کاراگاه نابغه
قسمت: 38
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 38
وقتی دانگ سوئه خداحافظی کرد و رفت ساعت حدودا ده شب بود. چنشی می توانست دوباره دسترسی سرویس خدمات را فعال کند و چند ساعتی را مشغول جابجایی مسافرها شود اما حس خمارآلودگی به سراغش آمد و با خودش فکر کرد که بهتر است امروز را به طور کامل به خودش مرخصی داده و استراحت کند.
بیرون از محوطه مجتمعی که دانگ سوئه در آن قرار داشت، رستورانی خانوادگی به نام وونتون قرار داشت. با دیدن تابلوی رستوران، حس گرسنگی به سراغ چنشی آمد و بعد از تنشهای چند ساعت پیش به یک غذای مناسب احتیاج داشت.
غذایش را سفارش داد و در قسمت بیرونی رستوران جایی برای نشستن پیدا کرد و مشغول خوردن غذا شد هنوز نیمی از غذا را نخورده بود که یک تاکسی در مقابل رستوران توقف کرد و یک نفر با شتاب از آن بیرون آمد.
چنشی چهره عصبانی کوئین پو را که به نظر می رسید آمادگی کشتن کسی را دارد تشخیص داد. مشخصا نمیتوانست در مقابل این برادر خشمگین کاری انجام دهد. این حجم از خشم برای موضوعی پیش پا افتاده برایش قابل هضم نبود. لبخند زد.
«کوئین پو!»
کوئین پو کمی اطرافش را نگاه کرد و صاحب صدا را دنبال کرد و چهره چنشی را تشخیص داد و به سمت او آمد و با تعجب پرسید: «دانگ سوئه کجاست؟»
«رفت خونه اش.»
کوئین پو لحظه ای مکث کرد و صندلی مقابل میزی که چنشی کنار آن نشسته بود را بیرون کشید و نشست و با لحنی آکنده از ظن و گمان گفت: «فکر نکن خیلی زرنگیا ! می دونم چی تو سرته. داری ادای جنتلمن ها رو درمیاری که جذب رفتارت بشه و بعدش بتونی بدستش بیاری.»
«ببینم خود تو همیشه مراقبت نیاز داری؟ همیشه همه کارهات تحت نظر بوده؟ اصلا خودت همچین حسی رو از اطرافیان نزدیکت دریافت کنی برات قابل تحمله؟ مثلا اومدی اینجا چی بگی؟ می خواستی مچ منو با خواهرت توی خونش بگیری که چی؟»
«خواهر من دختر عاقلیه هیچ وقت هیچ مردی رو به خونه اش راه نمیده.»
«از کجا معلومه؟ مثلا خود من ! از کجا معلوم تا حالا توی خونه اش نرفتم؟»
چنشی مکثی کرد و گارسن را صدا زد: «یه کاسه سوپ مخصوص دیگه بیار اینجا»
«نه»
«مهمون من»
«نیازی نیست منو مهمون کنی.»
«خیلی خب اگه نمیخوای نخور!»
گارسن با کاسه سوپ مخصوص نزدیک شد و آن را روی میز گذاشت. کوئین پو قاشق را داخل سوپ چرخاند و رو به چنشی کرد.
«بازم بهت میگم..»
«نمی خوای تمومش کنی؟ بذار یه چیزی بهت بگم خیالت رو راحت کنم.من حس خاصی به خواهرت ندارم.»
«حس خاصی نداری؟ خواهر من دختر خیلی قشنگیه ! تا حالا با هیچ مردی رابطه نداشته بعد تو میگی ازش خوشت نمیاد و حسی بهش نداری؟»
چنشی نمی توانست با کوئین پو منطقی صحبت کند سری تکان داد و گفت: «برو خودت رو به یه روانشناس نشون بده. لازمه برات.»
کوئین پو پاسخی نداد و خودش را با خوردن غذا سرگرم کرد. چنشی پاکت سیگاری را از جیبش بیرون آورد. یک نخ سیگار بیرون کشید و پاکت را به سمت کوئین پو گرفت.
«نه نمی کشم، ترک کردم.»
«چطوره دوباره از نو شروع کنی.»
کوئین پو مردد بود چند لحظه مکث کرد و سیگاری را از جعبه بیرون کشید و روشن کرد. این جمله برایش آشنا بود یکبار دیگر از افسر ارشدی که او را درحد پرستیدن دوست داشت شنیده بود. شک به درون افکارش رخنه کرد.
نکنه این خودش باشه؟
چنشی سیگار دیگری را با ته مانده سیگار قبلی روشن کرد و دوباره مشغول زدن پکی عمیق به سیگار دوم شد. اما این حرکت کاملا با رفتار معمول سانگ لانگ تفاوت داشت. پرده های تردید از مقابل ذهن کوئین پو کنار رفتند. این ممکن نبود که این دو نفر یکی باشند.
«راستی از متهم چه خبر؟ در چه حاله؟»
«دکتر گفت که یه چندتایی شکستگی داره و ضربه ای که به سرش خورده باعث شده یه مدت بره توی کما. معلوم نیست که این مدت چقدر طول بکشه. چند ماه یا حتی سال !»
«خیلی بد شد که نتونستم صحیح و سالم بگیرم و تحویلش بدم.»
«مهم نیست. این آدم یه قاتل متجاوزه که تا حالا پنچ تا جنایت مرتکب شده بود تا الانم از دست قانون فرار کرده. همین که الان یه جایی تحت نظر پلیسه و نمی تونه دیگه به کسی آسیب بزنه خودش خیلی مهمه.»
چنشی نگاهی به کوئین پو انداخت ودر یک لحظه حس یک شیطنت در وجودش بیدار شد.
«ااا اونجا را نیگا کن ! خانم لین از ساختمان اومده بیرون. انگار داره میاد اینور!»
کوئین پو با دست پاچگی سیگارش را روی زمین انداخت و پاشنه کفشش را روی آن گذاشت و سرش را روی میز گذاشت و بخشی از پیراهنش را روی آن کشید.
لبخند بزرگی روی چهره چنشی نشست.
«بیا بالا بابا شوخی کردم!»
کوئین پو دندانهایش را به هم فشرد. «خیلی بی مزه بود.»
سکوت بین آن دو برقرار شد و دوباره مشغول خوردن سوپ مخصوص شدند. گوشی کوئین پو به صدا درآمد با لحنی جدی به تماس پاسخ داد: «بله... چی شده؟!!.... کجا؟... خیلی خب شما اقدامات اولیه رو انجام بدین و مراقب صحنه جرم باشین تا من بیام.»
ظرف نیمه تمام سوپ را کنار زد ایستاد و گارسن را صدازد.
«گفتم که مهمون منی. حالا دفعه بعد تو منو مهمون کن.»
«دفعه بعدی در کار نیست.»
گارسن به کنار میز رسید و کوئین پو چند اسکناس به ازای غذا پرداخت کرد. چون خودش را با تاکسی به محل اقامت دانگ سوئه رسانده بود، باید برای رساندن خودش به محل مورد نظر مجددا با مرکز سرویس تاکسی تماس می گرفت. گوشی را مقابل صورتش گرفت تا شماره تماس را پیدا کند.
«داری دنبال تاکسی می گردی؟ اینجا روبه روت وایساده ها! نمی خوای بذاری منم یه کاسبی کرده باشم؟»
«لازم نکرده تو کارهای من سرک بکشی.»
«چی شده؟ دوباره کسی به قتل رسیده؟ خیلی خب قول میدم کاری به کارت نداشته باشم. فقط پیادت می کنم و می رم دنبال کار خودم.»
کوئین پو مکثی کرد. «خیلی خب. منو می رسونی منم یه کرایهای که حقته رو بهت میدم.»
«نگران نباش نمیخوام بهت سرویس وی آی پی بدم که جیبت رو خالی کنم.»
«منظورت چیه؟»
«تو تا حالا با کسی شوخی کردی؟ نکنه بقیه جرات ندارن باهات شوخی کنن؟»
«مزه پرونی نکن ! عجله کن منو برسون !»
چنشی شانههایش را بالا انداخت و هر دو سوار شدند. مقصد کوئین پو حوالی جاده مرکزی، نزدیک منطقه ای روستایی بود. چنشی به محل مورد نظر نزدیک شد و از دور ماشین های پلیس که در کنار جاده توقف کرده بودند، مشاهده کرد. بخشی از کناره جاده با نوار مخصوص محصور شده، که به نظر صحنه جرم می رسید. چنشی کنار ماشین پلیس توقف کرد. کوئین پو تعدادی اسکناس شمرد و روی داشبورد گذاشت. چنشی لبخند زد و پولها را برداشت و سری به علامت تشکر تکان داد.
کوئین پو وارد صحنه جرم شد. بدن بی سر زنی لاغر و برهنه حدود 25 ساله روی زمین افتاده بود. گروه تفحص مشغول گرفتن عکس و جمع آوری مدارک بودند. صحنه جرم در آن ساعت شب، با شرایطی که مقتول داشت و در تاریکی کناره جاده وهم انگیز به نظر می رسید.
«کی این جنایت رو گزارش کرده؟»
یکی از ماموران حاضر در صحنه پاسخ داد: «قربان یه راننده، ماشینش رو نگه داشته تا بره دستشوئی. متوجه وجود جسد شده و به پلیس گزارش داده. چند دقیقه پیش باهاش صحبت کردیم. قبل از این که بره شماره تماس و اطلاعاتی که لازم بود رو ازش گرفتیم.»
« پنگ سیجو کجاست؟»
«قربان کاپیتان پنگ برای شرکت تو سمینار تکنولوژی های جدید جرم شناسی مرخصی گرفته رفته شانگ های.»
«چرا شماها یه پزشک متخصص جرم شناسی با خودتون نیاورین؟»
«قربان پزشکمون هم همراه کاپیتان پنگ رفته. فکر نمیکردن که امروز ما صحنه جرم داشته باشیم.»
«خیله خب چی پیدا کردین؟»
«قربان. روی بدنش آثار بسته شدن هست. یه کمی پودر، فیبر و چند تا تار مو اطراف جسد بود. روی جسد زن یه ماده شیمیایی ریخته شده که احتمالا بعد از مرگش بوده و همین باعث شده پیدا کردن اثر انگشت خیلی سخت بشه.»
کوئین پو دستی به چانه اش کشید.
بدن سر نداره. اثر انگشتم نمیشه تشخیص داد. این پرونده از همین اول خیلی پیچیده است.
«کاپیتان لین لطفا از جاتون تکون نخورید ! خیلی آروم پاتون رو از اون جایی که وایسادید بردارید.»
صدای چنشی از جایی پشت سر کوئین پو به گوش میرسید. نگاهی به زیر پایش انداخت ومتوجه فرورفتگی مستطیلی شکلی شد که درست زیر پایش قرار داشت. به آرامی و با احتیاط پایش را از فرورفتگی دور کرد و عکاس تیم مشغول گرفتن عکس از آن قسمت شد.
«به نظر می رسه که یه چیز سنگین مثل جعبه ای چیزی اینجا گذاشته بودن.»
شنیدن صدای چنشی و اظهار نظرهایش برای کوئین پو غیر قابل تحمل بود. نفس عمیقی کشید و به سمت صدا چرخید و گفت: «تو اینجا چیکار می کنی؟ کی بهت اجازه داده سر خود راه بیفتی بیای؟»
«من سرخود نیومدم. مسافرم رو رسوندم. خواستم یه قدمی اینجا بزنم. منتظر مشتری ام.»
«مشتری؟ چه جور مشتری؟»
قربان شما حواستون نیستا ! من راننده ام. مشتری من میشه مسافر دیگه. از شهر اومدم تا اینجا نمیشه ماشین خالی برگرده. آخه کی پول بنزین ماشین منو میده؟ شما؟»
«این پرونده..»
«قربان عصبانی نشید یه نگاهی میندازم و میرم. زیاد تو دست و بالتون نمی مونم. حالا یه جفت دستکش بهم بدین ببینم چی به چیه.»
کوئین پو به شدت عصبانی بود. یکی از افسران تیم به چنشی نزدیک شد و یک جفت دستکش به او داد. کوئین پو اول میخواست او را از صحنه جرم دور کند، ولی با خودش فکر کرد کشف معمای این جسد بی سر و شرایطی که در آن قرار دارد فقط بوسیله یک کارآگاه زبر دست که سالها تجربه داشته باشد امکان پذیر است. بدش نمی آمد که چنشی از روی بی تجربگی حرفی بزند و با دست آویز کردن آن، او را تحقیر کرده و عصبانیتش را فرو نشاند.
چنشی مقابل جسد نشست و بازوها و شانه های مرده را فشار داد.
«جسد در حال تجزیه شدنه. چون دوره سفت شدن عضلانی بعد از مرگ رو پشت سر گذاشته. ببین حتی وقتی پوست رو فشار میدی رنگش کم نمیشه.»
دستش را روی شکم جسد گذاشت و چند ضربه به آن وارد کرد.
«زیر پوست شکم یه نفخ محسوس وجود داره ممکن خونریزی داخلی داشته باشه.»
کوئین پو با شنیدن اصطلاحات تخصصی از زبان چنشی که فقط می توانست از زبان یک کارشناس خبره شنیده شود تعجب زده شده بود.
چنشی زمین و علف های اطراف جسد را با دقت بررسی کرد. بر عکس اطراف جسد که کمی نمدار بود، خاک زیر جسد کاملا خشک بود.
«این یکی دو روز اینجا بارون اومده، مشخصه که دو سه روزی هست که جسد اینجاست چون که خاک زیر جسد خشکه اما اطرافش خیسه. اگه همه این نکته ها رو با هم درنظر بگیریم به نظر می رسه که حداقل کمتر از 48 ساعت پیش مرده. موارد دیگه هم باید بعد کالبد شکافی مشخص بشه.»
افسر جوانی که پشت سر کوئین پو ایستاده بود دفترچه یادداشتی را دردست داشت اما برای ثبت نکاتی که چنشی به آن اشاره می کرد، مردد مانده بود. نگاهی به کاپیتان انداخت و با اشاره به دفترچه و خودکارش به صورت تلویحی از اوکسب اجازه کرد.
« یادداشت کن!»
کتابهای تصادفی

