کاراگاه نابغه
قسمت: 34
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۳۴
کونگ ونده روی صندلی بازجوئی درمقابل کوئین پو و افسری که وظیفه داشت اظهارات اوراثبت کند، نشسته بود. کوئین پو گلویش را صاف کردو رو به متهم سوالاتش را آغاز کرد؛
«اسم؟»
آن سوی اتاق بازجوئی پشت دیوار شیشه ای، تقریبا تمام افسران دایره جنایی جمع شده بودند. همه مشتاق بودند که اتفاقات را از زبان متهم بشنوند. و البته چنشی هم در جمعشان حضور داشت.
بعد از گرفتن اطلاعات رسمی از متهم، کوئین پو ادامه داد: «فکر نکنم نیاز باشه که بهت یاداوری کنم که چه اتهاماتی بهت وارد شده. بهتره خودت بگی که چه کارهایی انجام دادی.»
«اگه اعتراف کنم ممکنه که تخفیفی هم شامل مجازات من بشه؟»
«بستگی به اعترافاتت داره»
حاضران در اتاق بازجوئی و اتاق مجاور میدانستند که دستان کونگ ونده به خون سه نفر آلوده شده و کمترین مجازات او اعدام بود.
چند دقیقهای به سکوت گذشت و کونگ ونده زبان گشود و اعتراف کرد ؛
«فکر نمیکردم اوضاع اینجوری پیش بره. همه چیز از ماجرای برملا شدن تخلف مالی من در شرکت شروع شد. من متوجه وجود یه خلآ قانونی توی شرکت بیمه شدم و ازش استفاده کردم تا بتونم پولی به جیب بزنم. پولها به مرور زمان بیشتر شد. اواسط سال گذشته بود که تونسته بودم تقریبا مبلغ ۴۰۰ هزار یوان پول از این راه بدست بیارم. برای خودم نقشه کشیده بودم که این پول رو پس انداز کنم تا یه خونه ویلایی نزدیک مدرسه بخرم. اصلا توقع نداشتم که پدر زنم به سرطان مبتلا بشه. تمام اون پولی که جمع کرده بودم خرج دارو و درمان اون پیرمرد شد. توی یک چشم به هم زدن تمام اون پول دود شد و رفت هوا!
از این شرکتهای بیمه متنفرم! اون موقعی که میخواستم پولم رو اونجا سرمایه گذاری کنم وعده و وعید زیاد دادند اما وقتی برای گرفتن هزینه درمان و جراحی پدر زنم به شرکت مراجعه کردم هزار و یک جور اما و اگر آوردند وهیچ پولی بابتش پرداخت نکردند. بعد از کلی دوندگی ودیدن این و اون موافقت کردند که کمی پول بابت بستری کردن پیرمرد پرداخت کنند. اگه به جای سنگ انداختن توی راهم، منو به دردسر ننداخته بودند، این اتفاقات نمیافتاد.»
کوئین پو صحبتهای کونگ ونده را قطع کردو گفت: «من کاری به انگیزههایی که باعث شده دست به این جنایت بزنی ندارم. فقط میخوام بدونم اون شب چه اتفاقی افتاد؟»
کونگ ونده درخواست کرد که یک نخ سیگار به اوبدهند و در حالی که سیگار را دود میکرد ادامه داد؛
«پیرمرد فقط چند ماهی تونست زندگی کنه و براثر سرطان، حالش روز به روز بدتر میشد، تا این که فوت کرد. و از شانس بد من، حسابرسی شرکت هم ، جریان اختلاس مالی رو کشف کرد. در ابتدا اولش قصد داشتن که من رو به همراه مدارکی که پیدا کرده بودن به دادگاه بفرستن. همه چیز برام تموم شده بود. تا این که سرپرست تیمی که در باهاش کار میکردم به بازرسی شرکت پیشنهاد به جای اتلاف وقت و سرمایه و گذروندن پروسه دادگاه، اگه پول شرکت رو برگردونم با گرفتن یه وثیقه ، اجازه میدن تو شرکت بمونم و جریان دادگاه رو منتفی کنن. راستش اول فکر کردم بهتره برم و خونه رو بفروشم تا بدهی شرکت رو پس بدم. اما نمیتونستم خانواده ام رو آواره کنم. به همین دلیل رفتم سراغ موسسه مالی کوسه و ازشون پول قرض کردم.»
حرفهای کونگ ونده کوئین پو را به فکر فرو برد. مردی که نمیخواست خانواداش را آواره کند درنهایت آنها را به قتل رسانده بود. !
«اصلانباید سمت اون موسسه جهنمی میرفتم. تمام مدت کار میکردم و تمام پولی که توی کارت اعتباریم بود رو هم خرج کردم اما حتی نتونسته بودم سود پول رو بهشون برگردونم چه برسه به اصل پول. مرتبا آدمهای قلدرشون تو خونه، خیابون و محل کار منو پیدا میکردن و تهدید میکردن. وضع خسته کنندهای بود تا این که یکی دوماه بعد از مرگ پدر زنم خیلی اتفاقی توی یه رستوران مردی رو دیدم که کاملا شبیه به من بود حتی در جزئی ترین ویژگیها با من مو نمیزد. خیلی متعجب شدم و با پدر و مادرم تماس گرفتم. اونها گفتند وقتی ما نوزاد بودیم به خاطر فقرمالی نمیتونستند هر دوتای ما رو نگه دارند و مجبور شدند که یکی از ما دونفر و در واقع برادرم رو سر راه بگذارن. برادرم کارگر رستوران بود و با دیدن سر و وضع مرتب من فکرکردکه من آدم پولداری ام. بنابراین بین حرفهایش اشاره میکرد که من بهش کمک کنم. اون به من حسادت میکرد و من به اون. اون مرد آزادی بود که فقط برای گذروندن زندگیشت تلاش میکرد اما من تا خرخره توی منجلاب نکبت باری که هر روز عمیق تر و متعفن تر میشد، دست و پا میزدم.»
«زنم مدام بابت پولی که قرض کرده بودم با من جرو بحث میکرد. همیشه سرزنش میشدم آدمهای موسسه کوسه هم دست بردار نبودند. حتی توی کارم هم بدبیاری آورده بودم. نتونسته بودم به سقف کاری ماهیانه برسم. ذهنم توان تحمل مشکلات بیشتر از این رو نداشت. با خودم فکر کردم که بهتره خودم رو از این زندگی راحت کنم تا حداقل خانواده ام با پول بیمه عمر زندگی کنن. اما وقتی بهانه جوییهای شرکت بیمه در قبال پرداخت مسئولیت و تعهداتش را به یاد آوردم ، پشیمون شدم. زنمم با حمایت مادرش بی هیچ ملاحظهای من را مردی بی مسئولیت ، بی لیاقت و بی عرضه میدونست. برادرم مرتبا درخواست کمک مالی داشت. هیچ کس به این فکر نمیکرد که من توانی برای تحمل این همه فشار ندارم. دیوونه شده بودم. هر لحظه ذهنم تصویر سازی میکردو نقشههای مختلف میکشیدم. تا این که یک شب با خودم فکر کردم همه به جز من که تمام تلاشم رو برای رفاه و آسایش اونها میکنم، فقط و فقط به خودشان فکرمی کنن. باخودم فکر کردم که این آدمهای نادون باید بمیرن. چرا من؟»
چهره کونگ ونده کم کم از حالت یک مردمیانسال مفلوک، به جنایت کاری خشن و بی رحم تبدیل شد.
«جمعه قبل، پولی که با التماس و درخواست قرض گرفته بودم رو برداشتم و به موسسه کوسه رفتم. تصمیم داشتم بخشی از بدهی رو تسویه کنم. اما ببر بزرگ گفت پولی که آوردم کفاف پرداخت سود بدهی را هم نمیده چون بدهی ام به ۸۰۰ هزار یوان یعنی دوبرابر مبلغی که قرض گرفته بودم رسیده است. من و ببر بزرگ در این باره جر و بحث کردیم. من بهش گفتم که مبلغی که اون میگه اصلا با هیچ عقل سلیمی قابل درک نیست. اما گوشش بدهکار نبود. مرد بی صفت میخندید و منو مسخره میکرد. میگفت تو عرضه پرداخت قرضت رو نداری باید خونه، زنت، بچه ات حتی کلیه هات رو بفروشی تا بتونی بدهی منو بدی! خون توی رگهام به جوش اومد. از عصبانیت دیوونه شده بودم. دست بردم روی میزش و مجسمه سنگی کوچکی که روی میزش بود رو به سرش کوبیدم. وقتی که عصبانتم فروکش کرد فهیدم که مرتکب قتل شدم.»
«گند زده بودم. قرار نبود زندگی من به اینجا برسه. مدتی طولانی اونجا نشستم مغزم قفل شده بود. یه دفعه فکری به ذهنم رسید و به گمان خودم نقشه بی نقصی کشیدم. وقتی قراره بمیری بهتره بری و بهترین تلاشت رو بکنی و توی یه قمار بزرگتر شرکت کنی! از جام بلند شدم. صحنه جرم رو تمیز کردم و از اونجا زدم بیرون. به سمت داروخانه رفتم و چندتا قرص خواب آور خریدم. وقتی به خونه رسیدم وانمود کردم که همه چیز عادیه. توی ذهنم غوغا بود. با خودم درگیر بودم... واقعا میخواستم خانواده ام رو بکشم؟ چارهی دیگهای نداشتم. همه خانواده من میدونستن که من برادر دوقلو دارم. به عنوان یه مرد باید کاری که شروع کرده بودم رو تموم میکردم. خواه ناخواه پلیس من رو پیدا میکردو باید هر جوری که امکان داشت خودم رو نجات میدادم. برادرم فرصتی بود که خدا به من داده بود، چرا نباید برای نجات خودم ازش استفاده میکردم؟»
صحبت که به اینجا رسید، کونگ ونده لبخندی بیمار گونه زد گویا جریان خاطرات او را به شب جنایت برده بود.
«با برادرم تماس گرفتم ودعوتش کردم که برای دیدن همسرم به خونه ما بیاد. طولی نکشید که برادرم با من تماس گرفت. به بهانه وقت گذرانی به کلوپی شبانه بردمش تا کمی خوشگذرونی کنه. تنهاش گذاشتم و برگشتم خونه. زنم سوپ شیرین پخته بود. وقتی مشغول رسیدگی به کارهای مادرش شد، از فرصت استفاده کردم و داروی خواب آور رو توی قابلمه سوپ ریختم. از خونه زدم بیرون به سراغ برادرم رفتم. حدود ساعت ۱۱ شب به اتفاق به خونه رفتیم. خیلی دقت کردم که دوربینهای مداربسته ساختمان ورود من رو نشون بده. وقتی به خونه رسیدیم همه خوابشون برده بود. یه ظرف از سوپ برای برادرم کشیدم. و به بهانه گرفتن نشتی شیر آب وارد دستشوئی شدم که قبلا یه چکش اونجا پنهان کرده بودم. اما چکش اونجا نبود. وسواس نظمی که زن من داشت نقشه منو خراب کرده بود. درست همان موقعی که مستاصل شده بودم، برادرم تقهای به در دستشوئی زدو گفت که لازمه بره دستشوئی. نگاهی به اطراف کردم سرپوش سرامیکی توالت رو برداشتم و ازش خواستم که چراغ آشپزخونه رو خاموش کنه وقتی که روش رو برگردوند با همون پوشش سرامیکی محکم به سرش کوبیدم. در دم جون داد. خردههای سرامیک به دستم فرو رفته و زخم شده بود. اما اون موقع درک درستی از اتفاقاتی که در جریان بود نداشتم.»
«قدم بعدی کشتن مادرزن پیرم بود. از کشتنش حس بدی نداشتم. فقط موقعی که میخواستم بکشمش چشمهاش رو باز کردو جیغ کوتاهی کشید که منو ترسوند وزنم رو هم بیدار کرد. سرش رو چندین بار به زمین کوبیدم تا بمیره. به دنبال زنم راه افتادم هول شده بود پاش به پایه مبل گیرکرد و افتاد با چاقو به جونش افتادم ووقتی فهمیدم مرده رهاش کردم.»
کونگ ونده آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: «پسرم به خاطر سرو صدا بیدار شده بود. به سمت اتاق خوابش رفتم و در رو باز کردم. پسر کوچولوی من توی تختش دراز کشیده و با چشمهای معصومش به من خیره شده بود. قلبم تیر کشید چطوری میتونستم اون موجود بی گناهی که از پوست و گوشت و استخون خودم بود رو بکشم؟مدتی طولانی به همون حال اونجا وایسادم. اما نتونستم اون کار رو بکنم. وقتی دیدم نمیتونم آسیبی به پسم بزنم، خیلی معطل نکردم و از خونه زدم بیرون. یه مثل معروف هست که میگه اگه میخوای به اهدافت برسی باید قلبت از فولاد باشه. اما من یه آدم معمولی بودم. نمیتونستم همچین کاری بکنم.»
کونگ ونده صورتش را با دستهاش پوشاند. افسران پلیس با دقت به حرفهاش گوش میکردند. چنشی در اتاق مجاور ایستاده بود و به اعترافات کونگ ونده را میشنید. با خودش زمزمه کرد:
«تو محاسباتت اشتباه کردی! پسرت سرنخ ماجرا نبود. اساسا هیچ جنایت بی نقصی توی دنیا وجود نداره اگه میخوای گیر نیفتی از اول باید دور جنایت رو خط بکشی.»
حرفی برای گفتن باقی نمانده بود. بازجوئی تمام شد و هر کس برای انجام کارهایی که لازم بود به میز کارش برگشت.
کوئین پو گزارشات تراژدی خانوادگی به همراه فایل اعترافات متهم را برای مسئولین مربوطه در اداره پلیس فرستاد. و توانست بعد از گذشت دو روز پر تنش احساس آرامش کند.
دانگ سوئه کنار چنشی ایستاده بود.
«میدونی! راست میگفتی. به قول معروف ببر بچههای خودش رو نمیخوره! با وجود کارهای وحشتناکی که کرده هنوز هم رحم وانسانیت داشته.»
«اشتباه میکنی! این بچه باعث ادامه زندگی کونگ ونده میشه. وقتی یه مرد بچهاش رو دوست داره در اصل خودش رو دوست داره. این هم یه نوع خودخواهیه. آدمهای زیادی مثل اون وجود دارند اما همشون مثل کونگ ونده خودشون رو توی بن بست گیر نمیاندازن!»
کتابهای تصادفی

