کاراگاه نابغه
قسمت: 46
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 46
سکوت چنشی برای دانگ سوئه قابل تامل بود. بهتر دید که با پرسیدن سوال اورا به صحبت کردن وادارد چه بسا که موضوع دردناکی پشت ماجرای این روز خاص باشد.
«امروز چه روز خاصیه؟ نکنه خدای نکرده دوستت یا کسی رو امروز از دست دادی؟»
چنشی توانست دوباره بر خودش مسلط شود و همان رفتارهای همیشگی را از خودش نشان بدهد.
«بیخیال. مسئله شخصیه.»
مدتی در سکوت هر دو نفر به تماشای برنامه ای که از تلویزیون در حال پخش بود نشستند. دانگ سوئه نگاهی به چنشی کرد. هنوز هم افکار چنشی در دور دست ها سیر می کرد. تصمیم گرفت تا موضوعی برای گفتگو پیدا کند.
«میگم تا حالا اسم سانگ لانگ رو شنیدی؟»
چنشی مکثی کرد و در حالی که با کارد میوه خوری پوست سیب را جدا می کرد با لحن خاصی گفت: «کیه؟ دوست+ پسر سابقته؟»
«نه بابا! دوست+ پسر کیه؟ این سانگ لانگ یه کارآگاه نابغه است. من شنیدم که خیلی دقیق و باهوش بوده. تا حالا هیچ پرونده حل نشده ای تو کارنامه کاریش نبوده. اگه اهل اینجا باشی حتما یه بار اسمش به گوشت خورده. نخورده؟»
«حدودا دوسال پیش اومدم اینجا. تا حالا چیزی دربارهاش نشنیدم.»
«ولی لهجه نداریا ! نمیشه فهمید مال اینجا نیستی.»
«استعدادم تو این زمینه خوبه. هر روز با مسافرا سرو کله می زنم. معلومه که زود تر از بقیه، لهجه اینجا رو یاد گرفتم.حالا چی شده این سوالا به ذهنت رسیده؟»
«چند وقت پیش یه چیزهایی از برادرم درباره سانگ لانگ شنیدم. همینجوری گفتم. می خواستم یه حرفی زده باشم.»
حرفی برای گفتن نمانده بود، دوباره سکوت کرد. مکث کرد و از جایش بلند شد. ظرفهای روی میز را جمع کرد و به سمت آشپزخانه رفت. دلش می خواست بعد از یک روز طولانی خسته کننده، دوش بگیرد و استراحت کند اما حضور چنشی او را مردد کرده بود. پشت چهره او، تنها مردی دیده می شد که می خواست بدون هیچ سوء نیتی وقت بگذراند. نمی دانست آیا عذر او را بخواهد تا آنجا را ترک کند، یا او را به حال خودش رها کند؟ فکرش آشفته بود. در نهایت بعد از چند دقیقه تصمیمش را گرفت.
«من میرم دوش بگیرم.»
چشمان چنشی به صفحه تلویزیون خیره شده بود. «باشه. برو!»
خشم مثل ماری خزنده در رگ های دانگ سوئه به حرکت درآمد. نمیدانست آیا واقعا نادان است یا به حماقت تظاهر می کند. به نظرش جمله ای که عنوان کرده بود، دلیل واضحی مبنی به خلاص شدن از شر او باشد.جمله دیگری برای گفتن پیدا نکرد. به سمت حمام رفت در را از داخل قفل کرد و مشغول شستشو شد. حسی عجیب داشت. برای اولین بار در ساعات پایانی روز، یک مرد در خانه اش حضور داشت، احساس نا امنی می کرد.
چند لحظه ای گذشت و صدای جا بجا شدن ظرف از آشپزخانه به گوش رسید. حس کنجکاوی اش تحریک شده بود، دلش می خواست بداند این مرد دقیقا در آشپزخانه مشغول چه کاریست. تلاش کرد که برخودش مسلط باشد و به کارش ادامه داد.
وقتی از حمام بیرون آمد هیچکس در خانه نبود. ظرفهای کثیف شسته شده و سر جایشان در قفسه قرار گرفته بودند. تلویزیون هنوز روشن بود روی میز یک فنجان قهوه و یک سیب پوست کنده داخل ظرف با تکه کاغذ یادداشتی کنارش قرار داشت. نگاهی به کاغذ انداخت که رویش یادداشتی به این مضمون بود.
من میرم. برو استراحت کن فردا می بینمت.
تکه ای سیب از بشقاب برداشت و لبخند زنان برای پوشیدن لباس راحتی به اتاقش رفت. آن شب یکی از راحت ترین خوابهای عمرش را تجربه کرده بود.
صبح روز بعد هر سه نفر یکدیگر را در اداره پلیس ملاقات کردند. چنشی برعکس شب گذشته به حالت شلوغ و پر جنب و جوش خودش بازگشته و با خودش صبحانه آورده بود. شیائو دونگ رو به چنشی با لبخند پرسید: «به به ! داداش چنشی! قراره بهمون صبحانه بدی؟»
«نه ! این واسه شما نیست.»
دانگ سوئه گوشه ابرویش را به حالت شیطنت آمیزی بالا برد و گفت: «اینو برای کاپیتان پنگ که نخریدی؟»
«ببین وقتی قراره از یه نفر یه چیزی بخوام لازمه که در ازاش یه کاری هم براش انجام بدم غیر از اینه؟»
دانگ سوئه وانمود کرد که ناراحت شده «واسه ما که از این کارها نمی کنی.»
«باشه بابا! حالا نوبت شما هم میشه.»
چنشی به سمت بخش پزشکی قانونی به راه افتاد چند نفری که روز قبل برای کمک به پنگ آمده بودند از فرط خستگی روی نیمکت و صندلی های بخش به خواب فرو رفته بودند. سبد زباله کنار میز پنگ سیجو پر از فنجانهای کاغذی قهوه بود.
به نظر می رسید یک شب دیگر نیز بدون اینکه خواب به چشمهایش بیاید مشغول بررسی و آزمایش بوده است. دانگ سوئه که پشت سر چنشی وارد بخش شده بود نمیتوانست باور کند که قدرت بدنی پنگ اینقدر بالا باشد، که بتواند دو شب پیاپی بدون استراحت و بی وقفه کارکند. با شنیدن صدای پا، پنگ به سمت در ورودی چرخید. رنگش پریده تر از همیشه و دور چشمانش هاله تیره ای که ناشی از فشار کم خوابی بود، دیده می شد.
چنشی به سمت میز پنگ رفت، صبحانه را روی میز گذاشت و گفت: «کاپیتان می خوام یه لطفی بهم بکنی.»
«می دونم ! اینجا معبد سانبائو نیست که همیشه سرو کلهات پیدا میشه. وقتی یه چیزی می خوای یا کاری داری، یه چیزی باخودت میاری.»
«این حرفت باعث میشه حس بدی به آدم دست بده. من کی هردفعه یه چیزی آوردم؟ البته الان می خوام یه چیزی ازت بگیرم.»
«سعی کن زیاد دور و بر من نپلکی ! خب حالا چی می خواستی؟»
«یه سری تجهیزات می خوام واسه بررسی آثار لکه خون.»
در کمال ناباوری پنگ بدون هیچ مقاومتی از جایش بلند شد، به اتاق پشتی رفت و جعبه ای آورد که وسایل مورد نیاز چنشی در آن قرار داشت.
«بلدی چطوری از اینها استفاده کنی؟»
لبخندی روی لبهای چنشی نقش بست. «یادم میدی؟!»
«شیائو دونگ بلده. بهش بگو بهت یاد بده. فقط نشکنشون ! صحیح وسالم برشون گردون!»
چنشی جلوتر رفت جعبه را از پنگ گرفت. خداحافظی کرد و از بخش خارج شد. دانگ سوئه که تا آن لحظه کاملا ساکت بود به رفتارها و حرفهایی که میان آن دو رد و بدل می شد، توجه داشت موقع عبور از راهروی منتهی به بخش پزشکی قانونی، رو به چنشی کرد و پرسید: «فکر کنم که دیگه رابطه ات با کاپیتان پنگ رو براه شده دیگه.»
«بیخودی توهم نزن! رفتار با این جور آدم ها کار سختی نیست. فکر کنم تو این زمینه پنگ از برادرت بهتره.»
«برادر من چه ربطی به این ماجرا داره؟ چرا هر چند وقت یه بار یادت می افته یه چیزی پیدا کنی که بهش طعنه بزنی؟»
«طعنه چیه؟ تو به این میگی طعنه؟ منظورم اینه که ارتباط با برادرت کار راحتی نیست.»
وقتی به درب خروجی اداره رسیدند، چنشی نگاهی به هر دوی آنها انداخت و گفت: «تا پشیمون نشدم بیاین بریم که براتون صبحانه بخرم!»
صبحانه را در رستوران خیابان کوچکی حوالی اداره خوردند و به سمت شرکت کانگ زینگ حرکت کردند. چنشی بعد از رسیدن به خیابانی که شرکت در آن قرار داشت، با ماشین دور تا دور شرکت چرخید و در کنار ماشین دیگری که در حاشیه خیابان ایستاده بود پارک کرد.
راننده از ماشین پیاده شد و خطاب به چنشی با عصبانیت گفت: «چرا اینقدر دست دست کردی؟ به خاطر این که علافم کردی سه تا سرویس از دست دادم. الان خسارتش رو تو میدی؟»
«بعدا یه آبج*و مهمون من باش. خوبه؟»
«بیا اینم سفارشت !»
دانگ سوئه با کنجکاوی به حرکات راننده نگاه می کرد.
« این بسته چیه؟»
چنشی مرموزانه لبخند زد. «سلاح سری!»
راننده از آنجا دور شد. هر سه بعد از کمی مکث از ماشین پیاده شدند و نزدیک درب ورودی شرکت ایستادند. چنشی نگاهی به شیائودونگ انداخت.
«ببین شیائو دونگ یه کاری باید انجام بدی ! اول گوشیت رو بذار رو حالت ویبره! وقتی رفتیم توی شرکت، بهت اشاره می کنم. اونوقت با سرعت جوری که کسی متوجه نشه، مستقیم برو سمت بخش حراست، یه جوری نگهبانها رو سرگم کن ! متوجه شدی؟»
«مگه قراره کار خلاف انجام بدیم؟»
«نه ! مافقط باید مدرک جمع کنیم. دیروز متوجه شدم که شرکت مجهز به دوربین مدار بسته اس. تو اون کاری رو که بهت گفتم بکن! سعی کن کارت رو درست انجام بدی. تا باهات تماس نگرفتم هم همونجا بمون ! بعد از تماس میتونی برگردی. مفهوم شد؟»
«بله قربان !»
هر سه همزمان وارد شرکت شدند. هیچ کس پشت میز پذیرش نبود. صداهای مختلفی از اتاقی در راهروی شرکت به گوش می رسید. اگر چه صحبت ها واضح نبودند اما لحن صدا شبیه به صدای مدیر دبستانی بود که به دانش آموزان امرو نهی می کرد.
«بهترین موقعیت رسیدیم. همه رفتن جلسه. شیائو دونگ معطل نکن برو! خانم لین دنبالم بیا !»
شیائو دونگ سری تکان داد و به سرعت دور شد. قسمتی از در اتاق جلسه باز بود. یک ردیف از کارمندان دستهایشان را پشت سر گرفته و ایستاده بودند. مدیر چاق شرکت در حال سخن سرایی برای آنها بود.
«همیشه منتظر نباشید که شرکت یه کاری براتون انجام بده! این شماهائید که باید شرکت رو ببرین جلو. باید حس مشارکت و روحیه تیمی داشته باشین که شرکت موفق بشه. شرکت خونه شماس. برای نگه داشتن خونتون تلاش کنین. اینقدر به فکر پول توی کارتون نباشید. این دید آدمهای کوته فکره. اصلا حواستون هست؟ شما اومدین که شغلی ایجاد کنید که جای دیگه نمیشه پیداش کرد...»
چنشی زیر لب زمزمه کرد: «حرف مفت !..»
بعد از تمام شدن سخنرانی از کارمندان خواست تا شعارهای انگیزشی فروش را از حفظ کرده و تلاش کنند تا آن را محقق سازند.
جو جلسه بیشتر شبیه به برنامه سلام فرمانده در پادگانهای نظامی بود تا برنامه آغاز کار در یک شرکت تجاری! مدیر نگاهی به کارمندانش که در سکوت مطلق به او خیره شده بودند انداخت و گفت: «خیلی خب جلسه تمومه ! برید سراغ کارهاتون!»
دانگ سوئه آستین لباس چنشی را کشید و در حالی که سعی می کرد صدایش در حد زمزمه باقی بماندگفت: «بیابریم! زودباش!»
«صبر کن ببینم چی میشه!»
«مگه اومدی سینما که می خوای تا ته فیلم ببینی؟»
کارمندان به شکل منظم ایستادند. زنان کارمند به نظر خجالت زده می رسیدند ولی مردها بیشتر به ربات های بی احساس شبیه بودند.
زنها یکی پس از دیگری در مقابل مدیر ایستاده او را میبو*سیدند و رد می شدند. دانگ سوئه با دیدن این صحنه چنان ترسید، که از ترس شنیده شدن صدای نفسهای مضطربش دستش را روی دهانش قرار داد.
نمی توانست چنین چیزی را در ذهنش حلاجی کند. رفتارها ی مدیر بی نهایت مبتذل و بیمارگونه بود. باس*ن هر زن زیبایی که می بو*سید را می فشرد یا ویشگون میگرفت. اگر هم یکی از زنان با سرعت مراسم بو*سه را انجام می داد متوقف می شد و به او خطاب می کرد؛ برگردد و کارش را با دقت انجام دهد.
کارمندان مرد سرهایشان را پایین انداخته یا به نقطه دیگری خیره شده بودند. به ظاهر هیچکس تمایل نداشت آن مراسم کذایی را تماشا کند.
چنشی لبخند دردناکی زد. «اینجا برای خودش دیکتاتوری راه انداخته. انگار کارمندای شرکت حیوونهای دست آموزشن که هر کاری میگه باید بکنن.»
کتابهای تصادفی

