فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 47

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 47

وقتی کارمندها به سمت در خروجی راه افتادند، آن دو به سرعت به سمت اتاق مجاور که ظاهرا انبار کالاهای شرکت بود رفته و در گوشه ای پنهان شدند.

«چرا مستقیم نمیریم سراغشون؟ چرا موش و گربه بازی در میاری؟»

«مدرکی نداریم. امروز اومدیم مدرک پیدا کنیم. تا مدرک دستمون نیاد هیچ کاری ازمون ساخته نیست. راهی برامون نمونده! الان مثل مهاجرهای غیر قانونی شدیم که می خوان دزدکی مرز رو رد کنن.»

«چی؟»

«نگران نباش ! اگه اتفاقی بیفته مسئولیتش گردن منه. هیچ دردسری برای شماها پیش نمیاد. منم که پلیس نیستم. نهایش یه جریمه و خلاص ! این از مزایای نداشتن نشان پلیس!»

چن‌شی سکوت کرد و با دقت گوش داد.

«همه برگشتن سر کارهاشون. بیا بریم یه نگاهی به اتاق جلسه بندازیم ببینیم چه خبره توش.»

ساختمان شرکت شبیه یک دونات بزرگ بود. ضلع شمالی دفتر مدیریت، بخش شرقی، محل کارمندان، جنوبی درب ورودی شرکت و اتاق کنفرانس درقسمت غربی واقع شده بود.

جیب لباس چن‌شی شروع به لرزیدن کرد. اسم شیائو دونگ روی صفحه گوشی نقش بسته بود.

«کارتون تموم نشد؟»

«نه هنوز مونده. زود باشین. من خیلی هم ترفند تو آستینم ندارما؟!»

«یه ذره تلاش کن طولش بدی !»

«باور کن نمی تونم. هر چی سیگار داشتم تموم شد.»

«خیلی خب تلاش کن مجابشون کنی که فیلم های دوربین مدار بسته رو ببینی که حواسشون پرت بشه!»

«باشه.»

تماس قطع شد. چن‌شی آهی کشید. «پسر جون هنوز لازمه خیلی چیزا یاد بگیری!»

«ببینم خودت این چیزها رو از کجا بلدی؟»

«تجربه دخترجون. تجربه زندگی !... بیا بریم وقت رو تلف نکنیم.»

چن‌شی جعبه ای را که از پنگ گرفته بود باز کرد و چراغ یو وی را از آن بیرون آورد و جعبه را به دانگ سوئه که پشت سر او ایستاده بود داد. چن‌شی با دقت مشغول بررسی کف زمین شد. بعد از گذشت چند لحظه چن‌شی ناگهان متوقف شد.

«اینجا رو ببین!»

دانگ سوئه هیجان زده پرسید: «چیه خون پیدا شد؟»

«نه ! یه آثاری از میزی شبیه به اونی که پایه های آهنی زنگ زده داشت و مقتول بهش بسته بوده اینجا هست.»

چن‌شی نگاهی به پنجره های مسدود شده روی دیوار که با رنگ پوشانده شده بودند انداخت و گفت: «اون انباری که ما داخلش بودیم قبلا آشپزخونه بوده، اینم غذاخوری. شرکت اومده اینجا رو تبدیل به اتاق کنفرانس و اون یکی رو انبار کرده.»

دانگ سوئه با تمسخر گفت: «فکر کردی شرکتی که رفتار مدیرش اینجوریه واسه کارمنداش ناهارخوری و آشپزخونه آماده می کنه؟»

چن‌شی بطری کوچکی از جیبش بیرون آورد و پنبه جاذب خیس شده را روی زمین کشید و مقابل بینی اش گرفت.

«الک+له ! مهمونی شام اینجا بوده.»

«اینها رو ول کن. لکه های خون رو چک کن !»

دانگ سوئه هراسان بود، چون می دانست به عنوان افسر پلیس در حال ارتکاب به کاری غیر قانونی است. می‌ترسید یکی از کارمندان سر زده وارد اتاق شده و آنها را در حالی که مشغول بررسی زمین بودند ببیند ودچار دردسرشوند. تقریبا تمام کف اتاق را سانتی متر به سانتی متر بررسی کرد.

«هیچ خونی نیست!»

«یعنی فرضیه ات اشتباهه؟»

«مقتول بر اثر خفگی وضعیتی مرده. اگر قبل از مرگ سرش رو می بریدند می شد خونی پیدا کرد. ولی سرش بعد از مرگ بریده شده. بیا بریم یه نگاهی به راه پله بندازیم.»

«نه! مگه منشی که تو پذیرش نشسته رو نمی بینی؟!»

«حق با توئه.»

هر دو پشت در اتاق پنهان شده و منتظر ماندند. کمی بعد منشی از جایش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. چن‌شی چند لحظه مکث کرد. از پاکتی که مرد راننده برای او آورده بود، یک دوربین بی سیم بیرون آورد. دوربین را در گلدانی که کنار اتاق قرار داشت جاسازی وبا مقداری خاک و برگ، دوربین را استتار کرد. دانگ سوئه با دهان باز از تعجب به کارهای چن‌شی نگاه می کرد.بعد از اتمام کار، بدون سر و صدا از اتاق کنفرانس خارج شدند و به سمت راه پله رفتند. تمام راه، قسمت ها را با دقت بررسی کردند. اما هیچ اثری از خون وجود نداشت. چن‌شی سرش را خاراند.

«شاید سرش رو توی ماشین یا توی طبیعت بریدن!»

«اگه تو طبیعت باشه که پیدا کردنش محاله ! ممکنه یه جای دیگه این بلاها سرش اومده باشه؟»

«چه اینجا کشته شده باشه یا جای دیگه، باید تمام احتمالات ممکن رو بررسی کنیم. بیا کارمون رو تموم کنیم.»

چن‌شی با شیائو دونگ تماس گرفت.

«می تونی برگردی.»

«نمی خوای بریم یه سری به مدیر بزنیم؟»

«بریم سراغش که چی بشه؟ فردا برمی گردیم میایم سروقتش.»

«چرا فردا آخه؟»

«پسر جون ! من تو اتاق کنفرانس یه دوربین جاسازی کردم. می تونیم مدیر رو به اتهام آزار جن+سی کارمندها دستگیر کنیم. بعدشم خیلی راحت تحقیقاتمون رو ادامه بدیم.»

«آهان خوبه. چه ترفندی ! کیف کردم.»

چن‌شی تماس را قطع کرد. دانگ سوئه به فکر فرو رفته بود. به نظرش کار آسانی نبود و احتمال زیادی وجود داشت که با مشکل مواجه شوند.

«ببینم چطوری می خوای این کار رو بکنی؟»

«خیلی راحت ! من فیلم رو به صورت ناشناس برای پلیس جنایی می فرستم. بقیه مراحل دیگه مربوط به پلیسه. حکم بازداشتش صادر میشه و... «چن‌شی گوشه ابروهایش را بالا برد و لبخند خاصی زد. « چی فکر کردی؟ ما غیر نظامی ها برای خودمون امپراطوریم.»

«چه کلک هایی توی آستین داریا!»

چن‌شی لبخند زد. «بیا بریم !»

شیائو دونگ مقابل در ورودی شرکت به آن دو ملحق شد. و با ماشین چن‌شی به اداره پلیس بازگشتند.

«خیلی خب! امروز دیگه کاری نداریم. فردا، شایدم پس فردا، می بینمتون. منم این چند روز کاسبی نکردم. برم یه چند تا سرویس ببرم یه پولی دربیارم.»

«داداش چن‌شی ! ما چیکار کنیم؟ هیچ ماموریتی چیزی نداریم؟»

«نه برید استراحت کنید. کار ما بعدا شروع میشه.»

دانگ سوئه کمی مضطرب بود. «میگم مطمئنی که مقتول رو توی شرکت کشتند؟ نمی خوای بریم سراغ احتمالای دیگه؟»

«ببین دخترجون! انرژی و توان ما محدوده که بتونیم تمام موارد رو بررسی کنیم. مجبوریم رو اونهایی که احتمال بیشتری دارن تمرکز کنیم. حل یه پرونده مثل چیدن یه پازله. اشتباه و نقطه کور زیاد داره. مجبوری قدم قدم جلو بری تا برسی به آخرین قطعه که حقیقت روشن بشه. یه نگاه به برادرت بنداز، این کارش که روی فرضیه اش پافشاری می کنه قابل ستایشه.»

«یعنی داری ازش تعریف می کنی؟»

«هر جور دوست داری تفسیرش کن ! من باید برم دیگه.»

دانگ سوئه و شیائو دونگ از ماشین پیاده شدند. چن‌شی از آنجا دور شد. ماشین به خیابان غربی پیچید و نا پدید شد. شیائو دونگ نگاهی به دانگ سوئه انداخت. «میگم ساعت نزدیک 11 است می خوای بریم یه چیزی بخوریم؟ البته مهمون من.»

«چیه؟ گنج پیدا کردی که چپ و راست می خوای منو مهمون کنی؟»

«نه این که تا حالا هر چی دعوتت کردم قبول کردی؟»

«من الان گرسنه نیستم.»

هنوز آن دو در مقابل درب ورودی ایستاده بودند که لین کوئین پو در حالی که برگه ای در دست داشت از ورودی اصلی بیرون آمد. با دیدن آن دو لبخندی پیروز مندانه روی لبهایش نشست.

«خب چه خبر؟ پیشرفتی داشتین؟ ما که داریم به سرعت میریم جلو. لکه های روی چاقوی جیا با نمونه خون مقتول یکی در اومده.»

دانگ سوئه کاملا ناامید به نظر می رسید: «آزمایش دی ان ای چی؟»

«مطمئنم که جواب اونم صد در صد منطبقه. شما چی؟ دارین چیکار می کنید؟ می دونید که نباید چیزی رو مخفی کنید؟»

دانگ سوئه تلاش کرد که سر فصل اقداماتی که انجام داده بودند را بیان کند. تمام مدتی که دانگ سوئه صحبت می کرد کوئین پو با تمسخر سر تکان می داد.

«ببین اگه این شرکت متخلف هم باشه، باز هم یه عده آدم عادی هستند که این جنایت از دستشون برنمی اومده. وقتی این پرونده رو دیدم مطمئن بودم که پای یه جنایتکار حرفه ای در میونه که همه چیز رو خیلی تر و تمیز انجام داده.»

دانگ سوئه کاملا ساکت بود. نمی توانست حرفی بزند چون ممکن بود بعدا هر حرفی برایش باعث درد سر شود. مسلم بود که بخت همیشه نمی توانست به یاری چن‌شی بشتابد و مثل هر انسان دیگری او هم دچار اشتباه می‌شد. صدای زنگ گوش کوئین پو رشته افکارش را پاره کرد. بعد از شنیدن اولین جملات از آن طرف خط، چهره کوئین پو به وضوح حیرت زده و عصبی شد. بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.

«الان خبر دادن که جیا از بیمارستان فرار کرده. دنبالم بیاید باید بریم بگیریمش !»

کتاب‌های تصادفی