کاراگاه نابغه
قسمت: 28
فصل ۲۸
صحنه به آن شدتی که افسران اداره جنایی تصورمی کردند نبود. مردان مسلح پشت بوتههای کنار جاده مخفی شده و گاهی سرک میکشیدند. افسران راهنمایی رانندگی و پلیسهای دیگری هم که در صحنه حضور داشتند در سمت دیگر مخفی شده بودند. در سمت دیگر جاده یک ون دورگرد میوه فروش دید را محدود کرده بود.
ورود نیروهای ویژه برای افسران دیگر بسیار جذاب بود. آنها زنان ومردانی بسیار قوی و شجاع بودند که با تجهیزات خاص خودشان، به هر محل نزاعی که ورود پیدا میکردند به سرعت قائله را ختم میکردند. سایر نیروهای پلیس با ورود آنان عقب رفتند و اجازه دادند که آنها با موقعیت روبرو شوند.
کوئین پو به نیروهای تحت فرمانش که پشت نیروهای ویژه مخفی شدند اشاره کرد؛
«تکون بخورید بیایید جلو!»
فرمانده نیروهای ویژه بلندگو را از یکی از افسران همراهش گرفت و گفت:
«اسلحه هاتونو بذارید زمین و خودتون رو تسلیم کنید. تا وقتی شلیک نکردید فقط باید پاسخگوی حمل غیر قانونی اسلحه باشید. اما اگه تیر از اسلحه شما شلیک بشه اتهاماتتون تشدید میشه. قبل از این که دیر بشه. خودتون قدم جلو بذارید.»
یکی از تبهکاران تیری هوایی شلیک کرد و گفت: «تلاش نکن مارو تحریک کنی.»
صدای شلیک گلوله بیشر افسران دایره جنایی را به شدت ترسانده بود در حالی که نیروهای ویژه حتی از جایشان تکان نخوردند.
در این میان اتومبیلی که از سمت جنوب جاده حرکت میکرد متوقف شد.
فرمانده دوباره تکرار کرد: «فکرنکن با این نمایشها کاری از پیش میره. بازم تاکید میکنم اسلحه هاتون رو بندازید زمین و تسلیم بشید. اگه بخواهید با ما رو در رو بشید تا آخر این بازی رو ادامه میدیم. تا ببینیم کی گلوله بیشتر و کی مهارت بالاتری داره.»
فرمانده نیروهای ویژه رو به افسر پلیس ترافیک کردو پرسید: «ماجرا چیه؟»
«ما به اتومبیل این چند نفر مشکوک شدیم ودستور ایست دادیم که متوجه شدیم کیف بزرگی داخل ماشین هست با بازرسی کیف متوجه شدیم که مقدار زیادی پول نقد داخل کیف هست وقتی سرنشینان متوجه موقعیت شدند، همکارم را هل دادند و پشت بوتهها قایم شدند.»
«تلفات داشتین؟»
«خوشبختانه نه. همکارمون فقط جراحتهای جزئی داره که خیلی هم جدی نیستند.»
کوئین پو فرمانده نیروهای ویژه را خطاب قرار داد و گفت:
«اینها سرنخهایی مربوط به پروندهای هستند که الان در حال بررسیه. سعی کنید که زنده بگیریدشون.»
«تلاشم رو میکنم.»
از پیچ خیابانی فرعی که درست پشت سر تبهکاران قرار داشت یه گروه از کودکان پیش دبستانی به همراه مربیشان وارد خیابان اصلی و پیاده رویی که منتهی به محل اختفای تبهکاران بود، شدند. این بدترین موقعیتی بود که میتوانست پیش بیاید. همه با دیدن چهره خندان و قدمهای کودکانه بچهها شوکه شدند. کوئین پو دست تکان داد و تلاش کرد که مربی بچهها را متوجه موقعیت کند.
«برگردید! اینجا خطرناکه!»
فرمانده نیروهای ویژه با دیدن تحرکی که تبهکاران پشت بوتهها داشتند. سری تکان داد و گفت:
«اگه تلاش کنند که بچهها رو گروگان بگیرند قبل از این که دستشون به اونها برسه باید بکشیمشون.»
تماشای شرایطی که پیش آمده بود دانگ سوئه را نگران کرده بود. بیشتر از همه، نگران ترسی بود که بچهها تجربه میکردند.
مربی بچهها با دیدن نیروهای پلیس به شدت ترسید و بی اختیار جیغ کشید. بچهها با شنیدن صدای فریاد مربی واکنش نشان داده با ترس و داد و فریاد به اطراف پراکنده شدند. یکی از مردان مسلح با دیدن شرایط به سمت بچهها خیز برداشت تا بتواند یکی از آنها را به عنوان گروگان با خودش به پشت بوتهها ببرد.
درست درهمان لحظه یک نفر از میان نیروهای پلیس جدا شده و با هیجان فریاد میزد:
از ایجا برید! برید تو خیابون پشتی!»
این اقدام شیائو دانگ نیروهای حاضر در صحنه را بهت زده کرد. او دقیقا در تیررس افراد مسلح قرار داشت و نیروهای ویژه را در موقعیت دشواری قرار میداد. کوئین پو با عصبانیت فریاد زد: «برگرد عقب! برگرد!»
فرمانده نیروهای ویژه به سرعت دستور داد: «برید جلو!»
نیروهای تحت فرامانش از دو طرف به سمت جلو رفته، سپرهایشان را بالا بردند. تنها صدای شلیکهایی پیاپی شینده و سپس همه چیز آرام شد.
بعد از پایان یافتن صدای شلیک ها، همه سرها به سمت صحنه چرخید تا ببینند آیا کسی مورد اصابت قرار گرفته یا نه. بچهها از ترس روی زمین دراز کشیده بودند و شیائو دانگ بدنش را سپر بلای بچهها کرده بود.
کوئین پو چند قدم جلوتر رفت و متوجه شد که هر چهار نفر از مردان مسلح با سینه روی زمین دراز کشیده و دستهایشان از پشت بسته شده. کوئین پو خطاب به فرمانده پرسید: «کی شلیک کرد؟»
«یکی از این چهار نفر میخواست شلیک کنه که قبل از اقدام به تیراندازی یکی از نیروها به بازوش شلیک کرد. نگران نباشید. کسی تیر نخورد ه، زخمی هم نشده.»
حرفهای فرمانده آب سردی بود که بر آتش هیجان کوئین پوریخته شد.
«خیلی خوبه!»
بعد از فروکش کردن هیجان، آمبولانس برای بردن مجروح رسید و ما بقی تبهکاران سوار ماشین پلیس شدند تا به بازداشتگاه موقت اداره برده شوند. کوئین پو به سمت مربی مهد کودک رفت و پرسید: «حالتون خوبه؟ وضعیت بچهها چطوره؟»
«همه خوبن»
«خیلی خب اگه روبراه هستین. زودتر برگردین.»
«ازهمتون ممنونم. عمو پلیسه ازتون خیلی ممنونم.»
بچهها گفتههای مربیشان را تکرار کردند.
«عمو پلیسه ممنونم.»
با این که رد اشک بر روی صورت بچهها دیده میشد. اما تمام شدن قائله باعث لبخند آنان شده و با هیجان و خوشحالی برای نیروهای پلیس دست تکان میدادند. دنیای بچهها همینقدر آرام و بی دغدغه بود میتوانستند در یک لحظه تمام نارحتی هایشان را به شادی وصف ناپذیری تبدیل کنند.
کوئین پو برای بچهها دست تکان داد و به سمت شیائو دانگ که در گوشهای تنها روی زمین نشسته بود رفت.
«کی بهت اجازه داد که سرخود بری و جون خودت و اون بچهها رو به خطر بندازی؟»
دست و پای شیائو دانگ از شدت ترس میلرزید. رنگش به شدت پریده بود و نفس نفس میزد.
«من... من.... خیلی ترسیده بودم. فقط میخواستم بچه هل رو فراری بدم.»
«می دونی چه کار احمقانه خطرناکی مرتکب شدی؟ برگرد اداره و موبه موی اتفاقاتی که افتاد رو برام بنویس»
شیائو دانگ درحالی که به خاطر اعترافش به ترس بسیار شرمند شده بود، سرش را زیر انداخته و با صدای آرامی گفت: «چشم قربان.»
وقتی دوباره نیروهای پلیس سوار ماشین مخصوص شدند، افسران نیروی ویژه شروع به ستایش از کار شیائو دانگ کردند.
«فرمانده ما داشت میگفت؛ افسری که به سمت بچهها رفت مرد خیلی شجاعیه. چون اگه به سمت بچهها نرفته بود حتما یکی از بچهها به دستشون میافتاد و شرایط خیلی سخت و پیچیده میشد.»
یکی دیگر از افسران ویژه رو به شیائو دانگ گفت: «فرمانده اسمت رو هم پرسید و گفت اگه خودتمایل داری میتونی به نیروهای ویژه ملحق بشی.»
شیائو دانگ خجالت زده پاسخ داد: «من کاری نکردم. فقط یه ذره دل رحمم.»
دانگ سوئه سرش را نزدیک شیائو دانگ بردو گفت: «با این که این کارت باعث میشه کاپیتان لین حتما تنبیهت کنه ولی دیگه از این به بعد توی اداره همه به چشم یه قهرمان بهت نگاه میکنن.»
شنیدن حرفهای دانگ سوئه به شدت برای شیائو دانگ خوشایندبود و چهره درهم رفتهاش باز شد. لبخند بزرگی روی لبهایش نقش بست. قلبش از شادی به شدت میتپید. و با خودش فکر میکرد که ممکن است که اتفاقات امروز نظر دانگ سوئه را نسبت به او تغیر دهد.
ماشین تبهکاران به همراه بازداشت شدهها به اداره پلیس منتقل شد. بازرسی ماشین منجر بهت و حیرت میان افسران پلیس شد. علاوه بر کیف پولی که حاوی مبلغ کلانی حدود ده میلیون یوان بود، یک کیسه بزرگ خون آلود در صندوق عقب ماشین قرار داشت که، حاوی جسد مردیبود که به سختی و به شکل گلوله وار داخل آن جا قرار داشت. کوئین پو با دیدن مرد تایید کرد که این همان ببر بزرگ است.
بررسی ماشین و جمع آوری مدارک که تمام شد، کار بازجوئی از متهمین با شرکت مستقیم کوئین پو آغاز شد. تقریبا بیشتر افسران پلیس اداره در اتاق مجاور از پشت شیشه مشغول تماشای جریان بازپرسی بودند.
کوئین پو که سوابق متهمین حاضر را در پرونده پیش روی خود داشت رو به متهمین کردو گفت:
«خب انگار شما زیر دستهای ببر بزرگین. جریان این پول و جسد چیه؟»
یکی از متهمین سری به نشانه رد کردن صحبتهای کوئین پو کرد و گفت: قربان این کار مانیست!»
«جسد یه مرد و مبلغ کلانی پول توی ماشین شما پیدا شده. شما تلاش کردید که از دست پلیس فرار کنید و بعد هم گیر افتادین تلاش کردین که به نیروهای پلیس شلیک کنید. این که دیگه کارهای خودتونه!»
هر سه تبهکار دخالتشان درباره قتل مردی که در صندوق عقب ماشین بود و ارتباطشان با پولها را انکار کردند. کوئین پو با عصبانیت دستش را محکم روی میز کوبید و گفت:
«اگر صادقانه همکاری کنید ممکنه بتونم تخفیفی در مجازاتتون بگیرم. اما اگه بخواهید به انکارتون ادامه بدید هیچ کاری از دستم برنمیاد. و دیگه باید تصور این که بتونید دوباره آزادانه توی شهر قدم بزنید رو از ذهنتون بیرون کنید.»
چهره یکی از مردها متزلزل شده و لبهایش میلرزید. اما این تهدید برای به حرف آوردن او کافی نبود چون او یه تبهکار حرفهای بود و شرایط سختی را برای زندگی داشت و با اعتراف گرفتنهای پلیس آشنایی داشت.
کوئین پو رو به مردی که سن بیشتری داشت کرد و ادامه داد: «تو سنت از بقیه بیشتره. رئیست هم که مرده که بتونه ازت حمایت کنه. چه دلیلی داره بیشتر از این شرایط رو برای خودت سخت کنی؟خوب فکرکن.»
صدای گریه در اتاق بازجوئی پیچید.
«قربان من اعتراف میکنم.»
کتابهای تصادفی


