فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 33

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۳۳

«واسه چی اینقدر مطمئنی؟ این فقط یه حادثه است.»

«چون منم اگه جای اون بودم همین کار رو می‌کردم. ببینم اسلحه ات همراهته؟»

«آره اما خیلی هم اسلحه فوق العاده‌ای نیستا!»

دو افسر دیگری که صبح آن روز به اتفاق دانگ سوئه به بیمارستان آمده بودند به سمت ایستگاه پرستاری رفتند و موقعیت محل آتش سوزی را جویا شدند.

پرستار در پاسخ به سوال افسران پلیس گفت: «یه انبار در قسمت شرقی بیمارستان. درسته که نزدیک اتاق بیمارها نیست اما امکان این که کپسول‌های اکسیژنی که اونجاست منفجر بشه و دچار حادثه‌ی غیر قابل کنترلی بشیم زیاده. فعلا با مرکز آتشنشانی تماس گرفتیم. منتظریم که برسن.»

پرستار بعد از پاسخ به سوالات افسران پلیس، با شتاب از آن جا دور شد.

یکی از آنها رو به دیگری کرد و گفت: «به نظرم بریم کمک کنیم که آتش رو خاموش کنن.»

افسر دیگر که حدود ۲۰ سال در اداره پلیس و مدتی طولانی در بخش جنایی خدمت کرده بود ، گفت: «نه حتی یه قدم هم از اینجا نباید دور بشیم. ما تو بخش غربی بیمارستانیم، خطری ما رو تهدید نمی‌کنه. به احتمال زیاد این آتیش سوزی صرفا یه حادثه ساختگی توسط قاتله که بتونه راحت و بی دردسر وارد بخشی غربی که پسرش بستریه بشه.»

چن‌شی رو به آن دونفر گفت: «شما مراقب اینجا باشید من میرم سمت راه پله.»

چن‌شی دست دانگ سوئه را کشید و به سمت راه پله حرکت کرد. آشفتگی عجیبی در بیمارستان ایجاد شده بود همه بی هدف می‌دویدند.

«ببین اینجا انگار قیامت شده. الکی از اینجا دور نشو بهتره اینور انور نریم.»

«عجب نابغه‌ای هستیا! تو روزنامه نوشته شده؛ پسر بچه رفته تو کما. معلومه که کونگ ونده میره بخش‌ای سی یو.»

«یعنی اینجا نمیاد؟»

«خب معلومه که نه! افرادی که توی کما هستند توی بخش‌ای سی یو بستری میشن.»

بیمارستان در وضعیت ترس وحشت و جنب و جوشی غیر قابل کنترل قرارداشت. درست همان لحظه، مردی ناشناس، آرام و بدون این که توجه دیگران را جلب کند، وارد بخش‌ای سی یو و مشغول بررسی بیماران آنجا شد یکی پس از دیگری اتاق‌ها را بررسی می‌کرد. تنها به یک اتاق سر نزده بود. وارد اتاق شد. هنوز به تخت بیمار نزدیک نشده بود که اسلحه‌ای پشت سرش قرار گرفت. ناخودآگاه دستها‌ی مرد بالا رفت.

«کونگ ونده! تو بازداشتی.»

دانگ سوئه اسلحه‌اش را پشت گردن کونگ ونده گذاشته بود. دستبند را به سمت چن‌شی گرفت چن‌شی دستها‌ی مرد را با یک حرکت به سمت پایین کشید و اورا به سمت دیوار هل داد و دستبند را به دستهایش زد... کونگ ونده یک هودی به تن داشت که کلاهش صورت او را می‌پوشاند.

«پسرم کجاست؟»

چن‌شی با لبخند سردی به او نگاه کرد.»اومدی سراغ پسرت؟ خیلی آسیب ندیده. فردا می‌تونه از بیمارستان مرخص بشه.»

«مگه توی روزنامه.........»

کونگ ونده با دیدن چهره چن‌شی متوجه شد که آنچه در روزنامه به چاپ رسیده صرفا تله‌ای برای به دام انداختن او بود. می‌دانست راه فراری ندارد و این پایان کاریست که آغاز کرده. قلب مضطربش با شنیدن سلامتی پسرش آرام گرفته بود.

«بذارید برای چند دقیقه هم که شده پسرم رو ببینم. بعدش هر جا که شما بگین میام.»

«مشکلی نیست ولی وضعیت روحی مناسبی نداره. صدمه روانی سختی دیده. بهتره بیشتر به فکر حال و روزش باشی.»

اشک در چشمان کونگ ونده درخشید و با صدای محزون و آرامی زمزمه کرد: «من بابای خوبی نیستم.»

دیدن اشک‌های مرد، قلب دانگ سوئه را فشرد. اما یادآوری جنایاتی که مرتکب شده بود ترحم را از ذهن و قلب اودورساخت.

خودش اینطوری خواسته و اینم نتیجه کارهائیه که انجام داده.

چن‌شی رو به مرد پرسید: «تو آتیش سوزی راه انداختی؟»

کونگ ونده نگاهی به آن دو انداخت و گفت: «راستش من آتیش سوزی راه ننداختم فقط یه نخ سیگار نزدیک سنسور حرارتی اعلام حریق انبار گذاشتم. پسرم توی همین بیمارستان بستریه. چطور ممکنه همچین کار احمقانه‌ای بکنم؟»

دانگ سوئه به همکارانش اطلاع داد و هر دو برای بردن متهم راهی محوطه بیمارستان شدند. متهم تقریبا اعتراف کرد بود. افسران دایره جنایی او را به سمت ماشین برده و به سمت اداره حرکت کردند.

خبر به سرعت به کوئین پو رسید، غافلگیر شده بود. به افسرانی که در سطح شهر مشغول جستحوی کونگ ونده بودند، اطلاع داد که ماموریتشان تمام شده وکار پرونده تقریبا به انتهای خودش رسیده است. ماشین حامل کونگ ونده از بیمارستان تا دایره جنایی بواسطه ماشین‌ها‌ی پلیس اسکورت می‌شد. ورود کونگ ونده به دایره جنایی همراه شد با تحسین ودست زدن‌های افسرانی که در اداره حضور داشتند. تنها چهره شیائودانگ درهم رفته بود.

وقتی جنب و جوش‌ها آرام گرفت، کوئین پو سینه‌اش را صاف کرد و رو به نیروها‌ی تحت امرش گفت: «حل معمای این پرونده ظرف ۴۸ ساعت ممکن نبود مگر این که این مرد....»

نگاهی به اطراف انداخت اما اثری از چن‌شی نبود.

دانگ سوئه نگاهی به برادرش انداخت و گفت: «اینجا نیست. گفت گرسنه است رفته بیرون غذا بخوره!»

«بهش بگو زود برگرده!»

دانگ سوئه از اداره بیرون رفت و چن‌شی را در یکی از غذاخوری‌های نزدیک اداره پیدا کرد که مشغول خوردن نودل گوشت بود. چن‌شی با شنیدن این که کوئین پو می‌خواهد که اورا به گروه معرفی کرده و از او در مقابل تیمش قدردانی کند از تعجب ابروهایش را بالا بردو گفت: «تا دیروز که برادرت ازمن خوشش نمی‌اومد. حالا چی شده یه دفعه نظرش عوض شده؟»

«چی با خودت فکر کردی؟ فکر کردی برادر من یه مرد عقده ایه؟ اصلا اینطور نیست اون باید به تیمش اعلام کنه که تو توی حل این پرونده مشارکت داشتی.»

«نه نمیام. ما توافق کردیم که افتخار این کار مال توباشه. ازاون گذشته من که افسر پلیس نیستم، فقط یه شهروند خوش قلبم. همین.»

«لازم نکرده سخنرانی کنی! پاشو همه منتظرت هستند.»

«خیلی خوب هولم نکن بذار غذامو تموم کنم.»

دانگ سوئه به سمت پیشخوان رفت و پول غذا را پرداخت و رو به چن‌شی گفت: «دل از اون کاسه نودل بکن. بعد از این که کارمون تموم شد میریم یه جای خوب غذا می‌خوریم مهمون من. پاشو!»

چن‌شی لبخندی زد و از جایش بلندشد و به اتفاق دانگ سوئه راهی شد.

چن‌شی در گوشه‌ای از اتاق کنفرانس روی صندلی نشسته بود. در چهره کوئین پو رضایت خاطرش دیده نمی‌شد. با این وجود رو به حاضرین در اتاق اظهار داشت؛

«دلیل این که ما تونستیم این پرونده رو با سرعت حل کنیم، تلاش‌های این مرد، آقای چن‌شیه. ایشون جزء نیروهای پلیس نیستند که بشه به نحو شایسته از ایشون قدردانی بشه. اما من ازتون می‌خوام خواهش کنم که ایشون رو تشویق کنید.»

همه به یکباره با صدای سوت و تحسین اورا تشویق کردند. عموما چن‌شی عکس العمل خاصی به اتفاقات به دوروبرش نشان نمی‌داد اما این بار رنگ سرخی حاکی از شرم ، روی گونه هایش دوید.

کوئین پو روبه چن‌شی کردو گفت: «جناب چن‌شی بیاید اینجا و چند کلمه صحبت کنید.»

«نه ممنون. من سخنران خوبی نیستم.»

«پاشو بیا! بیا!»

دانگ سوئه دستش را روی شانه چن‌شی قرار داده و اورا به سمت جلو هل میداد

«پاشو برو دیگه!»

درک این خواهر و برادر برای چن‌شی کار آسانی نبود و در نهایت از جایش بلند شدو به سمت جایگاهی که کوئین پو ایستاده بود رفت و به چشمهایی که به او خیره شده بودند نگاه کرد. چند لحظه‌ای در سکوت گذشت. قبل از این که بخواهد حرف بزند، چند برگه فاکتور و رسید خرید نقدی از جیبش بیرون آورد و گفت: «می دونم که پاداشی به من تعلق نمی‌گیره، فقط اگه ممکنه این فاکتورو رسید‌ها رو پرداخت کنید. ممنونم حرف دیگه‌ای ندارم.»

همه مات و متحیر به او که به سمت صندلی‌اش برمی گشت، نگاه می‌کردند.

کوئین پو خندیدو گفت: «باشه مشکلی نیست.»

رو به حاضرین کرد و ادامه داد:

«خیلی خب! هنوز یه کارهایی هست که باید انجام بدیم. بهتره برگردیم سرکار!»

افسران پلیس به دفتر کارشان برگشتند. شیائودانگ به سمت چن‌شی رفت وبلیط‌های کنسرت را به سمتش گرفت.

«من شکستم رو قبول کردم. اینم بلیط ها!»

«حالا کجا با دانگ سوئه قرار گذاشته بودی؟»

«هنوز چیزی بهش نگفته بودم. هر چند دیگه الان مهم نیست. دیگه بلیطی در کار نیست.»

چن‌شی دست شیائودانگ را گرفت و بلیط‌ها را به او برگرداند.

«من فقط می‌خواستم باهات شوخی کنم. بیا اینها رو بگیر. ببین اگه دوستش داری باید شجاع باشی و مثل یه مرد بری جلو و بهش پیشنهاد بدی. برو!»

حرف‌هایی چن‌شی شیائودانگ را غافلگیر کرد. واقعا یک رقیب عشقی داشت اورا تشویق می‌کرد که با دانگ سوئه قرار بگذارد؟

نکنه تمام این مدت داشتم اشتباه میکردم؟ شاید اصلا رقیب عشقی نباشه؟!

«تو واقعا این بلیطها رو نمی‌خوای؟»

«نه! ما مردهایی که تودهه نود میلادی به دنیا اومدیم بیشترآهنگ‌های ژو جیلون رو گوش میدیم. ما با آهنگ‌های این جونک‌های مو قشنگی که شما عاشقشون هستید سر و کار نداریم.»

چن‌شی لبخندی زد و به سمت اتاق بازجوئی حرکت کرد. نمی‌خواست اعترافات متهم را از دست بدهد دوست داشت داستان را از زبانی مجرمی که این تراژدی خانوادگی را رقم زده بود بشنود.

کتاب‌های تصادفی