کاراگاه نابغه
قسمت: 44
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 44
چنشی لبخند زد «خانم لین انگار راستی راستی میخوای مو رو از ماست بکشیا؟»
«مو رو از ماست کشیدن یعنی چه؟ داریم با هم حرف میزنیم. همه ی احتمالات رو باید درنظر بگیریم غیراز اینه؟»
«خب اینی که من میگم احتمالش خیلی بیشتره ! اون جایی که جسد افتاده بود نسبت به کناره جاده شیب داره. حالا اگه یه مرد قوی بخواد یه جعبه سنگین رو حمل کنه باید فشار زیادی رو تحمل کنه و همین باعث میشه با پاهاش فشار بیشتری به زمین بیاره و رد پای عمیقی از خودش توی مسیر بگذاره که خوب همچین چیزی رو مشاهده نکردیم.»
«درسته. ببین من نمی خوام الکی بهانه تراشی کنم که نظر شما رو رد کنم. فقط می دونم اگه حتی وجود یک احتمال خیلی زیاد باشه، باعث نمیشه که هیچ احتمال دیگه ای وجود نداشته باشه.»
چنشی لبخندی شیطنت آمیز زد. «یکی از خوبی های آموزش دادن به بچه ها همینه. خیلی زود یاد می گیرن. حالا غذاتونو بخورید که خیلی کار داریم هنوز.»
صدای زنگ گوشی چنشی بلند شد. پنگ سیجو چیزهایی برای گفتن به چنشی داشت.
«در مورد خاکستر روی جسد باید بگم که از طریق مقایسه قیر و مونوکسید کربن متوجه شدیم که خاکستر مال سیگار مارک ژونگ هوا ست. اون قرصی هم که تو معده جسد پیدا شد یه مسکن معمولیه به اسم پاراستامول است.»
«یه جایی خوندم که بعضی از عوارض جانبی اش اِدم ریویه. ممکنه اون التهابی که توی حبابک های ریه دیدی، مربوط به عوارض این قرص باشه؟»
«بله کاملا درسته !»
«ممنونم. ببینم؟ همکارت هنوز مشغول خوردنه؟»
پنگ نمی خواست که صمیمیتی بین او و چنشی بوجود بیاید. بدون این که پاسخی بدهد گوشی را قطع کرد. چنشی سرش را به علامت تاسف تکان داد.
«نمی فهمم این آدم چرا اینجوریه؟ رباته؟»
شیائو دونگ نگاهی به چنشی کرد و گفت: «باید خیلی هم خوشحال باشی که خودش تماس گرفت و نتایج رو بهت گفت. اینطور نیست که با هر کسی اینطوری رفتار کنه.»
دانگ سوئه ابروهایش را بالا انداخت در ادامه حرفهای شیائو دونگ اضافه کرد: «کاپیتان پنگ مرد خشک و مغرور و سردیه بیشتر از سی سالشه ولی حتی یه دونه دوست دخترم نداره !»
«خیلی خب به جای این که تو نخ این و اون برید و مثل پیرزنها شایعه رد و بدل کنید، غذاتون رو تموم کنید که خیلی کار داریم.»
تمام مدتی که هر سه مشغول اتمام ناهارشان بودند تقریبا صحبتی بینشان رد وبدل نشد. چنشی تصمیم گرفت برای صرفه جویی در وقت منطقه را به سه قسمت تقسیم کند تا هر کدام یک قسمت را جستجو کنند و تا حد امکان سرعت عملکردشان را افزایش دهند. بنابراین از یکدیگر جداشده و هر کدام برای بررسی به قسمت مورد نظر خودشان رفتند.
ساعت حوالی 4 عصر بود جستجوی طولانی دانگ سوئه را خسته و تشنه کرده بود. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. هنوز به طور کامل عقربه های ساعت را ندیده بود که گوشی تلفنش به صدا در آمد.
«الو خبری شد؟»
لحن چنشی به شکل مرموزی شاد بود.
«نمایش بازی نکن اگه چیزی پیدا کردی بگو ببینم چه خبره!»
«من الان تو هتل دیجیانگ منتظرتونم !»
تماس قطع شد و دانگ سوئه بدون فوت وقت به سمت جایی که چنشی گفته بود راه افتاد. چند دقیقه بعد از رسیدن دانگ سوئه، شیائودونگ هم وارد لابی شد. چنشی در مقابل پیشخوان، گرم گفتگو با معاون هتل و دود کردن سیگار بود. هر دو نفر به سمتی که چنشی ایستاده بود رفتند. چنشی نگاهی به آن دو انداخت. «ایشون مدیر وانگ هستن من همین الان باهاشون صحبت کردم. ایشون میگن که همین چند روز پیش یه سفارش دقیقا با اون لیست غذاهایی که ما داریم داشتند.»
معاون هتل سری تکان داد و گفت: «این سفارش مربوط به شرکت الکترونیکی کانگ زینگ که دفترش تقریبا همین نزدیکی هاست. فکر کنم که جشن پایان سه ماهه کارشون بود. ما ظرف های غذا رو فرستادیم شرکت. ببینم شما واقعا از اداره پلیس اومدین؟ خبری شده؟»
چنشی بدون این که پاسخی به سوال او بدهد، سیگاری به او تعارف کرد و گفت: «یه چیزهایی درباره شرکت و دعوا و اینها گفتی میشه یه بار دیگه بگی؟»
«والا اون کارمندی که غذاها رو برده بود، خودش برام تعریف کرد که دو نفر تو شرکت با هم گلاویز بودن و همدیگه رو زخمی کردن.»
لین دانگ سوئه با تعجب به معاون هتل نگاه می کرد. «ممنون آقا. به نظرم بهتره بریم یه سری به اون شرکت بزنیم.»
«میگم شما راجع به چی تحقیق می کنید؟ کسی مرده؟»
دانگ سوئه، شیائو دونگ و چنشی نگاهی به هم انداختند و به سمت خروجی هتل رفتند. اما سوالات معاون هتل تمامی نداشت.
«میگم زن بوده یا مرد؟ ممکنه بشناسمشا ! عکسی چیزی ازش ندارین؟.......»
از محل هتل تا دفتر شرکت فاصله چندانی نبود. وقتی وارد دفتر شرکت شدند، دانگ سوئه نشان پلیس را به پذیرش شرکت نشان داد و از او خواست تا آنها را به دفتر مدیر شرکت راهنمائی کند. چنشی به تابلو اعلانات کنار میز نگاه دقیقی انداخت.
«خب پس کارشون اینه که اینها رو بفروشند.»
شرکت در زمینه فروش آنلاین محصولات بهداشتی - درمانی فعالیت داشت. یک نوع دستگاه ماساژ که محصولی ارزان با سودی قابل توجه بود. این نوع از شرکت های آنلاین با تکیه بر صحبت با مشتریان احتمالی افراد زیادی را ترغیب به خرید محصول خود می کردند.
در مدتی که هر سه آنجا در مقابل پذیرش منتظر بودند، منشی شرکت برای اطلاع رسانی به مدیر به اتاق اختصاصی او رفته بود چند دقیقه ای گذشت و منشی با ادای احترام آنها را به سمت اتاق مدیر دعوت کرد. روی دیوارهای شرکت شعارهایی نوشته بود که نشان از نوع تفکر سازمانی آن داشت.
هدف برای رسیدن طراحی نشده بلکه راهی برای گام نهادن به فراتر از آن است.
هیچ محصولی نیست که قابل فروش نباشد، بعضی از افراد توانائی فروش آن را ندارند.
علاوه بر این شعارها فهرست فروش فصلی نیز بر روی دیوار خودنمایی می کرد.
شیائو دونگ زمزمه کرد. «اوه اوه چه جملات خفنی !چه انگیزشی هم هست!»
دانگ سوئه سری تکان داد.«من یه دوستی داشتم افتاده بود تو کارهمین فروش محصولات آنلاین یه بار با هم قرار گذاشتیم بریم کافی شاپ که بعد از مدتها همدیگه رو ببینیم. اصلا یه آدم دیگه شده بود. هیچ موضوع مشترکی نداشتیم که درباره اش حرف بزنیم.»
چنشی لبخند زد. «مهم اینه که هر کسی هر کاری انجام میده یا شغلی رو انتخاب می کنه با عشق و علاقه انجامش بده.»
«خب این چه ربطی به بقیه داره آخه؟ مثلا من هر جا میرم باید به بقیه بگم من افسر پلیسم و چنین و چنان؟»
روبروی دفتر مدیر رسیدند. منشی که پیشاپیش آنها حرکت می کرد، در را برای ورود آنها باز کرد. هر سه نفر داخل شدند. بعد از گذشت چند دقیقه مردی درشت هیکل و چاق با صورتی قرمز وارد شد. نگاهی صمیمانه به آنها انداخت و با هر سه نفردست داد. دستهای مرد بسیار قوی بود. دست شیائو دونگ تا چند دقیقه بعد از دست دادن با او بی حس بود.»
مدیر مردی اجتماعی و به ظاهر خوش مشرب بود.
«خب خب. منتظرم رفقا! بگین ببینم چی شده که میخواستین منو ببینین؟ چی شده این افتخار نصیب من شده؟»
چنشی پیشقدم شد و پرسید: «این چند روزه کسی از کارمندهای شرکت، مفقود نشده؟ مثلا یه غیبت طولانی غیر موجه؟»
«نه ! چی شده؟ چرا این سوال رو می پرسین؟»
«لطفا فهرست کارمندهاتون رو به ما نشون بدین جناب رئیس!»
«بله بله حتما و یه لحظه صبر کنید!»
مدیر مدام لبخند می زد و تلاش می کرد که جو صمیمانه را حفظ کند. با گوشی تلفن روی میزش تماس گرفت. چند دقیقه بعد کارمندی با نگرانی وارد شد و فهرستی را روی میز مدیر گذاشت. مدیر به کارمند اشاره کرد تا فهرست را به چنشی تحویل دهد. نگاه کردن به فهرست نمیتوانست کمک موثری باشد.
«اگه نوشیدنی، چایی یا قهوه می خورین بگین تا براتون آماده کنن.»
مدیر پاکت سیگاری را از جیب کتش بیرون آورد و به سمت چنشی گرفت. «سیگار می کشین؟»
آرم سیگار ژونگ هوآ روی پاکت نقش بسته بود. چنشی با بی تفاوتی پرسید: «این سیگار مورد علاقتونه؟»
«آره خیلی ساله که اینو می کشم. بهش عادت کردم. یک دونه بردار!»
«نه ممنون. میشه یه نگاهی به شرکت بندازیم؟»
مدیرلبخندی زد با دستهای گوشتالودش موهایش را مرتب کرد و گفت: «راستش کار سختیه. درسته که اینجا شرکت کوچیکیه اما کارمند های ما باید کارهای سخت و زیادی رو انجام بدن. امیدوارم درک کنید که چی می گم.»
دانگ سوئه با نگاهی جدی خطاب به مدیر که تلاش میکرد با ایجاد جوی آرام و دلپذیر فضا را به نحوی جهت مجاب کردن پلیس آماده کند، انداخت. «جناب مدیر ما از دایره جنایی اومدیم.»
مدیر لبخندی صمیمانه زد. «هههه پس یه رفیق جنایتکارم داریم. آره؟ ببخشید که جسارت شد.»
«خیلی خب دوستان دور دور تو شرکت خوش بگذره ! من دیگه همراهیتون نمی کنم.»
هر سه از اتاق مدیر خارج شدند. شیائو دونگ نفسسش را بیرون داد و گفت: «چه مدیر خوش اخلاق و پایه ای !»
دانگ سوئه بدون این که به شیائودونگ نگاه کند پاسخ داد: «به نظرم رفتارهاش ساختگی بود.»
«اگه اینجوری باشه که خیلی جنتلمنانه رفتار کرد یه مدیر خوش برخورد مشتری مدار ! من که نتونستم دستش رو بخونم و چیزی دستگیرم نشد.»
گشت و گذار در شرکت ثمری نداشت. چهره دانگ سوئه بعد از آن همه بررسی و جست جو و درست موقعی که احساس می کرد بارقهای از امید در دلش روشن شده، سرخورده و دلسرد به نظر می رسید. «چیکار کنیم؟ اعتراف کنیم که مشتمون خالیه؟»
چنشی لبخند زد. «کی گفته قراره بریم اعتراف به شکست کنیم؟»
هر سه نفر در پاگرد پله های شرکت ایستاده بودند. هنوز پا به پله ها نگذاشته بودند که چنشی انگار کاری اضطراری برایش پیش آمده باشد، بدون مقدمه گفت: «اینجا بمونید من میام!»
مستقیم به سمت دفتر مدیر برگشت. گوشش را به در اتاق چسباند و با سرعت ضبط گوشی موبایلش را روشن کرد. صدای مدیر از اتاق به گوش می رسید.
«سه تا پلیس اومدن واسه تحقیقات. حواستون جمع باشه! هیچ ردی نگذارید خوب بگردید. اگه کسی اهمال کاری کنه و چیزی به بیرون درز کنه می کشمتون !»
صحبت که به اینجا رسید، چنشی خیلی ناگهانی درب اتاق را باز کرد دهان مدیر با دیدن چنشی از حرکت باز ایستاد. نگاه تهدید آمیز مدیر به چنشی خیره شد. اما دوباره نگاه آراسته همان مدیر میانسال جنتملن به چهرهاش بازگشت و پرسید: «چیزی می خواستید قربان؟»
«ببخشید فندکم رو جا گذاشتم. هیچی بدتر از جیب خالی از فندک برای یه سیگاری نیست.»
چنشی خم شد و فندک را از میز وسط اتاق برداشت.
«ببخشید که مزاحم شدم بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم.»
مدیر به تکان دادن سر برای چنشی اکتفا کرد. وقتی چنشی از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست، مدیر مضطربانه چند برگ دستمال کاغذی از جعبه روی میز بیرون کشید و صورت پوشیده از عرقش را پاک کرد.
کتابهای تصادفی


