کاراگاه نابغه
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۲۹
متهمان اقرار کردند که آن روز صبح وقتی به شرکت کوسه رفته بودند، جسد ببر بزرگ را پیدا کرده اند که به خاطر کوبیده شدن مکرر سرش به دیوار مغزش بیرون ریخته بود.
مشخص بود که به خاطر کارهای موسسه، دشمنان زیادی داشتند. اما شرایط به گونهای نبود که بتوانند با پلیس تماس بگیرند. آنها باید شرایط را به اطلاع برادر بزرگتر ببر بزرگ میرساندند. اما بعد از مشورت باهم، تصمیم گرفتند؛ قبل از این که کسی از این ماجرا مطلع شود گاو صندوق موسسه را خالی کرده و جسد را باخود به جایی در بیابان برده ودفن کنند. به این ترتیب همه فکر میکردند که خود ببر بزرگ پولها را برداشته و متواری شده است. و مرگ او شهادت علیه آنها را منتفی میکرد.
حمل کردن یک جسد و مبلغ کلانی که میخواستند از گاوصندوق بردارند کار آسانی نبود به همین دلیل باید از اسلحه جهت خطرات احتمالی استفاده میکردند. مشکوک شدن پلیس ترافیک به آنها موجب توقف اتومبیل و ناکامیشان در ادامه راه شده بود.
یکی از متهمین رو به کوئین پو گفت: «انگار به ما نیومده که یه پول باد آورده داشته باشیم. یه مثل قدیمی هست که میگه اگه مقدر باشه هفت روز زندگی کنی نمیتونی ده روز دوام بیاری!»
لبخند سردی روی لبهای کوئین پو نشست. «قصه! قصه!......... ادامه بده داستان پردازی کن!»
متهم با شنیدن حرفهای کوئین پو وحشت زده شروع به التماس کرد. بدنش به وضوح میلرزید حتی دستبندی که به دستش زده شده بود از شدت لرزش به صدا در آمده بود.
«قربان من حاضرم زیر اعترافاتم رو امضا کنم و قسم بخورم که کلمه به کلمهای که گفتم حقیقته اگه شما چیزی غیر از این کشف کردین منو تیربارون کنین. قربان دنیای پولهای رباخواری دنیای خیلی خطرناکیه. فقط نذارید کسی از این ماجرا بویی ببره چون اگه بفهمن ما میخواستیم پولها رو بدزدیم، زنده زنده میسوزوننمون!»
در آنطرف آینه اتاق بازجوئی که دیوار شیشهای قرار داشت، افسران با دقت به اعترافات متهم گوش میدادند که پنگ سیجو وارد بخش بازجوئی شدو پرسید: «کاپیتان لین اینجاست؟»
«بله»
پنگ گوشی را برداشت و با داخل اتاق بازجوئی تماس گرفت. کوئین پو تماس را پاسخ داد.
«قربان جسدی که آوردین رو بررسی کردیم. حدودا سه روز پیش بر اثر اصابت ضربات متعدد به سرش به قتل رسیده. اثر انگشت این سه متهمی که آوردین روی لباس و بعضی نقاط بدن جسد دیده میشه که احتمالا موقع جابجا کردن جسد به جا مونده. آثار کبودی هم روی بدن مقتول هست که نشون میده احتمالا موقع مقاومت قبل از مرگش ایجاد شده باشه.»
کوئین پو به علامت تایید سری تکان داد و گوشی تلفن را قطع کردو رو به متهمین پرسید: «رئیستون کی مرده؟»
«نمی دونم قربان. وقتی امروز به دفتر رسیدیم دیدم که روی زمین دراز کشیده و سرش شکافته.»
«موسسه روزهای تعطیل باز نیست؟»
«چرا آخر هفتهها هم باز میکنیم ولی این یکی دو روز برای جمع کردن بدهی کسایی که از رئیس پول قرض گرفتن رفته بودیم.»
«دو روز رفته بودین پول جمع کنین؟!»
«یه شرکتی بود که بدهی سنگینی به رئیس داشت. دفترش توی یه شهر دیگه بود. رئیس گفته بود که اگه بتونیم طلبش رو وصول کنیم، میتونیم ده درصد کمیسیون بگیریم. ما رفتیم بدهی شرکت رو با رئیس صاف کردیم مبلغ رو به حساب شخصی رئیس ریختیم و با ده درصد کمیسیونی که به ما داد دو روز بعدش رو رفتیم سراغ تفریح و خوشگذرونی.»
«خب پس بهتون حسابی خوش گذشته!»
«قربان به این آسونیها نیست. کسایی که بدهیهای سنگینی دارن، نمیخوان پولی به ما بدن! بعضیها شون حتی حاضرن برای پرداخت نکردن پول جونشون رو وسط بذارن. یه بار توی شهرجیانگ شی یکی از بدهکارها با من گلاویز شد و چند تا ضربه چاقو بهم زد. میخواست حمله کنه و با چاقو سرم رو ببره!»
«من نمیخوام بدونم کارتون چه جوریه. البته مشخصه که غیر قانونیه. بهم بگو کی آخرین بار با رئیستون تماس گرفتی؟»
«جمعه. فکرکنم حدود ساعت شش یا هفت عصر بود که تماس گرفت و پرسید که برگشتیم یا نه و منم گفتم تازه به شهر خودمون رسیدیم. رئیس هم تلفن رو قطع کرد.»
«فکر میکنی کی اونو کشته؟»
«خیلیها ممکنه کشته باشنش!»
همانطوری که متهمین اسامی را ذکر میکردند منشی اتاق بازجوئی تک تک اسامی را یادداشت میکرد.
بعد از اتمام باز جوئی کوئین پو دستورداد که متهمین به بازداشتگاه موقت منتقل شوند. درحالی که متهمین به همراه یکی از افسران به بیرون هدایت میشدند یکی از آنها به کوئین پو التماس میکرد.
«قربان نذارین کسی از این ماجرا بویی ببره وگرنه ما زندان هم بریم میفرستن تا یکی بیاد مارو سر به نیست کنه.»
کوئین پو از اتاق بازجوئی به سمت اتاق شیشهای رفت. دستش را زیر موهایش کشید و آنها را مرتب کرد و رو به افسرانی که به او نگاه میکردند، پرسید: «شما نظرتون چیه؟»
همه به فکر فرو رفتند که از آن میان پنگ سیجو گفت: «کاپیتان دروغ که تو حرفهاشون هست اما چیزی رو که من میتونم قطعا تایید کنم، این که اینها قاتل نیستن.»
ابروهای کوئین پو در هم رفت. اومی خواست شواهدی بدست بیاورد که غیبت این چندنفر را در طی روزهای گذشته تاییدکند. دانگ سوئه با نگاه به برادرش متوجه شد که نظریه او پیرامون قتل خانوادگی به دست ببر بزرگ متزلزل شده، بزرگترین امید او برای حل پرونده قتل عام خانواده کونگ از بین رفته بود. ببر بزرگ قبل از این که خانواده کونگ به قتل برسند کشته شده و این یعنی باید تحقیقات جدیدی آغاز شود.
همه در سکوت ایستاده و به فکر فرو رفته بودند. یکی از افسران خطاب به سایرین گفت: «فکر کردن بسه! برگردیم سرکارمون.»
دانگ سوئه در حال بازگشت از اتاق بازجوئی، نگاهی به موبایلش انداخت. هنوز پیام هایش به چنشی، بی پاسخ مانده بود. دانگ سوئه تصمیم گرفت تماس بگیرد. بعد از چند بوق چنشی در حالی که خمیازه میکشید گفت: «ببخشید تو ماشین خوابم برده بود.»
«ببینم به جای رانندگی و مسافر جابجا کردن، میخوابی؟!»
«عجب! فکرمیکنی هر چی به ذهنت رسید، درسته؟ مثلا نمیشه مسافر جابجا کرده باشم و از خستگی خوابم برده باشه؟.... هییی.......... راستی! بگو ببینم چه خبر ا ز پرونده؟»
«هیچی. سرنخ احتمالی پرید.»
«توقعش رو داشتم...... راستی یه کاری بکن. میخوام بری و به برادرت بگی که یه کاری انجام بده.»
«چه کاری؟»
«در اسرع وقت دوربینهای جادههای منتهی به شهر رو بررسی کنه میخوام دنبال یک نفر که شبیه به مرحوم کونگ هست بگردند.»
«منظورت چیه؟ چی دستگیرت شده؟»
«جواب سوال رو بی خیال شو. فقط برو به برادرت بگو که این کار رو انجام بده.»
دانگ سوئه با دلخوری تلفن را قطع کرد و غرغر کنان به سمت اتاق کوئین پو رفت:
«چقدر این آدم از خود متشکره! حالا دیگه فاز جاسوس بازی برداشته. !»
درب اتاق کوئین پو باز بود. دانگ سوئه برادرش را متفکر و زمزمه کنان درحالی که قاب عکس کارآگاه لانگ سانگ را در دست داشت، و داخل صندلی خودش فرو رفته بود پیدا کرد.
«قربان اگه شما الان اینجا بودید، چطوری این پرونده رو پیش میبرید؟»
دانگ سوئه تقهای به در زد. با شنیدن صدای در کوئین پو صاف نشست و پرسید: «بله چیه؟»
«چنشی از من خواست که بهت بگم یه کاری انجام بدی.»
«چی هست؟»
بعد از این که دانگ سوئه درخواست چنشی را مطرح کرد، کوئین پو ابروهایش را بالابرد و گفت: «توی دوربینها دنبال یکی بگردیم که شکل مرحوم کونگ؟ نه اسمی ازش میدونیم نه آدرسی نه تلفنی! من نمیتونم وقت و پول این اداره رو صرف درخواستها بی ربط این یارو کنم.»
«اما برادر....»
«اینجوری حرف نزن! ما بزرگترین سرنخمون رو از دست دادیم پرونده رو هواست. بی کار نیستیم که بشینیم و خرده فرمایشات جناب چنشی رو اجرا کنیم.»
«چرا فکر میکنی اشتباه میکنه؟»
«تو بگو چرا هر چی اون میگه باور میکنی؟اگه یه آدم آماتور یه بار اتفاقی شانس بیاره میشه که بهش بگی شرلوک هلمز؟»
دانگ سوئه قبل از این که اتاق کوئین پو را ترک کند گفت: «می دونی مشکلت چیه؟ تو به توانائی هاش حسودی میکنی!»
«دانگ سوئه»
دانگ سوئه توجهی به کوئین پو نکرد. کوئین پو به شدت درمانده بود دوباره به قاب عکسی که همچنان در دست داشت خیره شد و زمزمه کرد: «قربان اگه شما بودین.......»
دانگ سوئه با عصبانیت لگدی به سمت سطل زباله داخل راهرو حواله کرد گوشیاش را دست گرفت تا با چنشی تماس بگیرد و موضوع را برایش توضیح بدهد. اما پیام چنشی اورا غافلگیر کرد.
من دارم از گرسنگی میمیرم بیا کمک کن یه غذای گوشتی سفارش بدم. !
دانگ سوئه با خواندن پیام در اوج عصبانیت به خنده افتاد. انگار هیچ اتفاقی در دنیا به جز صدای شکم چنشی نیفتاد است.
حالا از کجا میخوای سفارش بدی من چیکار کنم؟
از همون ادارتون. من دارم میام اونجا!
کتابهای تصادفی

