فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 31

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۳۱

وقتی به اداره برگشتند، چن‌شی مستقیما به سمت بخش پزشکی قانونی رفت و خطاب به پنگ سیجو که مشغول بررسی برگه‌های روی میزش بود گفت: «کاپیتان پنگ لطفا کمک کن که یه موردی آزمایش بشه.»

پنگ با لحن سردی پاسخ داد:

«چی هست؟»

«خون روی آلت قتاله یادته؟...»

«قبلا آزمایشش کردم.»

«منظورم تست دی ان‌ای نیست. می‌خوام تست چربی خون بشه. و با نمونه خون مقتول مقایسه بشه.»

پنگ نگاهی به چن‌شی انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت: «چرا من باید به هر چی تو میگی گوش بدم؟ خیلی کار رو دستم مونده که باید انجامش بدم. وقت خرده فرمایشات جنابعالی رو ندارم.»

دانگ سوئه خودش را میان گفتگوی آن دو نفر مداخله داد و گفت”کاپیتان لین دوباره داره تحقیقات می‌کنه.»

«کاپیتان لین همین امروز از صحنه جنایت ببر بزرگ برگشته و مدارک زیادی آورده که باید بررسی کنم. وقت ندارم.»

دانگ سوئه دست چن‌شی را کشید و اشاره کرد: «بیا بریم.»

چن‌شی توجهی به دانگ سوئه نکرد. سر جایش ایستاده بود به یکباره صدایش را بلند کرد و گفت: «کاپیتان پنگ! همه شما رو به عنوان یه آدم آروم و وظیفه شناس می‌شناسن. حال شنیدن این جمله (چرا من باید به حرفت گوش بدم؟ ) از شما چه معنایی داره؟ اگر یه نفر دیگه بودم و کاری که ازتون می‌خواستم، انجام می‌دادین. خودتون می‌دونید که منم درگیر حل ماجرای پرونده ام. چرا نباید از امکانات به دست اومدن نتیجه استفاد کنم؟»

«شخصیت من و رفتارم به خودم مربوطه به کسی ربطی نداره.»

شرایط بدی حاکم شده بود. دانگ سوئه کمی ترسید. تا آن روز کسی جرات نکرده بود که با پنگ سیجو باصدای بلند صحبت کند... و حالا چن‌شی از همه جا بی خبر، جرات به خرج داده و به او ایراد گرفته بود.

دانگ سوئه متوسل به لباس چن‌شی شده، تلاش می‌کرد که او را متقاعد کند آن جا را ترک کنند. اما چن‌شی گوشش بدهکار نبود.

«جناب پنگ این لطف رو به من بکن. منم برات جبران می‌کنم. دست خالی اینجا نیومدم.»

چن‌شی پاکتی را از جیبش بیرون آورد و به سمت پنگ گرفت: «یه کمی آبنبات نعنایی داخل پاکته.»

پنگ نگاهی به پاکت و به چن‌شی انداخت مکثی کردو لبخند زد: «فکر کردی من بچه ام؟!»

«نشد چیز بهتری تهیه کنم.»

«آزمایش چربی خون؟ چرا دوباره باید خون روی اون آلت قتاله رو آزمایش کنم؟ باید برای این کارت یه دلیل منطقی داشته باشی. توضیح بده ببینم!»

«کمکم می‌کنی؟»

«بستگی داره به این که دلیل درست و حسابی داشته باشی یا نه؟»

«فکرکنم بهتره اول شما آزمایش رو انجام بدی تا با دیدن نتایج بهتون توضیح درست و حسابی بدم.»

«بهتره که دروغ سر هم نکرده باشی. اگر بخواهی الکی منو معطل کنی یا دست بندازی، بهتره دیگه این طرفها آفتابی نشی وگرنه یه درس درست و حسابی بهت می‌دم.»

«هههههه همچین دل و جراتی ندارم جناب پنگ!»

پنگ به سمت یخچال آزمایشگاه رفت و نمونه خون‌ها را برای آزمایش روی میز گذاشت. وقتی که مشغول آزمایش بود گهگاه سری به تحفه‌ای که چن‌شی برای او آورده بود می‌زد. فضاکاملا ساکت بود. چن‌شی به پنگ نگاه می‌کرد.

دانگ سوئه جرات نداشت که با صدای بلند حرف بزند سرش را نزدیک چن‌شی برد و پرسید: «واسه چی اونو دوباره باید آزمایش کنه؟»

«چون بفهمیم که نمونه خون روی آلت قتاله و مرد مقتول یکی هست یا نه؟ چرا یه کمی از مغزت استفاده نمی‌کنی؟ چند تا راهنمایی بهت کردم اما نمی‌دونم چرانمی گیری؟!»

«چون خب...... خب چون که......»

«چی؟ بگو دیگه!»

«این خونیه که قبلا روی چاقو مونده بوده؟»

چن‌شی سری تکان داد و گفت: «مغزت آکبند مونده. خدایا خودت کمک کن بتونم تحمل کنم!»

دانگ سوئه مشتی به بازوی چن‌شی زد.

«منو دست انداختی؟ حقته بکشمت!»

پنگ سیجو درحالی که نوار تست را بالا نگه داشته بود با تعجب به آن نگاه می‌کرد. : «دی ان‌ای هر دو خون یکیه ولی خون یک نفر نیست. وقتی با این شرایط خونها مال به یک نفر نباشه......... پس این خونها مال یه دوقلو هستش.»

چشمان دانگ سوئه از تعجب گشاد شده بود.»دوقلو؟!!!»

چن‌شی لبخندی زد و گفت: «درسته این حقیقته!»

پنگ سیجو پرسید: «از کجا متوجه شدی؟»

«اولش فقط یه فرض ذهنی بود. چطوری میشه که یه خانواده بمیرند ولی اثر انگشتی درکار نباشه و دی ان‌ای خون روی آلت قتاله با مرد مقتول یکی باشه؟!چرا قاتل اون پسر بچه رو نکشته؟ یه چیز دیگه هم بود واون هم این که وقتی توی بیمارستان لفظ پدر و مادر رو در مقابل بچه به زبون آوردم، اون به صورت غیر عادی وحشت زده شد. بنابراین رفتم سراغ خانواده کونگ ونده که توی یه شهر دیگه زندگی می‌کردند. البته این کارم یه ریسک بود. چون اگر کونگ ونده قبل یا بعد از اتفاق به سراغ والدینش رفته و آنها باهاش همدست شده بودند، تلاشم بی فایده بود. با هزار ترفند از زیر زبان والدینش داستان را بیرون کشیدم که ؛ کونگ ونده یکی از دو پسر دوقلوی اونها بود. اما بخاطر فقر شدید، توانایی بزرگ کردن هر دو بچه را نداشتن بنابراین تصمیم می‌گیرن که یکی از بچه‌ها را جایی سر راه مردم رها کنن. اون‌ها شیر و خط انداختن و قرعه به نام برادر دوقلوی کونگ ونده افتاد. نوزاد رو روبروی معبد روستای مجاور گذاشتن و هیچ وقت خبری از او نداشتند. با اطلاعاتی که بدست آوردم متوجه شدم؛ مردی که به قتل رسیده، کونگ ونده نبوده بلکه برادر دوقلوی اون بوده. پسر بچه با چشم‌های خودش پدرش رو، درحین قتل مادرو مادربزرگش دیده بود. و همین وحشت بیش از حد باعث شد مشاعرش رو از دست بده. شاید بچه خودش هم در فهرست قتل کونگ ونده جا داشته! ولی یه مثل معروف هست که میگه ببر بچه‌های خودش رو نمی‌خوره و درنهایت بچه جون سالم به در برد.»

صحبتهای چن‌شی و داستانی که با گرفتن آزمایش آخر اثبات شده بود، دانگ سوئه و پنگ سیجو را دربهت و حیرت فرو برده بود. بخش کاملا ساکت بود وتنها صدای چن‌شی به گوش می‌رسید.

«شنیدن این حرفها به نظر مسخره می‌یاد. گاهی وقتها واقعیت از قصه‌ها عجیب تر میشه. راستش یه نمونه شبیه این قبلا شنیده بودم. تو ایالت تگزاس آمریکا، دو تا خواهر دوقلو بودن که که یکی از اونها خواهرش رو به قتل می‌رسونه و چند ماهی با شوهر خواهرش زندگی می‌کنه. اما بعدا از مدتی درجریان آتش سوزی جسد یه زن پیدا میشه که مدتی قبل مرده بوده و این باعث میشه که جنایت خواهر قاتل کشف بشه.»

«واسه همین از برادرم خواستی که با دوربین‌ها‌ی کنترل ترافیک خروجی‌های شهر رو برای پیدا کردن یه نفر شبیه مقتول بررسی کنه؟ فکر می‌کنی بخواهد از شهر بره بیرون؟»

«راستش نه! به احتمال زیاد هنوز توی همین شهره. من از دوستهای راننده ام خواستم که بهم کمک کنن. خب تا حالا کسی شبیه به اون پیدا نکردن. من اگه جای کونگ ونده بودم کجا مخفی می‌شدم؟ معلومه خودم رو به جای برادر دوقلوم جا می‌زدم وتوی همین شهر می‌موندم.»

دانگ سوئه با حیرت به چن‌شی نگاه می‌کرد. او تمام مدت باخودش فکرکرده بود وقتی چن‌شی در دسترس نبود، جایی خودش را سرگرم کرده در حالی که او به تنهایی مشغول تحقیق بوده است.

همیشه یک انسان متفکر و آگاه توانایی‌اش از یک گروه که در تاریکی قدم بر می‌دارند بیشتر است. او نمی‌توانست آنچه در فکر وقلبش می‌گذشت را بیان کند و باز در دلش از چن‌شی پرسید:

توواقعا کی هستی؟

پنگ سیجو گوشی روی میز را برداشت و گفت: «من درحین کالبد شکافی متوجه شدم که مرد مقتول دچار دیسک کمر خفیف و فتق شده با توجه به اطلاعاتی که امروز به دست آوردیم لازمه که کاپیتان لین در جریان قرار بگیره.»

«کاپیتان پنگ بابت لطف امروزت واقعاممنونم.»

چن‌شی راه خروج از بخش پزشکی قانونی را پیش گرفت و دانگ سوئه به دنبالش راه افتاد. چهره‌اش درهم رفته بود. چن‌شی نگاهی به دانگ سوئه کردو پرسید: «چیه چرا کشتی هات غرق شده؟»

«هیچی!»

«بذار حدس بزنم. من بهت گفته بودم که بهت کمک می‌کنم پرونده رو حل کنی، حالا پنگ سیجو این خبر رو به برادرت میده. واسه همینه. نه؟!»

«نه! ربطی نداره. تو فکر می‌کنی من واقعا خنگم؟»

دانگ سوئه منتظر بود که چن‌شی جمله‌ای به او بگوید که بیشتر از آن احساس حماقت نکند، اما چن‌شی مشغول ارسال پیام بود. احساس بدی داشت. چند دقیقه‌ای نوشتن متن وارسال آن به طول انجامید.

«مهمترین اصل همکاری اینه که اطلاعات رو به اشتراک بگذاری باید برادرت بدونه که این یکی دو روز به چی پی بردم. این منش کار تیمی حساب میشه. فکر کنم با توجه به شرایط برادرت آمادگی لازم برای دستگیر کردن کونگ ونده رو نداشته باشه. فکر کنم ما بتونیم سریعتر دست به کار بشیم.»

«چطوری؟»

«عجله کن باید بریم به دفتر روزنامه.»

کتاب‌های تصادفی