فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 32

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۳۲

صبح روز بعد کوئین پو وقتی وارد اداره شد مستقیما به سمت بخش پزشکی قانونی رفت تا گزارش آزمایشات جدیدی را که پنگ سیجو انجام داده و تلفنی به او اطلاع داده بود، بررسی کند. بوی قهوه‌ی دستگاه قهوه ساز، فضای بخش را دل انگیز کرده بود. پنگ سیجو کل شب را بیدار مانده و مشغول آزمایش نمونه‌های مختلفی که در دستور کار داشت شده بود. همانطوری که به مانیتور خیره بود گفت: «گزارشها روی میزه.»

کوئین پو معمولا اول صبح با یک لیوان شیر کاکائوی داغ روزش را آغاز می‌کرد. اما بوی قهوه و سرخوشی ناشی از سرنخی که پنگ پیدا کرده بود اورا مجاب ساخت که خودش را میهمان یک فنجان قهوه از دستگاه اتاق پنگ سیجو کند. نیازی به گرفتن اجازه یا تعارف نبود. چون پنگ سیجو شخصیتی روراست وبی تعارف داشت. وقتی قهوه به معده کوئین پو سرازیر شد، دلخوشی و آرامش خاصی به او دست داد. دغدغه روز اخیری که تلاش می‌کرد تا راه حلی برای پرونده پیدا کند از دوشش برداشته شده بود.

«خب عمو پنگ! گل کاشتی! اگه به فکرت نمی‌رسید واین آزمایش‌ها رو انجام نمی‌دادی نمی‌تونستیم سرنخ جدیدی پیدا کنیم.»

«به ذهن خودم نرسید. چن‌شی ازم خواست تا این آزمایش رو انجام بدم.»

«چن‌شی؟. کدوم چن‌شی؟»

پنگ سیجو با حالتی خونسرد بدون این که دست از کارش بکشد یا صورتش را برگرداند، پاسخ داد: «مگه چند تا چن‌شی می‌شناسی؟ چن‌شی دیگه. همون یارو راننده.»

خون در رگ‌های کوئین پو به درجه انجماد رسید. فنجان قهوه ازدستش روی زمین افتاد و تکه هایش به هر طرف پراکنده شد. باخودش فکر کرده بود که با کمک نتایج آزمایش‌های پنگ سیجو می‌تواند اورا مغلوب کند. عصبانیت ونا امیدی همزمان در چشمهای کوئین پو موج می‌زد.

«یعنی نباید بهت می‌گفتم؟»

کوئین پو لبخند خشکی زد.

«من خودم بهش اجازه دادم کمک کنه تا این پرونده رو حل کنیم. چرا نباید بهم می‌گفتی؟»

«باهاش شرط بستی؟ مگه نه؟»

«نه»

«خوبه! وگرنه جلوی خواهرت خجالت زده می‌شدی.»

اگر این جمله از زبان هر کسی غیر از پنگ سیجو شنیده می‌شد. کوئین پو برخورد سختی با او می‌کرد ولی پنگ سیجو مثل هیچ کس نبود. کوئین پو تلاش کرد که تمرکز کرده و گزارش را مطالعه کند.

«خیلی خوب من باید برم.»

برای ترک کردن بخش پزشکی قانونی نیازی به خداحافظی از پنگ سیجو نبود. چون اصلا اهل تعارفات معمول میان همکاران ودوستان نبود. کوئین پو از در خارج شد و پنگ همچنان به صفحه مانیتور خیره بود و داشت نام و نام خانوادگی یک نفر را در سامانه مرکزی پلیس جستجو می‌کرد.

چن‌شی

آنچه درباره این نام ونام خانوادگی بر صفحه مانیتور ظاهر شد، پنگ را به فکر فروبرد.

در سال ۲۰۱۶ مفقود شده است.

پنگ با خودش فکر کرد ؛

تو واقعا کی هستی؟

کوئین پو وارد اتاق کنفرانس شد. کمتر از ده ساعت به مهلتی که برای حل پرونده گذاشته بود باقیمانده بود. جلسه چندان طول نمی‌کشید. چرا که خط سیر پرونده کاملا روشن بود تنها کار باقی مانده ، مشخص کردن وظایف برای یافتن کونگ ونده بود.

تعدادی از زنان پلیسی که در اتاق حضور داشتند مشغول خواندن روزنامه آن روز صبح بودند. کوئین پو جلوتر رفت و نزدیک یکی از آنان ایستاد. بعد از چند ثانیه زن سرش را برگرداند ایستاد و سلام نظامی داد.

«کاپیتان شما اینجایید!»

«دارید چی می‌خونید؟»

«روزنامه صبح امروز یه مقاله مفصل نوشته. نمی‌دونم کی این گزارش رو به روزنامه‌ها داده.»

«چیه؟ بذار ببینم.»

کوئین پو روزنامه را از دست افسر گرفت وصفحه حوادث آن را باز کرد:

گزارش مفصلی درباره حادثه پرونده نوشته شده بود و در پایان گزارش آمده بود که کودک خانواده به علت مشاهده مرگ والدین دچار شوک روانی شده و صبح روز بعد از جنایت، خودش را از پنجره آپارتمان مسکونی به پایین پرت کرده است. این کودک هم اکنون در بیمارستان مرکزی بستری شده، وضعیت مناسبی نداشته و به کما رفته است. از شما همشهریان نوع دوست و مهربان درخواست داریم کمک‌های انسان دوستانه خود را از این کودک یتیم دریغ نکنید. جهت اطلاع از نحوه کمک رسانی با شماره......

کوئین پو روزنامه را روی میز پرتاب کردو با صدای بلندی که همه بعد از شنیدن آن تقریبا لال شدند پرسید:

«کی این گزارش رو به روزنامه داده؟»

حاضران به یکدیگر نگاه می‌کردند. تنها دانگ سوئه سرش را زیر انداخته بود. چون می‌دانست که روز گذشته چن‌شی کل ماجرا را به گوش روزنامه نگار رسانده. در حقیقت زمانی که چن‌شی می‌خواست روزنامه نگار را درجریان بگذارد دانگ سوئه حضور داشت وبه او تذکرداده بود که برادرش از عصبانیت دیوانه خواهد شد. اما چن‌شی خندیده و عنوان کرده بود که او عضو تیم تحقیقات جنایی نیست و قولی به کوئین پو مبنی بر نگهداری اسرار نداده و از طرفی اگر مشکلی رخ دهد، متوجه چن‌شی خواهد بود ودانگ سوئه نباید بی دلیل نگران باشد یا بترسد.

گزارش روزنامه علی رغم مخالفت‌های دانگ سوئه ، طعمه‌ای بود که چن‌شی آن را برای دستگیر کردن کونگ ونده گذاشته بود. اما مشخص نبود که آیا کونگ ونده گزارش را می‌خواند یا نه؟ ودر صورتی که گزارش را می‌خواند آیا خطر ملاقات کودکش را به جان می‌پذیرفت؟

بعد از مکث و سکوتی چند دقیقه‌ای کوئین پو وظایف گروه را مشخص کرد ؛ در صدر وظایف جستجوی کونگ ونده قرار داشت. کوئین پو دو نفر از افسران کارکشته و با سابقه را برای بررسی، مراقبت و اطلاع از شرایط کودک راهی بیمارستان کرد. وقتی هر کدام از افسران برای انجام ماموریت‌هایی که برایشان تعیین شده بودند رفتند، کوئین پو به سمت دانگ سوئه رفت و گفت: «فکر نکن هر چقدر هم تلاش کنی می‌تونی چیزی رو ازمن مخفی کنی.»

«کارمن نبود. کار چن‌شیه»

«بدون این که بگی می‌دونم.»

«کاپیتان اجازه بده منم برم بیمارستان.»

«باشه. می‌تونی بری. ولی فکر نکن که با این کار نبوغ به خرج دادید. کونگ ونده اونقدرهام احمق نیست که بره توی بیمارستانی که احتمال میره از سمت پلیس محافظت بشه.»

کوئین پو سری به نشانه تاسف تکان داد و از اتاق کنفرانس خارج شد.

دانگ سوئه نفس عمیقی کشید. خاطرش آسوده شده بود. از اتاق بیرون رفت و خودش را به دو افسری که راهی بیمارستان بودند، رساند

. چن‌شی طبق قرار قبلی‌اش با دانگ سوئه زودتر به بیمارستان رسیده بود. پسر بچه بهبودی نسبی پیدا کرده اما از لحاظ روانی آسیب شدیدی را متحمل شده بود.

چن‌شی کنار تخت پسرک نشسته و سیبی را برای او پوست می‌کند و تلاش می‌کرد هر از گاهی با لبخند چند کلمه‌ای با او گفتگو کند.

دانگ سوئه از راهرو نگاهی به داخل اتاق انداخت.

«اینجایی؟»

چن‌شی سیب را داخل بشقاب گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

«چیه؟ چرا اخمات توهمه؟»

«توام با این ایده‌ها‌ی مسخره و مضحکت! برادرم گفت که روزنامه فقط تو ده هزار نسخه منتشر می‌شه احتمالش خیلی کمه که کونگ ونده اون رو خریده یا خونده باشه.»

«درسته تیراژ روزنامه اینقدر بالا نیست، اما می‌دونی چرا روزنامه رو انتخاب کردم؟ چون خیلی از مردمی که برای خوردن صبحانه به رستوران، کافه‌ها یا غذا خوری‌ها میرن، بعداز خوندن روزنامه اونها رو جایی که نشسته بودن رها می‌کنن. طبیعیه که کونگ ونده هم آدمه و باید بره یه چیزی بخوره. و با این حساب احتمال این که روزنامه رو ببینه بیشتر میشه.»

«اگه نبینه چی؟»

«هر کاری ریسک خودش رو داره. فقط می‌تونم بگم به احتمال زیاد می‌بینه.»

«امیدوارم که فرضیه ات درست از آب دربیاد.»

مراقبت از شاهد کار خیلی کسل کننده‌ای بود. پسر بچه تنها چند کلمه کوتاه با دانگ سوئه صحبت می‌کرد و بیشتر اوقات یا به گوشه‌ای خیره شده یا مشخصا با یاد آوری حادثه‌ای که برای خانواده‌اش پیش آمده بود گریه می‌کرد.

برای دانگ سوئه فکر کردن به شرایطی که پسر بچه در آن قرار داشت و خصوصا این که والدینش را همزمان از دست داده بود، بسیار تلخ و سخت بود و نا خودآگاه اشک را در چشمانش جاری می‌کرد.

«می دونی خانم لین؟ وقتی آدم زندگی دیگران رو از دور نگاه می‌کنه، به نظر زندگی خوب و شادی دارند. اما وقتی بهشون نزدیک میشه می‌بینه به اون خوبی که از دور به نظر می‌رسید نیست. مثلا همین بچه. خونه داشته، خانواده و شرایط مساعد، اما زندگی‌اش به دلایل متعددی به یه پایان مرگبار می‌رسه.»

چهره چن‌شی در هم فرو رفته و افسرده به نظر می‌رسید.

«یه جوری حرف می‌زنی انگار خیلی جرم و جنایت رو از نزدیک دیدی!»

لبخند به لب‌های چن‌شی برگشت.

«آره تازگی‌ها تلویزیون یه سریال پخش می‌کنه به اسم”آگاهی از درون”اونو می‌بینم. خیلی خوبه.»

هر چقدر زمان سپری می‌شد، اضطراب بر دانگ سوئه غلبه می‌کرد. مردم یکی پس از دیگری می‌آمدندو می‌رفتند. باوری که نسبت به فرضیه چن‌شی در دلش روشن شده بود، ذره ذره آب می‌شد.

فکر نکنم که کونگ ونده این طرفها پیداش بشه.

ترجیح می‌داد سکوت کند چون می‌خواست توانایی هایش را به برادرش اثبات کند. گذشت زمان شرایط را برای او نا امید کننده می‌ساخت.

اما درست در لحظاتی که دانگ سوئه باورهایش را باخته بود، نور قرمزی در راهرو دیده شدو پرستاری با صدای بلند فریاد زد: آتیش لطفا فاصله بگیرید و برید یه جای امن.

چن‌شی از اتاق بیرون رفت به دانگ سوئه گفت: «بالاخره اومدش!»

کتاب‌های تصادفی