کاراگاه نابغه
قسمت: 48
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 48
دو ماشین از ایستگاه پلیس با سرعت به سمت بیمارستان به راه افتادند. وقتی کوئین پو دو افسر پلیسی که مامور مراقبت از جیا گذاشته بود را در مقابل بخش آی سی یو شرمنده و مستاصل ملاقات کرد، با عصبانیت پرسید: «مگه شما مامور نبودید که مراقبش باشید؟ هان؟»
یکی از افسران که تلاش می کرد به چشم های خشمگین کوئین پو نگاه نکند گفت: «قربان ما از بیمارستان بیرون نرفتیم. حتی از بخش هم پامونو نگذاشتیم بیرون. ما فقط اومدیم توی این راهروی بغلی و دو تا نخ سیگار کشیدیم.»
هر دو زیر سنگینی نگاه کوئین پو بودند. افسر دیگری که مسئول محافظت از متهم بود آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: «قربان ! متهم مدت زیادی بیدار بوده. خودکار پرستار رو دزدیده و دستبندی که به دستهاش زده شده رو باز کرده. اما به ما گفته بودند که خیلی طول می کشه که از کما بیرون بیاد. مافکر.. ما فکر نمی کردیم....»
«نمی خواد فلسفه بافی کنید. نباید وقت رو تلف کنیم. همه بیسیم هاتون رو روی خط دو تنظیم کنید! باید تمام بیمارستان، اطرافش، محله های نزدیک و فروشگاه ها و مراکز خرید این اطراف رو با دقت وجب به وجب بگردین.»
افسران پلیس یکی بعد از دیگری با شتاب متفرق شدند. کوئین پو همانجا ماند تا به عنوان فرمانده تمام اطلاعات لازم را از نیروهای تحت فرمانش گرفته و دستورات لازم را به آنها اطلاع دهد. هر چند دقیقه یک بار یکی از افسران گزارش می کرد و جملاتی حاکی از نا امیدی به گوش کوئین پو می رسید.
«قربان اینجا نیست.»
«قربان نتونستم تو پارکینگ پیداش کنم. تمام سوراخ سنبه های اینجا رو گشتم.»
«کاپیتان هیچکدوم از اهالی محل اثری از یه مرد متواری که لباس بیمارستان تنش بوده ندیدند.»
رفته رفته، ناامیدی بر کوئین پو مستولی می شد. باید نگهبانان بیشتری برای مراقبت از متهم می گماشت. جیا موفق شده بود که دو بار از دست ماموران پلیس فرار کند. با توجه به جنایت اخیری که رخ داده و کوئین پو جیا را مسئول آن می دانست، باید به هر قیمت ممکن او را پیدا می کردند. چند دقیقه ای که پیامی از بیسیم شنیده نشد، برای کوئین پو به اندازه چند ساعت گذشت. اما بعد، صدایی زنانه از پشت بی سیم به گوش رسید.
«برادر ! اینجا نزدیک مجتمع گل رز پیداش کردم.»
کوئین پو دوان دوان خودش را به ماشین پلیس رساند و با سرعتی بیش از حد تصور به جایی که خواهرش آدرس داده بود رفت. وقتی کوئین پو به آنجا رسید، صدایی از بلندگو به گوش می رسید.
«ساکنین بلوک 4 توجه کنید! یه مجرم تحت تعقیب به بلوک شما وارد شده. احتمالا الان در حال فرار در راهروهاست. ضمن حفظ آرامش، کاملا مراقب باشید! در صورت لزوم دست به اقدامات دفاعی بزنید.»
صدای دانگ سوئه بود که از بلند گو به گوش می رسید کوئین پو به او نزدیک شد. دانگ سوئه برای متوقف کردن جیا تیرهوایی شلیک کرده و او به سمت مجتمع مسکونی فرار می کند. دانگ سوئه به منظور جلوگیری از گروگان گیری، بلندگویی دستی از دفتر مجتمع گرفته و به ساکنین هشدار داده بود. کوئین پو دستی به شانه دانگ سوئه زد و سری تکان داد.
«آفرین کارت عالی بود!»
کوئین پو بلافاصله نیروهای تحت فرمانش را به دو گروه تقسیم کرد. گروهی از آنها را به داخل مجتمع فرستاد و گروه دیگری را به پشت بام ساختمان مجاور. بدین ترتیب می توانستند به طور کامل نسبت به ساختمان اشراف داشته و او را محاصره کنند. جیا از بیمارستان فرار کرده و هنوز جراحات ناشی از تصادف روی تنش باقی مانده بود. به خاطر فشاری که به جسم زخمی اش آورده بود، نمی توانست زیاد مقاومت کند. بالاخره مامورین پلیس او را در طبقه هفتم در حالی که با شدت به در یک آپارتمان ضربه می زد، یافتند. زنی که ساکن آپارتمان مذکور بود از شدت ترس فریاد می زد.
یکی از مامورین با صدای بلندی گفت: «از جات تکون نخور!»
«دستها بالا!»
جیا که راه فراری نمی دید، به ناچار در مقابل چند اسلحهای که به سمتش نشانه رفته بود تسلیم شد. ودوباره دستهایش، دستبند زده شد. کوئین پو با دیدن جیا که در احاطه ماموران پلیس بود، نفس راحتی کشید. تقریبا اضطرابش از بین رفته بود. نگاهی به خواهرش انداخت.
«تمام افتخار عملیات امروز مال توئه.»
«من نیازی به افتخارش ندارم. همین که هیچ کدوم از مردم اینجا آسیب ندیدند. کافیه.»
نشانه های توانمندی و عملکرد هوشیارانه در رفتار خواهرش نمایان بود. با خود فکر می کرد آیا دقت و تیز بینی چنشی او را تحت تاثیر قرار داده؟ یا استعداد هایی است که تا کنون از آن غافل بود؟
مامور پلیسی که نحوه دستگیری جیا را گزارش کرده بود به دستور کوئین پو او را به ماشین پلیس منتقل و قرار بر این شد که او را تا رسیدن به اداره پلیس با حفاظت کامل اسکورت کنند. کوئین پو رو به خواهرش کرد و گفت: «من برای آروم کردن زنی که از رفتار جیا ترسیده می رم داخل ساختمان.»
«منم باهات میام.»
هر دو به اتفاق وارد ساختمان شدند. اهالی ساختمان که متوجه از میان رفتن خطر شده بودند، بعضا درهای خانه هایشان را باز می کردند و با دیدن کوئین پو سری تکان داده و گاها از وضعیت موجود سوالاتی می پرسیدند. کوئین پو بدون این که اشاره ای به موضوع بنماید یا بخواهد توضیحی به آنها بدهد از آنها دلجویی می کرد. به طبقه هفتم جایی که جیا دستگیر شده بود، رسیدند. دانگ سوئه نگاهی به در آپارتمان انداخت و گفت: «با این که مصدوم هم بوده خیلی قویه! ببین چه بلایی سر در آورده!»
کوئین پو در زد و قبل از باز شدن در با صدایی که تلاش می کرد موقر و آرام بخش باشد گفت: «لطفا در رو باز کنید! ما پلیس هستیم. می خواستیم بدونیم به چیزی احتیاج ندارین؟»
زن جوانی در آپارتمان را باز کرد. صورتش به خاطر اضطرابی که تا چند دقیقه پیش متحمل شده بود، رنگ پریده به نظر می رسید. سری تکان داد. «نه ممنون. فقط خیلی ترسیدم.»
«جای نگرانی نیست خانم! متهم دستگیر شد.»
«خدارو شکر چه خوب ! ازتون ممنونم.»
دانگ سوئه نگاهی به زن انداخت، زن جوان باردار بود. برای یک زن باردار، شرایط بسیار دلهره آور و خطرناکی بود. دانگ سوئه با لحنی آرام پرسید: «تنهائی؟»
«آره. شوهرم الان سرکاره. یه دفعه ای شروع کرد مثل دیوانه ها به در بکوبه خیلی ترسیدم.»
کوئین پو نگاهی به در انداخت و گفت: «در خونه شما آسیب دیده. اداره هزینه تعمیر در رو به شما پرداخت میکنه.»
«نه نیازی نیست. همین که دستگیر شده کافیه. نباید اینجور آدم ها آزادانه توی جامعه رها بشن. به نظرم باید تیر بارون بشن»
کوئین پو سری تکان داد و هردو با زن جوان خداحافظی کردند. هنوز چند پله بیشتر پایین نرفته بودند که دانگ سوئه ایستاد.
«من احساس می کنم این زن جیا رو می شناخت. بیا!... آپارتمان های اینجا رو ببین !.... این اولین دری نبوده که جیا بخواد بره داخلش و خودش رو مخفی کنه.اونجا دورترین در این راهرو تو سمت غربی ساختمون به حساب میاد. چرا این زن گفت که این جور آدم ها باید تیر بارون بشن؟ مگه از جنایت هایی که جیا مرتکب شده اطلاع داشته؟ وقتی داشتم تعقیبش می کردم حس کردم که با تصمیم قبلی به سمت این ساختمون اومد نه این که خیلی اتفاقی و تصادفی صرفا جهت مخفی کردن خودش.»
کوئین پو به فکر فرو رفت و حرف های خواهرش را کاملا منطقی یافت.
«برگردیم و ببینیم اوضاع از چه قراره!»
هر دو به سمت در آپارتمان رفتند و بار دیگر در زدند. زن جوان در را باز کرد.
«خانم با عرض پوزش! شما اون متهم تحت تعقیب روکه اینجا دستگیر شد، می شناختین؟»
چشم های زن سرشار از اضطراب و پریشانی شد. به شکل نامحسوسی آب دهانش را قورت داد وپاسخ داد: «نه ! از کجا بشناسم؟»
«پس چرا مستقیم اومد به این طبقه و در خونه ی شما رو زد؟؟!»
«دارین سر به سرم می ذارین؟ من از کجا بدونم؟ باید برین از خودش بپرسین.»
نگاه دانگ سوئه روی بازوی زن که از لباس بارداری بدون آستینش بیرون بود، افتاد. زخمی تقریبا تازگی که به نظر بر اثر چاقو به ایجاد شده بود، به چشم می آمد.
«کسی بهتون حمله کرده و آسیب زده؟؟»
زنی نگاهی به زخم بازوی خودش انداخت و گفت: «اوه این؟ نه ! پشه نیشم زد. خیلی بد خودم رو خاروندم.»
نگاه های آشفته و پیشانی عرق کرده زن، نشان می داد در حال مخفی کردن چیزی هایی است که تمایل ندارد درباره آن صحبت کند. کوئین پو با لحنی جدی رو به او کرد و پرسید: «چیزی هست که در باره متهم فراری بدونید و بخواهید به ما بگید؟»
صدای زن به وضوح می لرزید. «نه ! نه واقعا ! ببخشید. من باید برم.»
آنها نمی توانستند بیشتر از آن در مقابل در بایستند یا زن را وادار کنند که با آنها حرف بزند. کوئین پو سری تکان داد و به دانگ سوئه اشاره کرد که از آنجا بیرون بروند.هنوز چند قدم دور نشده بودند که زن جوان با شتاب در آپارتمان را باز کرد و گفت: «صبر کنید! باید یه چیزهایی رو بدونین.»
آن دو قبل از این که به خانه زن جوان وارد شوند نگاهی به همدیگر انداختند. زن آنها را به نشستن روی کاناپه اتاق نشیمن دعوت کرد و خودش مقابل آنها نشست. چند ثانیهای گذشت. زن آه بلندی کشید و شروع به صحبت کردن نمود.
«جیا شوهر سابق منه.»
ابروهای دانگ سوئه از تعجب بالا رفت. «عجب!!»
«راستش ما تو شهر لی تانگ زندگی می کردیم.سال 2012 باهم آشنا شدیم. اون موقع پسر خوش مشرب، جذاب و خوش تیپی بود. خانواده من با ازدواج ما مخالف بودند. اما من عاشقش بودم. اون موقع ها کارگر ساده بود. چون خانواده ام با ازدواج ما به شدت مخالفت میکردند، من و جیا از اونجا فرار کردیم و با هم ازدواج کردیم. بعد از یه مدت یواش یواش ذات واقعیش رو نشون داد. خیلی تنبل و بد اخلاق بود. گاهی ظرف یکماه اصلا سراغ هیچ کاری نمی رفت. بدهی زیادی بالا آورده بودیم. جیا همیشه تلاش می کرد از راحت ترین راه ممکن یه پولی به جیب بزنه. و ننیجه اش دست زدن به هر کار خلافی بود که بهش دسترسی داشت. هر وقت هم پول کم می آورد همون یه پس انداز کوچیکی که برای خودم به هزار زحمت به دست آورده بودم رو ازم می گرفت. زندگی برام قابل تحمل نبود. تمام روزها برام با اشک و آه میگذشت از این که به حرف خانواده ام گوش ندادم به شدت پشیمون بودم. قبل از این که به اینجا فرار کنم، یه مقدار از پولهایی که جیا مخفی کرده بود رو برداشتم. بدون این که چیزی بگم از اونجا فرار کردم. وقتی اومدم اینجا با خانواده شوهر جدیدم آشنا شدم. رابطه من و شوهرم خیلی خوبه. من الان پنج ماهه که باردارم و واقعا از زندگیم راضیم. چند روز پیش خبر دستگیری جیا رو از اخبار شنیدم. حس عجیبی داشتم.هم خوشحال بودم هم دلم براش می سوخت. هر چند اون موقعی که باهاش بودم، می دونستم با اون خلاف هایی که مرتکب میشه دیر یا زود می افته به دست پلیس.»
کتابهای تصادفی

