر همراه شده بودند. نیروهای واکنش سریع لباس و کلاه مخصوص پوشیده ، و بسیار قوی به نظر می‌رسیدند. آنها در حال گفتگو و خندیدن بودند. برعکس افسران بخش جنایی که بیشتر شبیه مسافران قایقی بودندکه جلیقه نجات نپوشیده، و از افتادن در آب هراس داشتند.

شیائو دانگ مثل کودکی کنجکاو نگاهی به یکی از نیروهای ویژه انداخت و پرسید:

«جلیقه‌های ضد گلوله واقعا جلوی اصابت گلوله رو می‌گیره؟»

«بله. اما برخورد گلوله با جلیقه ممکنه که استخوان دنده را بشکنه.»

«برخورد گلوله به جلیقه چه جوریه؟چه حسی داره؟»

«مثل وقتیه که مشت محکمی به بدنت بخوره.»

یکی دیگر از نیروهای ویژه در ادامه صحبت همکارش اشاره کرد.

«اگه گلوله به دست یا پاهات اصابت کنه ممکنه آسیب جدی بزنه حتی توی بعضی موارد ممکنه باعث مرگ بشه.»

شیائو دانگ دچار استرس شدید و حالت تهوع شده بود. دلش از شدت اضطراب پیچ و تاب می‌خورد.

«من باید برم دستشوئی.»

این حرف دانگ سوئه باعث انفجار خنده در فضای ماشین شد. دانگ سوئه ازاین که همکار آدمی مثل شیائو دانگ بود، خجالت زده شد و با دستهایش صورتش را پوشاند. نمی‌خواست بیش از پیش تحقیرشود.

ماشین به شکلی ناگهانی متوقف شد. شیائو دانگ که ترس در صدایش موج می‌زد پرسید: «رسیدیم؟»

درب ماشین باز شد و نیروها‌ی پلیس یکی پس از دیگری با سرعت از ماشین پیاده شدند. یکی از نیروهای ویژه رو به شیائو دانگ کرد و گفت: «می ترسی؟ میدون جنگ که نمی‌خوای بری. !»

«من اول باید برم دستشوئی!»

کتاب‌های تصادفی