کاراگاه نابغه
قسمت: 37
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 37
راننده کامیون وحشتزده پیاده شد و تلاش می کرد تا توضیحی قانع کننده بدهد.
«آقا شما دیدین؟ تقصیر من نبود. خودش یک دفعه ای وسط جاده ظاهر شد.»
چنشی سعی کرد تا با آرامش با راننده کامیون صحبت کند.
«نگران نباش. سعی کن به خودت مسلط بشی. شما مقصر نیستی. اما باید اینجا بمونی تا پلیس راهنمائی رانندگی بیاد و کروکی صحنه تصادف رو رسم کنه. منم باید این مصدوم رو ببرم بیمارستان.»
«باشه. ممنونم.»
چنشی نبض متهم را چک کرد و بدنش را از روی زمین بلند کرد و به سمت ماشین برد.
«در عقب رو باز کن»
دانگ سوئه که برای بررسی وضعیت متهم از ماشین پیاده شده بود با عجله درب عقب ماشین را باز کرد و چنشی متهم را روی صندلی خواباند. وقتی هر دو مجددا سوار ماشین شدند، ون پلیس از راه رسید و یکی از افسران پرسید: «الان موقعیت چه جوریه؟»
چنشی در حالی که کمربند ایمنی اش را می بست گفت: «متهم از ماشینش پیاده شد که فرار کنه وسط جاده با یه کامیون تصادف کرد. من الانم می رسونمش بیمارستان. شما هم به وضعیت اینجا رسیدگی کنید. اونم ماشینشه !»
افسر با تحکم پرسید: «صبر کن ببینم شما؟؟؟»
دانگ سوئه سرش را خم کرد تا افسر چهره اورا واضح بییند.
«من افسر دایره جنایی هستم و جزو تیم افسر شیائودونگ. ما گزارش کارمون رو قبلا به کاپیتان لین مافوقمون اطلاع دادیم.»
«بسیار خوب»
چنشی استارت زد. دانگ سوئه بوی خون متهم را استشمام می کرد. گویا سیستم عصبی اش از این بوی خون تحریک شده بود با صدایی که انگار با خودش حرف می زد پرسید: «آخه چرا این کارو کرد؟»
چنشی اما مشغول گرفتن تماس با کاپیتان بود.
«سلام کاپیتان. راستش هم خبر خوب دارم هم بد.»
«از این رفتارهای عجیب و غریب نکن. حرف بزن ببینم چی شده؟»
«خب ! خبر خوب این که متهم رو دستگیر کردیم و خبر بد این که وقتی میخواست از ماشینش بره بیرون وفرار کنه با یه کامیون وسط جاده تصادف کرد منم الان دارم میبرمش بیمارستان.»
کدوم بیمارستان؟»
«بذار ببینم؟......»
چنشی نقشه روی دستگاه جی پی اس را بررسی کرد و گفت: «فکر کنم نزدیکترین بیمارستان به اینجا بای هوآ باشه.»
«خیلی خب شما برید منم خودم رو می رسونم.»
تماس قطع شد و چنشی به سمت بیمارستان راهی شد. وقتی که به ورودی بیمارستان رسید همزمان کاپیتان لین و یکی از افسران دایره جنایی هم به محوطه بیمارستان وارد شدند. چنشی بدن متهم را روی برانکارد گذاشت. و کاپیتان به افسر همراهش دستور داد که از متهم نمونه اثر انگشت بگیرد تا بتوانند هویت متهم را تایید کنند. کاپیتان لین نمی توانست به راحتی بپذیرد که متهم بدون دستبند به بیمارستان منتقل شود. اما پزشک اورژانس به او اطمینان داد که این کار لزومی ندارد. چرا که متهم مصدوم شده و نیاز به جراحی دارد بنابراین به زودی بیهوش و برای انجام عمل جراحی به اتاق عمل منتقل میشود و تا بهوش آمدن او هیچ مورد نگران کننده ای پیرامون گریختن او از بیمارستان وجود نخواهد داشت.
صحبت های پزشک اورژانس تا حدی آرامش خاطر را به کوئین پو برگرداند. متهم به سمت اورژانس و از آنجا به بخش جراحی برده شد. کوئین پو که تا آن لحظه دغدغه متهم را با خود داشت، نفس عمیقی کشید و متوجه دانگ سوئه شد که جلوی ماشین چنشی نشسته بود. رو به چنشی که کنار ماشین ایستاده بود کرد و گفت: «میخوام یه دلیل منطقی بشنوم. حرافی نکنید! برای چی شما دو تا با هم هستید؟»
«کنسرت بودیم.»
«کنسرت بودید؟ با هم؟ اون وقت کی بهتون اجازه داده؟»
چنشی لبخند زد.
«کاپیتان لی برای همچین کاری نیاز به اجازه گرفتن نیست. فکر نمی کنی یه ذره زیادی می خوای همه چیز رو کنترل کنی؟»
«دانگ سوئه خواهر منه و من حق دارم همه چیزش رو کنترل کنم. بگو ببینم تو انگیزه ات از این کارها چیه؟ هان؟»
چنشی به آرمی انگشت اشاره کوئین پو را که به نشانه تهدید در مقابل بینی اش بالا آمده بود، پایین آورد و گفت: «این رفتار از یه آدم بالغ تحصیل کرده بعیده! خواهر که جای خود داره حتی اگه خانم لین دختر شما هم بود اجازه نداشتید این مدلی درباره اش حرف بزنید و تصمیم بگیرید. فکر کنم بهتره من از اینجا برم. ضمنا یادتون نره قول پرداخت هزینه ماشینم رو بهم دادین، واسه قولتون بعدا تماس بگیرین.»
«از اینجا جم نمی خوری حق نداری راه بیفتی سر خود جایی بری!»
هنوز خطاب آمرانه کوئین پو تمام نشده بود که پزشک اورژانس دوان دوان خودش را به او رساند تا برگه هایی را که لازم بود قبل از عمل جراحی توسط پلیس امضا شود را به کوئین پو ارائه دهد. کاپیتان لین با دقت برگه ها را بررسی و امضا کرد. از پزشک اورژانس حال عمومی و شرایط متهم را جویا شد. اما پزشک از قبل، بدون پاسخ دادن به جمله های پرسشی او، دوان دوان به سمت بخش جراحی راهی شده بود.
کاپیتان سرش را به سمتی که خواهرش و چنشی ایستاده بودند چرخاند اما فقط توانست خارج شدن ماشین چنشی از بیمارستان را ببیند. دندانهایش را از عصبانیت بهم فشرد این مرد نمی خواست که به او توجهی نشان دهد. اما نمی شد کاری کرد. او از نیروهای تحت امر پلیس نبود که بشود او را تنبیه انضباطی کرد و حتی مرتکب خلاف هم نشده بود که بتوان اورا به خاطر ارتکاب به جرم دستگیر کرد و گوشمالی داد.
چنشی فرمان را به سمت خیابان چرخاند و رو به دانگ سوئه پرسید: «می خوای برگردیم کنسرت؟»
«نه ولش کن. منو ببر خونه.»
چهره دانگ سوئه مملو از اندوه بود. اما انگار کلمه ای برای بیرون ریختن این اندوه پیدا نمی کرد.
«چیه؟ چی شده؟ به خاطر دخالت برادرت توی کارهات ناراحتی؟»
«شاید باید قبلش بهت هشدار میدادم که نباید با برادرم اونجوری حرف بزنی اخلاق های خاصی داره. ممکنه واست دردسر درست کنه.»
چنشی نفس عمیقی کشید.
«راستش هرکاری می کنه به خاطر خودته. شاید حس کنی زیادی دخالت می کنه ولی به عنوان یه مرد میگم توی نگاهش نگرانی و عواطف موج می زد. درسته که حرفهاش و جمله هایی که به زبون میاره به نظر محبت آمیز و خوشایند نیست، تو اینو بذار به حساب این که سالهاست داره تو شغلی خدمت می کنه که ایجاب می کنه دستوری و قاطع حرف بزنه. تو حرفهاش کلمات قشنگ عاطفی نیست ولی چشمهاش که نگرانته رو نمیشه نادیده گرفت.»
«آره وقتی من بچه بودم به شدت بهش وابسته بودم اون از من بزرگتر بود که مادر و پدرمون رو از دست دادیم و مجبور شدیم پیش خالمون زندگی کنیم. من فقط برادرم رو داشتم واقعا از همون موقع تا حالا به شدت از من مراقبت کرده و هوامو داشته ولی الان دیگه من یه دختر نوجوون نیستم که اون بخواد منو کنترل کنه، من برای خودم زن بالغی شدم. این کارش بیشتر خودخواهانه به نظر میاد تا حمایتگرانه!»
«ببین حق آزادی و انتخاب چیزی نیست که کسی اونو بهت بده. تو باید آروم آروم سر تصمیمات شخصیت که خلاف نظرشه بایستی تا به مرور زمان، مستقل شدنت رو بپذیره.»
«ببین وقتی یه زن ومرد مثل من و تو تنها میشن، شنیدن همچین جمله هایی باعث میشه حس بدی از نیتی که توی ذهنته بهم دست بده.»
«بستگی داره انگیزه بد و خوب رو چطوری تعریف کنی.»
«فکر کردی می تونی فکرهات رو از من مخفی کنی؟ خودت هم انکار کنی مشخصه که چی توی سرته! من حس خوبی نسبت به افکاری که توی سرته ندارم.»
خیابان خلوت شده و ترافیک تقریبا محو شده بود. هوا آرام و موزیک ملایمی از رادیوی ماشین در حال پخش بود. چنشی نگاهی به چهره دانگ سوئه که به دور دستها خیره شده بود انداخت. به نظر می رسید که ذهنش درگیر موضوعی مبهم باشد. اگر هر کس دیگری به جای دانگ سوئه بود، چنشی حتما اورا به ماندن در کنار خودش مجاب می کرد اما قلبا راضی نمی شد که به دانگ سوئه آسیبی بزند و تلاشی برای نزدیک شدن به او نداشت. فکری از ذهنش عبور کرد تا با عوض کردن موضوع، افکار دانگ سوئه را به سمت دیگری هدایت کند.
«میگم تو که خیلی مشتاق بودی کنسرت رو بشنوی چرا یهو منصرف شدی و اومدی بیرون؟»
«به عنوان یه افسر پلیس کارم اولویتمه!»
مجددا سکوت بینشان برقرار شد. تقریبا به محل اقامت دانگ سوئه نزدیک می شدند. وقتی ماشین مقابل آپارتمان توقف کرد، دانگ سوئه نگاهی به پاهای بدون کفشش انداخت. چنشی نگاهی به دانگ سوئه انداخت و گفت: «فکر کنم با این اوضاعی که داری باید تا خود آپارتمانت روی کولم سوارت کنم و ببرمت بالا!»
«نه بابا خودت تنهایی فکر کردی؟ فکر می کنی بهت باج میدم؟ نخیر لازم باشه تا اون بالا پا برهنه میرم.»
«خیلی خب کلیداتو بده برم برات کفش بیارم.»
دانگ سوئه کمی فکر کرد و به نظرش رسید که پیشنهاد چنشی راه حل خوبی است. کلید های آپارتمانش را از کیف بیرون آورد و رو به چنشی گرفت.
«واحد 403، به چیزی دست نزنیا! یکراست برو سر جا کفشی و یه جفت کفش برام بیار!»
چنشی کلید در دست، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد. وارد ساختمان شد و در طبقه چهارم مقابل دری با پلاک 403 توقف کرد. کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. کلید برق کنار وردی را روشن کرد.
خانه ای بهم ریخته و بی نظم در مقابل چشمهایش خودنمایی می کرد. روی میز وسط سالن چند قطعه ظرف، تعدادی برگه و چند کتاب مشاهده می شد. چند دست لباس روی دسته مبل ریخته شده و تعدادی هم بین زمین و هوا آویزان بودند.
یک جفت کفش از جا کفشی کنار درب ورودی برداشت و تصمیم گرفت چرخی در خانه بزند. وارد اتاق خواب شد. اتاق، رنگی شاد و فضایی گرم و مطبوع داشت. پتو ها و ملحفه ها به صورت منظم روی هم چیده شده و تعداد زیادی عروسک پشمالو در اطراف و روی تخت به شکلی دیدنی قرار داشتند. دکوراسیون اتاق گویای این بود که دختری جوان در این اتاق ساکن است.
راهی آشپزخانه شد. سطل زباله انباشته از ظرف های یکبار مصرف غذاهای آماده بود و تقریبا یخچال خالی بود. به نظر می رسید که دانگ سوئه مدتهای طولانی است که آشپزی نکرده باشد.
چنشی بعد از این که به صورت اجمالی نگاهی به خانه دانگ سوئه انداخت آنجا را ترک کرد و به سمت اتومبیلش که جلوی آپارتمان پارک شده بود راهی شد.
دانگ سوئه مشغول صحبت با تلفن بود. از لحن کلام و صحبتهایش می شد به راحتی تشخیص داد که چه کسی با او در حال مکالمه است.
«نیازی نیست که تمام مدت زندگی منو کنترل کنی. میخوای تا آخر عمرت حواست به کارهای من باشه و من بدون اجازت آب نخورم؟.. من الان جلوی آپارتمانم داخل ماشینم.»
چنشی قصد داشت که کفش های دانگ سوئه را به او بدهد اما دانگ سوئه غرق در مکالمه ای سخت و جدی با برادرش بود.
چنشی درب ماشین را باز کرد و ابتدا کفش را به پای راست دانگ سوئه کرد و سپس لنگه صندل زنانه ای که به پای چپ دانگ سوئه بود را بیرون آورد تا لنگه دیگر کفش را به او بپوشاند.
«بهتره دیگه به من زنگ نزنی! خدانگهدار.»
دانگ سوئه تماس را قطع کرد و نفس عمیقی کشید و تازه متوجه حضور چنشی و تلاشش برای پوشاندن کفش به پایش شد. رنگ سرخی به گونه هایش نشست و با لحنی آکنده از شرم دخترانه پرسید: «داری چیکار می کنی؟»
«پاتو تکون نده!»
چنشی بند کفش های کتانی را به طرز جالبی بسته و با اضافه بند گره زیبایی در سمت کناره بیرونی کفش بست. این خیلی محکمتر و بهتر از مواقعی بود که خود دانگ سوئه بندهای کتانی اش را می بست. چنشی ایستاد و سری تکان داد.
«خیلی خب تموم شد. بهتره دیگه بری بالا لنگه صندلت رو هم یادت نره!»
صورت دانگ سوئه همچنان مثل یک سیب رسیده به سرخی می زد.«نمیای بالا یه کمی بشینی؟»
دانگ سوئه تلاش می کرد تا با لحنی مودبانه صحبت کند. اما نمی خواست صحبت کردنش باعث شود که چنشی تصور کند که به او چراغ سبز شروع یک رابطه را داده است.
چنشی لبخند زد.
«نه ! الان دیر وقته. ممنون بابت تعارفت ولی بهتره نشنیده بگیرمش.»
کتابهای تصادفی
