فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 45

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 45

وقتی چن‌شی به سمت شیائو دونگ و دانگ سوئه که همچنان در پاگرد پله ها ایستاده بودند برگشت، لبخند خاصی روی چهره اش نشسته بود. دانگ سوئه نمی‌دانست که دقیقاچه اتفاقی باعث لبخند روی لبهای او شده است.

«چی شنیدی؟»

در حالی که هر سه از پله ها به سمت پایین قدم بر می‌داشتند چن‌شی فایل صوتی ضبط شده را پخش کرد. «بچه ها اینجا یه خبرهایی هست.»

شیائو دونگ با نگاهی پرسشگرانه و مردد پرسید: «این که مدرک درست و حسابی نیست. با این نمیشه کاری کرد.»

«نه این که مدرک، قانونی نیست. اما سرنخه. همون نوک کوه یخه که از زیر آب زده بیرون. حالا می دونیم که مسیر رو اشتباه نیومدیم.»

دانگ سوئه که بعد از جدال با نا امید ی خون تازه در رگهایش به جریان درآمده بود. لبخند زد: «درسته همینه!»

هر سه نفر به کافی شاپی که در طبقه پایین شرکت قرار داشت رفته و چند نوشیدنی خنک سفارش دادند. ساعت حدود شش شده بود اما هنوز هیچکدام از کارمندان شرکت بیرون نیامده بودند.

شیائو دونگ موهایش را مرتب کرد و گفت: «چه شرکت بی رحمی. تا این ساعت عصر از کارمندهاش کار می‌کشه؟! هر چند از این شرکت ها فراونن. کارمندها چاره‌ای ندارن. بالاخره باید یه جوری پول یه کاسه برنج و سوپ رو دربیارن!»

چن‌شی سری تکان داد. «واسه همینه که از این شغل هایی که مجبوری از ساعت 9 صبح تا 5 عصر خودت رو توی یک چهار دیواری به اسم شرکت محبوس کنی اصلا خوشم نمیاد.»

دانگ سوئه نگاهی به چن‌شی انداخت و گفت: «خب پس اگه یه افسر پلیس بشی برای کار کردن آزادی بیشتری داری.»

شیائودونگ ابروهایش را به شکلی خاص بالابرد. «اما افسر پلیس بودن کار آسونی نیست.»

هنوز جمله شیائو دانگ تمام نشده بود که پیرزن نظافتچی از پله های شرکت پایین آمد. چن‌شی به سرعت نگاهی به او انداخت و گفت: «هدف رسید. پاشید بریم دنبالش !»

هرسه با فاصله پشت سرش حرکت کردند. دانگ سوئه زیر لب غر غر می کرد. «الان نصف روزمون رو هدر دادیم و منتظر موندیم که آخرش راه بیفتم دنبال این خاله پیرزن؟»

چن‌شی تن صدایش را پایین آورد و گفت: «ما به اندازه کافی مدرک نداریم مجبوریم از هر راهی که ممکنه بریم تا به نتیجه برسیم.»

چن‌شی جمله اش را تمام کرد و مستقیم به سمت پیرزن رفت و روبرویش ایستاد. «مادرجون ما پلیسیم. اگه ممکنه یه چند تای سوال ازت بپرسیم.»

«چی از من می خواهید؟»

«فقط یه چند تا سوال. می خوام بدونم شما هرروز برای نظافت میایید اینجا؟»

پیرزن نگاهی هوشیارانه به چن‌شی انداخت.«آره.»

«از وضعیت شرکت خبر داری؟ می دونی دارن چیکار می‌کنن؟»

«خب اینجا یه شرکت معمولیه. اگه می خوای سر در بیای که مالیات میدن یا نه بذار آب پاکی رو بریزم رو دستتون من از این چیزا سر در نمیارم.»

چن‌شی اسکناسی صد یوآنی به طرف پیرزن گرفت و گفت: «بیا مادرجون اینو بگیر و هر چی درباره شرکت می‌دونی به ما بگو. البته بین خودمون می مونه، نگران نباش!»

چشمان پیرزن با دیدن پولی که بابت حرف زدن می‌توانست بدست بیاورد برق زد. اسکناس را گرفت با وسواس آن را تا کرد و داخل جیب کیفش جاسازی کرد. نطقش باز شد و برایشان تعریف کرد ؛«مدیر شرکت مرد خیلی سختگیری است. کارمندهایش را وادار می کند از ساعت 8 صبح تا آخر وقت و بعضی روزها تا 10شب کار کنند. کارشان این است؛ برای فروش محصولات به صورت آنلاین یا فروش حضوری تلاش کنند. مدیر شرکت مشوق و مروج فرهنگ گرگ است به این معنا که اگر هر کدام از کارمندان نتوانند به حد نصاب لازم در فروش دست پیدا کنند، در مقابل هم ایستاده و به صورت هم سیلی می‌زنند. پیرزن ابراز تاسف کرد که همه این کارمندان جوانانی هستند که پدر، مادر و خانواده دارند، اما به خاطر تامین مخارج زندگی خودشان مجبورند با تمام وجود تلاش کنند و هر وضعیتی حتی شرایط ناعادلانه ای مثل این را صبورانه تحمل کنند.

«باور کنید خیلی سخته.»

شیائو دونگ نگاهی از سر تعجب به پیرزن انداخت و پرسید: «فرهنگ گرگ؟ یعنی چی دقیقا؟»

«آره مادر گرگ. تا همین چند وقت پیش عکس بزرگی از یه گرگ خاکستری رو دیوار بود که وقتی به دندونهاش نگاه می کردی زهله ترک می شدی.»

چن‌شی پرسید: «این چند روزه کسی از کارمندای شرکت گم نشده؟»

«من که همه رو نمی شناسم. ولی یه دختری بود که هر وقت می اومدم تو شرکت و منو می دید باهام سلام احوالپرسی می کرد. یه چند روزیه ندیدمش.»

«اسمش رو می دونی مادرجون؟»

«راستش شیائو لی صداش می زدن.»

«این چند وقته مریض بود؟»

«مریض؟ مثلا چه جور مریضی؟»

گویا پیرزن از مرگ دختر جوان خبر نداشت. چن‌شی از او خواست تا ویژگی های ظاهری دختر را برای آنها توصیف کند. پیرزن هر چه تلاش کرد نتوانست به درستی تصویر واضحی از دخترک برای آنها به تصویر بکشد. چن‌شی اسکناس صد یوانی دیگری از جیبش بیرون آورد و گفت: «اینم به خاطر اطلاعاتی که به مادادین.»

چشمهای پیرزن از تعجب و خوشحالی گشاد شده بود. اسکناس را از چن‌شی گرفت.

«شما درباره چی تحقیقات می کنید؟ چی شده؟ تو این شرکت چیکار کردن؟»

«متاسفانه محرمانه اس!»

پیرزن سری تکان داد و از آنها فاصله گرفت.

دانگ سوئه نگاهی متعجب و پرسش گرانه به چن‌شی انداخت و با لحنی طعنه آمیز گفت: «خب! می بینم که دست ودلباز شدی! به خاطر همین چهارتا کلمه بهش 200 یوآن پول دادی؟»

«واسش آسون نبود که همچین کاری بکنه خصوصا با شرایطی که توی شرکت هست. ممکنه به خاطر یه حرف و حرکت اشتباه از کار اخراج بشه و گرسنه بمونه! لازم بود که این پول رو بهش بدم. البته این پول ها رو بعدا به عنوان مخارج تحقیقات از اداره می گیرم.»

دانگ سوئه از ته دل خندید. « ااا،خب برو ازش فاکتور هم بگیر! به دردت می خورها.»

چن‌شی دستش را مانند هفت تیر به سمت تابلوی بزرگ شرکت نشانه رفت. «یه چیزهایی توی این شرکت و پشت قیافه تپل مپل رئیسش مخفی شده. به نظرم برای امروز بسه. فردا باید بیاییم وادامه بدیم.»

شیائو دونگ سرخوشانه گفت: «خیلی هم عالی بیاین بریم یه چیزی بخوریم و یه کمی هم استراحت کنیم.»

دانگ سوئه پاسخ داد: «نه من می خوام برم خونه دوش بگیرم.»

شیائو دونگ نگاهی مهربانانه به دانگ سوئه انداخت و گفت: «خوبه! منم می خوام برم فروشگاه اس 4 ماشینم تو پارکینگ اونجاست. می رسونمتون.»

وقتی به پارکینگ رسیدند، شیائو دونگ تلاش کرد با ابراز محبت به دانگ سوئه بفهماند که حاضراست از او مراقبت کند.

«خانم لین من میبرمت خونه.»

«نه! الان زنگ می زنم یه تاکسی بیاد.»

چن‌شی نگاهی شیطنت آمیز به دانگ سوئه انداخت و گفت: «زنگ نزن. من امروز کاسبی نکردم هر چی می‌خوای به تاکسی بدی، بده من. می رسونمت.»

«زیادی پررو نیستی؟»

«غر نزن! ده یوان بده، می رسونمت دم درخونه.»

علی رغم بحثی که بینشان رد و بدل شد، دانگ سوئه سوار ماشین چن‌شی شد. چن‌شی دستی به فرمان ماشین کشید.

«عزیییزم !.....»

ابروهای دانگ سوئه بالارفت و سرش را به سمت چن‌شی چرخاند. چن‌شی فرمان ماشینش رانوازش می کرد.

«دو روزه که ندیدمتا. خوشگل تر شدی!!»

دانگ سوئه با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. «عشق ماشینی نکنه؟»

«فرضیه بافی نکن! اگه گرسنته بریم یه چیزی بخوریم.»

دانگ سوئه یک اسکناس ده یوانی به سمت چن‌شی گرفت. «بیا اینم پول تاکسی. منو برسون خونه می خوام برم دوش بگیرم. احساس می کنم بدنم بو می ده.»

چن‌شی بدون معطلی به سمت محل اقامت دانگ سوئه رفت. وقتی از ماشین پیاده شد، چن‌شی هم پشت سرش راه افتاد.

«واسه چی دنبالم میای؟»

«می خوام برسونمت.»

دانگ سوئه جلوی درب آپارتمانش ایستاد.«چیه؟ نکنه می‌خوای بیای تو؟!»

«آره دیگه ! دعوتم کردی میام یه ذره می شینم.»

«چقدر تو پرروئی ! بهت گفت باشما اینجا خونه خالت نیستا.»

«می خوای به خاطر اون یه لیوان آب که تو خونت می‌خورم کتکم بزنی؟»

دانگ سوئه با صدا نفسش را بیرون داد. وارد خانه شد.

«به به ! قشنگ معلومه که یه دختر اینجا زندگی می کنه ها !»

«خودتو به اون راه نزن ! فیلم هم بازی نکن! مگه تو اینجا رو قبلا ندیدی؟!»

چن‌شی چیزی نگفت. بعد از یک روز سخت و دوندگی بی‌وقفه، دانگ سوئه بی نهایت خسته بود. کفش هایش را درآورد، دمپایی به پا کرد و روی مبل نشست کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.

چن‌شی بدون این که اجازه بگیرد؛ وارد آشپزخانه شد. دانگ سوئه ابتدا تصور کرد که قصد دارد برای دم کردن چایی آب بجوشاند، اما با شنیدن صدای قابلمه سرش را به سمت آشپزخانه چرخاند.

«معلوم هست اونجا داری چیکار می کنی؟»

«می خوام یه کاسه نودل درست کنم.»

«فکر کردی اینجا خونه خودته؟ چقدر تو پررویی آخه؟!»

حدود 15 دقیقه بعد چن‌شی با سینی به دست که دو کاسه نودل در آن قرار داشت از آشپزخانه بیرون آمد کاسه‌ها را روی میز گذاشت. چند برش کدو، دو عدد تخم مرغ آبپز و ومقداری گشنیز روی نودل ها خودنمایی می‌کرد. بوی خوبی از بخارغذا متصاعد می شد.

«بیا جلو ! رستوران که نرفتیم، حالا مجبوریم این غذاهای دم دستی رو بخوریم.»

«فکر نمی کردم اینقدر شکمو باشی.»

چن‌شی چاپستیک ها را به سمت دانگ سوئه گرفت و هر دو مشغول خوردن شدند.

وقتی غذا وارد معده دانگ سوئه شد، مغزش به کار افتاد. نگاهی به چن‌شی انداخت و با خودش فکر کرد که خیلی ساده لوحانه رفتارکرده و اجازه داده یک مرد وارد خانه‌اش شود. احساس بدی در سراسر وجودش پخش شد. چی شی نگاهی به دانگ سوئه انداخت و پرسید: «تو خونه آب+جو داری؟»

دانگ سوئه به سختی می توانست حرف بزند.«نه»

طعم غذا را احساس نمی کرد. حتی متوجه نشد که با سرعتی باور نکردنی محتویات کاسه را راهی معده اش کرده است. بعد از اتمام غذا، نگاهی به ساعت انداخت ساعت حوالی 8 بود و هنوز چن‌شی روبرویش نشسته و گویا قصد نداشت آنجا را ترک کند. رفتار او برایش غیر قابل هضم و ذهنش پریشان بود. بی اختیار نگاهی به چن‌شی انداخت و بدون این که درباره کلماتش فکر کند رو به او کرد و گفت: «من باهات نمی خوابم. فکرشم نکن!»

به یکباره محتویات دهان چن‌شی روی میز اسپری شد. چند بار پشت سر هم سرفه کرد و با چند برگ دستمال کاغذی میز را تمیز کرد.

«یه ذره عجول نیستی؟ کی من همچین پیشنهادی دادم؟»

«گفتم که بدونی برای خودت فکر و خیال الکی نکنی!»

«راستش امروز دهم اکتبره. برای من یه روز خاصه. نمی‌خواستم تنها باشم همین.»

«تولدته؟»

چن‌شی باخودش فکر کرد. بیشتر روز مرگه منه.

کتاب‌های تصادفی