فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 35

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

جلد سوم

فصل 35

از 27 سپتامبر به بعد خبر قتل عام خانوادگی، یکی از پرطرفدارترین خبر رسانه ها شد. کسی نبود که درباره مرگ زن جوان و مادر پیرش چیزی ندانسته یا از کودکی که پس از مشاهده مرگ مادر، مادربزرگ و عموی تازه یافته اش توسط پدر، خودش را از پنجره آپارتمان به بیرون پرت کرده، اطلاعی نداشته باشد. رئیس پلیس این بار نیز از کشف راز این کشتار مخوف، توسط شهروندی مهربان خبر داده بود که به یاری پلیس شتافته و پرده از این جنایت هولناک برداشته بود. خبر با جزئیاتش دست به دست میان مردم می چرخید و هر کس نظری درباره آن ابراز می کرد. اما کمتر کسی به نقش شهروند مهربان توجه داشت. بیشتر، جزئیات جنایت، انگیزه ها وباید و نباید ها مورد توجه قرار می گرفت. روانشناسان و صاحب نظران این واقعه را در برنامه های زنده و آنلاین تحلیل می کردند. اما تمام اینها تنها تبی زودگذر بود، چرا که به زودی مشکلات روزمره و فزاینده زندگی، تنها خاطره ای سایه وار از این اتفاق در ذهن آنان به جای می‌گذاشت.

چن‌شی اما به روال عادی زندگی اش بازگشته و دوباره از صبح تا دیر وقت مشغول جابجایی مسافر ومشتاق به گفت گو از هر موضوعی با مسافرانش بود بعضی ها با او همراهی می کردند و بحث داغ می شد و بعضی ها تنها سری تکان می دادند و یا درسکوت به نظرات چن‌شی گوش می کردند و عده ای هم از دست حرف های چن‌شی کلافه می شدند و لب به اعتراض می گشودند.

آن روز چن‌شی مسافرانش را تازه به مقصد رسانده بود که تلفنش زنگ خورد.

«بله»

«الان کجایی؟»

«علیک سلام. ممنونم من خوبم. شما چطوری؟»

«مزه نریز جواب سوالمو بده.»

«چطور؟»

«مسافر داری؟»

«نه تازه رسوندمشون.»

«من دم اداره ام بیا دنبالم»

قبل از این که چن‌شی بخواهد جوابی به دانگ سوئه بدهد، تلفن قطع شد. چن‌شی لبخندی زد و به راه افتاد.

ماشین را جلوی پای دانگ سوئه که در مقابل اداره به انتظار ایستاده بود نگه داشت. بدون معطلی سوار ماشین شد. چهره اش درهم، گرفته و به نظر عصبانی و کلافه می‌رسید.

«خانم لین چه خبرا؟ چی شده؟ کی رو اعصابتون راه رفته؟»

«خود تو!»

چن‌شی سیگاری از پاکت بیرون کشید و روشن کرد و با آرامشی که مخصوص خودش بود گفت: «من؟ چرامن آخه؟»

«ببینم تو شیائو دونگ رو تشویق کردی منو ببره کنسرت؟»

«بذار قضیه رو واضح کنم برات. من بهش نگفتم که تو رو با خودش ببره کنسرت، گفتم اگه چشمش دنبال یه دختره لازمه که جسور باشه و بهش پیشنهاد بده.»

عصبانیت در چشمهای دانگ سوئه موج می زد «اونوقت این تشویق کردن نیست؟»

«خب اگه ازش خوشت نمیاد، رک و پوست کنده بهش بگو. چرا پای منو وسط می کشی؟»

«ای بابا ! اون که تا حالا مستقیم نگفته از من خوشش میاد که منم بهش بگم متاسفم من ازت خوشم نمیاد! اگه بدون این که موضوع رو پیش بکشه بهش چیزی بگم بر می گرده میگه خیالاتی شدی من همچین قصدی نداشتم.»

«حالا دقیقا چی شده؟ بهش قول دادی که باهاش بری کنسرت؟»

«نه بابا؟ واسه چی همچین کاری بکنم؟ بذار یه چیزی بهت بگم جناب چن‌شی ! از این به بعد اصلا اجازه نداری از این نصیحت ها درباره من به کسی بکنی ! تو اصلا نمی دونی من از چه تیپ آدمی خوشم میاد واسه چی آدم واسه من می فرستی؟ اصلا واسه چی نگران آینده و ازدواج منی؟»

«خیلی خب بذار ببینم. تو از کدوم تیپ مردها خوشت میاد؟ اگر بهم بگی شاید بگردم و یه کاری واست بکنم.»

دانگ سوئه لگد محکمی به سمت صندلی راننده پرت کرد.

«اینقدر چرت و پرت نگو!»

«ببینم تو به من زنگ زدی که بیای دعوا راه بندازی؟»

«نه یه کار دیگه هم باهات داشتنم»

دانگ سوئه دوعدد بلیط کنسرت ژانگ یو یو را جلوی چشمان چن‌شی تکان داد و پوزخند زند.

«آقای دلال ازدواج می خوام یه کاری کنم که خودتو ملامت کنی. بیا اینم بلیط کنسرت ژانگ یویو. ازش خوشت می یومد دیگه؟ مگه نه؟»

چن‌شی ابروهایش را بالا برد و گفت: «اینها بلیط تخفیفیه؟ مگه نه؟ اینها رو از کجا گیر آوردی؟»

«عجب آدمی هستیا! خیلی قدرنشناسی. من برات بلیط آوردم بعد تو میگی تخفیفه؟ حالا اگه پول بیشتری بدم؟ ژانگ یویو بیشتر می خونه؟»

«ببخشید! ببخشید! منظوری نداشتم. حق با توئه. به کنسرت دعوتم کردی باید دعوتت رو قبول کنم. راستش تا حالا هیچ دختری منو به کنسرت دعوت نکرده. جا خوردم خب !»

«این کارم همچین الکی هم نیستا! توی این پرونده آخریه خیلی بهم کمک کردی می خواستم کمکت رو جبران کنم. راستش می خواستم یه جوری شیائو دونگ رو هم بپیچونم واسه همین این بلیط ها رو گرفتم.»

«حالا کی هست؟»

«امشب.»

«باشه میام»

دانگ سوئه بلیط ها را به سمت چن‌شی گرفت و گفت: «حق نداری دیر بیای دنبالما!»

دانگ سوئه بدون خداحافظی از ماشین پیاده شد.چن‌شی نگاهی به بلیط ها انداخت وبا خودش زمزمه کرد: «این خواهر و برادر عادت ندارن رک و راست حرفشون رو بزنن. هیییی»

ساعت 7 عصر چن‌شی روبروی آپارتمان دانگ سوئه توقف کرده بود. بعد از گذشت چند دقیقه دانگ سوئه در حالی که لباس مشکی زیبایی به تن داشت به ماشین نزدیک شد و در صندلی مسافر جای گرفت. چن‌شی با خودش فکر کرد که دانگ سوئه عادت دارد مرتبا لباس های مختلف بپوشد و همیشه استایل زیبا و خاصی دارد.

دانگ سوئه نگاهی به چن‌شی انداخت و گوشه ابرویش را بالا برد و پرسید: «به چی زل زدی عمو جون؟»

«چیه خوشگل کردی؟ تیپ زدی؟»

«خوشگل اون سر مبارک خودته که چشم چرونی کنی میفته رو سینت. زود باش بریم دیر میشه!»

«چشم خانم پلیسه ترسیدم.»

دانگ سوئه ابروهایش را به حالت اخم در هم کشید. چن‌شی ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. وقتی از چند خیابان عبور کرد رو به دانگ سوئه پرسید: «ببینم از کی تا حالا یه دختر جوون به سن و سال تو طرفدار یه خواننده مثل ژانگ یویو میشه؟»

«راستش تاثیر خانواده است. از بچگی آهنگ های ژانگ تو خونه ما پخش می شد. گاهی من و همکلاسی هام می‌رفتیم به کافه کارائوک که از نزدیک خوندش رو بشنویم. راستش فکر می کنم شعرش و صداش ارزش شنیده شدن رو داره. برای تشخیص یه موسیقی خوب از یه آواز دم دستی نباید حتما سن و سالی ازت گذشته باشه.»

«درسته حق با شماست.»

بعد از گذشت چند دقیقه آنها به محل اجرای کنسرت رسیدند. صفی طولانی از مردم در مقابل سالن ورودی تشکیل شده بود. چن‌شی ماشین را پارک کرد و کتی مشکی از صندلی عقب برداشت و به تن کرد. کت کاملا نو و مطابق مد روز بود. دانگ سوئه نگاهی به چن‌شی در لباس جدیدش انداخت. ظاهرش کاملا متفاوت به نظر می رسید. خیلی جوانتر از قبل دیده می شد. نگاه های دانگ سوئه از دید چشم های تیز بین چن‌شی مخفی نماند و با حالتی خاص رو به او کرد و گفت: «می دونی چیه؟»

دانگ سوئه پرسشگرانه به او نگاه کرد ومنتظر ادامه جمله چن‌شی شد.

«یه افسانه قدیمی هست که میگه ؛ کسائی که به رنگ مشکی علاقه دارن، مستعد شیطنت هستند.»

«ببین با این حرفهای بی سرو ته ذهن منو خراب نکن !»

چن‌شی لبخند زد و ادامه داد: «بیا بریم!»

اطراف کنسرت پر از دستفروش هایی بود که چیزهای مختلفی را عرضه می کردند. چراغ های ال ای دی، سی دی، خوراکی و.... چن‌شی به دستفروشی که در مسیرشان بساط فروش سی دی کنسرت های قبلی ژانگ یویو را به راه انداخته بود نزدیک شد و گفت: «تو برای فروش اینها مجوز داری؟ می دونی فروش سی دی خواننده ها بدون داشتن مجوز غیر قانونیه؟!»

دستفروش که جوان جسوری به نظر می رسید با لحنی خیابانی رو به او کردو پاسخ داد: «به تو چه عموجون؟ سرت به کار خودت باشه. نمی خوای بخری نخر برو مزاحم کاسبی ما نشو.»

«زیادی پر دل و جراتی ! عیب نداره. این کارت رو گزارش می کنم. «چن‌شی چرخید و رو به انتظامات اطراف ورودی سالن کنسرت گفت: «آقایون اینجا یه نفر داره سی دی کنسرت می فروشه.»

یکی از نیروهای حراست کنسرت به سمت آنها رفت. جوان با دیدنش کیف سی دی را روی دوشش انداخت و شروع به دویدن کرد و با صدای بلند داد زد: «بد می بینی عموجون ! میدم یکی زنده زنده پوستت رو بکنه !»

«کار خوبی می کنی به یه لیفت صورت نیاز دارم. خوبه که مجانی برام انجامش بدن.»

چن‌شی چهره ای جدی به خود گرفت صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد: «فروش نسخه های کپی خواننده ها دست کمی از دزدی نداره. نمی تونم بی خیال این کار غیر قانونی و غیر فرهنگی بشم.»

دانگ سوئه لبخند کجی زد: «حالا فکر می کنی خواننده مورد علاقه ات بابت این کار فرهنگی ازت قدردانی می‌کنه؟»

«مگه مهمه؟»

چند لحظه ای سکوت بین آن دو برقرار شد. چن‌شی مثل کسی که چیزی به خاطر آورده باشد گفت: «راستی بذار برم یکی از این ال ای دی ها برات بخرم تو کنسرت لازمت میشه.»

«من از این کارهای احمقانه نمی کنم که پاشم وسط کنسرت ال ای دی تکون بدم.»

چن‌شی بدون توجه به دانگ سوئه از دستفروشی که در مسیرشان قرار داشت یک ال ای دی که رویش عبارت ؛ فرشته آواز دوستت دارم، حک شده بود را خرید. دستفروش بعد از گرفتن پول از چن‌شی نگاهی به دانگ سوئه انداخت و گفت: «آقا دوست دخ+ترتون خیلی زیباست.»

دانگ سوئه دندانهایش را بهم فشرد و گفت: «من دوست دخ+ترش نیستم. بیخودی راجع به چیزی که نمی دونی حرف نزن!»

سرش را به عقب چرخاند و با دیدن چهره خندان چن‌شی نگاهی غضب آلود به او کرد: «هاااان چیه؟ خیلی خوشحالی انگار. چقدر تو اوضاعت خرابه ! انگار بدتم نمیادا؟!»

«اااا گیر الکی میدیا ! من دوست دارم بخندم چرا تفسیرش می کنی؟»

دانگ سوئه به علامت اکراه سرش را چرخاند و بعد از چند ثانیه با کمی فاصله شیائو دونگ را به همراه دختر دیگری دید که در حال گفتگو و خندیدن بودند. دهانش از تعجب باز مانده بود. تعمدا سرش را به سمت چن‌شی برگرداندو گفت: «بیا نگاه کن ! اونجا رو ببین!»

چن‌شی با آرامش جواب داد: «خب که چی؟ دیدم.»

«یعنی متوجه نشدی؟ این شیائو دونگه به محض این که بهش جواب رد دادم رفته گشته ببینه چه دختری بیکاره، رفته سر وقتش آوردتش کنسرت. خوبه بهش قول ندادم که باهاش میام.»

«خیلی عادیه ها ! یه مرد جوون از یه دختر جواب رد می‌شنوه باید چیکار کنه؟ دیگه تا آخر عمرش سراغ کسی دیگه نره؟ بعدشم تو که نمی خواستی باهاش بری چه اهمیتی داره با کی میره؟»

«نمیشه یه بار یه چیزی بگم تو ساز مخالف نزنی؟ حتما باید یه چیزی بگی خلاف نظر من باشه؟»

چن‌شی ژست بازیگر به خودش گرفت و با آه و تاسف گفت: «اوه جای تاسفه واقعا ! چه آدمهایی پیدا میشن. آره راست میگی چه مرد هولی. حالا امشب نمیومد کنسرت چی می شد آخه؟!!»

دانگ سوئه نفسش را با صدا بیرون داد و صورتش را از دید چن‌شی مخفی کرد.

صف آرام آرام حرکت می کرد و آن دو باید تا رسیدن به گیشه کنترل بلیط صبورانه منتظر می مانند. بعد از گذشت حدود نیم ساعت راه خود را از میان جمعیت باز کردند. دانگ سوئه نفس راحتی کشید بالاخره توانسته بود به کنسرت بیاید و خوشبختانه کسی که اورا همراهی می کرد، شیائو دونگ نبود. سرجایش مستقر شد، رو برگرداند تا با چن‌شی صحبت کند. اما خبری از چن‌شی نبود. مدتی گذشت و چن‌شی با پاکتی محتوی خوراکی از راه رسید.

«از الان تا شروع کنسرت یه ساعتی مونده. بیا یه چیزی بخور.»

دانگ سوئه نگاهی به پاکت انداخت بطری کوکا کولا را بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت.

«نوشیدنی بخوریم؟ اونم اینجا. اصلا حواست نیستا! میدونی دستشوئی رفتن اینجا چقدر سخته؟ اونم برای یه دختر؟»

کتاب‌های تصادفی