فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 50

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 50

صورت حسابدار عرق کرده بود اما همچنان تلاش می کرد که با ارائه سند و مدرک به سوالات پاسخ دهد.

«یه بخشی از این پول به حساب صندوق بازنشستگی واریز میشه.»

«خزعبلاته!»

«ببینید توی اسناد ما این موضوع به شکل کاملا واضح بیان شده. بدون کسر حق بیمه و طرح صندوق بازنشستگی حدود هفت هزار تا میشه. البته چیزه... این که... دیرتر از حقوق کسر میشه»

چن‌شی پوزخندی زد و با دانگ سوئه تماس گرفت.

«دو تا حسابدار دیگه بین کارمندها هستن بفرستشون به بخش کارمندها!»

در حالی کارمندان بخش حسابداری با حالتی خاص به چن‌شی نگاه می کردند مشغول جستجوی کشوهای میز کار آنها شد. دو فیش حقوقی پیدا شد. به سمت دفتر حسابداری مرکزی رفت و هر دو فیش را با فهرست حقوقی درج شده در لیست مقایسه کرد. حقوق واقعی که در فیش ها ثبت شده بود کمتر از لیست ارائه شده بود.

چن‌شی یک خودکار از روی میز برداشت و روی تکه ای کاغذ اعداد و ارقامی را نوشت تا چیزی که به ذهنش رسیده بود را از طریق اعداد و ارقام راستی آزمایی کند.

نگاهی به کاغذ روی میز انداخت چشمهایش را ریز کرد و دانگ سوئه را صدا زد. وقتی دانگ سوئه وارد دفتر شد به او اشاره کرد که نزدیکتر بیاید و تن صدایش را پایین آورد و گفت: «حقوق اضافی که به کارمندها پرداخت کرده دقیقا به اندازه حقوق یه کارمند دیگه است. این مدیر سیاس خیلی حقه بازه. شرط می بندم می دونسته که اگه پای پلیس به اینجا باز بشه حتما سراغ حساب و کتاب ها میان. خیلی دقیق پیشبینی کرده.»

«روباه مکار!»

دانگ سوئه نگاهی به حسابدار انداخت و گلویش را صاف کرد.

«سعی نکنید که چیزی رو از ما مخفی کنید. چند نفر اینجا کار می کنند؟»

«هفده»

«چشمهای آدم ها دروغ نمیگن اما زبونش چرا. مشخصا هیجده نفر بودین. حقوق و دستمزدها و اطلاعات توی سیستم دستکاری شده. نکنه فکر کردی که یه آدم مثل ابره که بشه به راحتی ناپدیدش کرد؟»

حسابدار نگاهی به دانگ سوئه انداخت و گفت: «من متوجه نمیشم شما چی می خواین؟ میشه بگین دنبال چی می گردید دقیقا؟»

لبخندی رعب انگیز روی لبهای چن‌شی نشست. «ببینم توی جلسه صبحگاهی که یادت نرفت مدیر رو بب+وسی؟ نه؟ فامیلت شیائو است. هم فامیل مدیری. جالبه ها ! پس فامیلش هستی که بهش کمک می کنی. خب زیادم عجیب غریب نیست......خب. راستش نمی خوام یه سوال رو دوبار ازت بپرسم. دیر یا زود حقیقت روشن میشه. اونوقت متوجه میشی که یه جنایتکار هر چقدر هم زرنگ باشه نمی تونه از چنگ عدالت فرار کنه.»

چن‌شی و دانگ سوئه از روی صندلی بلند شدند تا از بخش حسابداری خارج شوند. حسابدار آستین لباس چن‌شی را گرفت و گفت: «قربان من واقعا نمی دونم شما دنبال چی هستید.»

«واقعا نمی دونی یا خودت رو به نفهمیدن زدی؟»

چن‌شی منتظر جواب حسابدار نماند دستش را کشید و از در بیرون رفت. بیرون از در به یکی از ماموران اشاره کرد تا او را زیر نظر بگیرد. چن‌شی برای بازجوئی از کارمندان وارد اتاق مدیریت شد. یکی از کارمند های بخش حسابداری به اشاره او وارد دفتر شد.

«خب.خب. بگو ببینم کی این اتفاق برای شیائو لی افتاد؟»

وحشت مثل ابر سمی در صورتش پخش شد. سرش مثل کسی که می خواهد چیزی را از ذهنش دور کند تکان داد.

«شیائو لی کیه؟»

چن‌شی با حالتی تمسخر آمیز گفت: «نمیشه دم خروس رو انکار کنی !»

ازحرکاتش می شد فهمید که حتی با تهدید جانش هم نمی‌توان از او اعتراف گرفت.

«اون موقعی که کشته شد. شما هم جزء کسایی بودید که بهش ت+جاوز کردند؟»

«من نمی فهمم دارید درباره چی حرف می زنید.»

چن‌شی محکم با مشت به میز کوبید. مرد به قدری ترسید که رگهای گردنش منقبض شد. عرق از کناره شقیقه هایش روان شده بود.

«فکر کردی که زندگی یه آدم دیگه اینقدر بی ارزشه؟ پلیس مدارکی داره که باعث میشه پای تک تک شما توی این پرونده گیر باشه. حالا می بینی که با سکوتت یه جرم به فهرست جرم هایی که مرتکب شد ی اضافه کردی.»

مرد مانند بیدی در باد می لرزید. اما همچنان انکار می کرد و می گفت که چیزی از ماجرایی که آنها می گویند، نمی‌داند. چن‌شی تمام تلاش را کرد اما در مقابل تمام پرسش های چن‌شی تنها یک جمله برای گفتن داشت ؛ نمی ‌دانم! مشخصا وارد حالت تدافعی روانی شده بود. چن‌شی اورا بیرون فرستاد.

دانگ سوئه با غیظ گفت: «چقدر سمج!»

«حتما مدیر با یه مبلغ درشت دهنشون رو بسته.»

«چیکار کنیم؟»

«ادامه میدیم. این دفعه برو یه کارمند از بین خانم ها بیار!»

کارمند زنی که به وضوح با ترس ودلهره راه می رفت و رنگ صورتش از شدت ترس به زردی مایل شده بود وارد اتاق شد. این بار چن‌شی لحنش را ملایم کرد. لبخندی زد وگفت: «رابطه ات با شیائو لی چطور بود؟»

زن سرش را با سرعت بالا گرفت. هوشیاری در نگاهش موج می زد.

«رابطه؟ شیائو لی؟ اون کیه دیگه؟»

«خودت رو به اون راه نزن! جسدش پیدا شده. خانواده‌اش گزارش دادند که گم شده. تمام شواهد و مدارک به این شرکت ختم میشه.»

حرکات زن کاملا عصبی به نظر می رسید با این که تلاش می کرد همه چیز را با حالتی عادی بیان کند اما از نگاه کردن به چشم های چن‌شی و دانگ سوئه طفره می رفت.

«نمی دونم درباره ی چی دارین حرف می زنین.»

چن‌شی اشاره ای به لباسهایش انداخت و گفت: «لباسهات خیلی کهنه و رنگ و رو رفته اس. اما یه جفت کفش نو داری ! نمی دونم چی شده که همه کارمندهای اینجا یا کفش نو، لباس نو یا گوشی نو خریدن ! ببینم نکنه مدیرتون یه دفعه ای به همه پاداش داده؟ البته پاداش که نه حق السکوت!»

زن دستش را روی گوشهایش گرفت و با حالتی عصبی شروع به تکان دادن سرش کرد: «دیگه از من چیزی نپرسید گفتم که چیزی نمی دونم.. نمی دونم.... نمیییی دونممممم»

چن‌شی با علامت دست اشاره کرد که او را از اتاق بیرون ببرند. دانگ سوئه کمی فکر کرد و گفت: «حس می کنم کارمندای این شرکت وضعیت روحی خوبی ندارند. می‌خوای برشون گردونی و ملایم تر برخورد کنی؟»

«نه بابا ! این کارها نمایشیه. اگه اینجوری بازجوئی نکنم، برادرت فکر می کنه من کارم رو بلد نیستم.»

«ببینم شما پسربچه ها حتما باید باهم مسابقه بذارید؟»

چن‌شی به شوخی گفت: «پای شرافت مردونه وسطه!»

«می خوای باز هم بازجوئی رو ادامه بدی؟»

«نه ! یه کمی صبر کنیم بریم یه چیزی بخوریم و برگردیم.»

«اینها رو چیکارشون کنیم؟»

«مامورها اینجا هستند و مراقبشونن.»

«لطفا بی خیال مسابقه با برادرم شو ! هرچی ترفند توی آستین داری رو کن ببینیم چه جوری ته و توی ماجرا رو میشه در بیاری.»

«من می خوام این کارمندها رو تحت فشار روانی بذارم. باید بگیم یکی از تکنسین های آزمایشگاه بخش پزشک قانونی بیاد که آنزیم های بزاقشون رو با نمونه دی ان ای باقی مونده از اون شش نفر روی جسد تطبیق بده.»

دانگ سوئه سری تکان داد و با کوئین پو تماس گرفت تا هماهنگ لازم جهت آمدن تکنسین های بخش پزشکی قانونی را انجام دهد. بعد از آن باید منتظر می ماندند تا دوباره بازجوئی را از سر بگیرند.

فضای شرکت ملتهب و سنگین بود. چن‌شی و دانگ سوئه نتوانستند که برای خوردن غذا بیرون بروند. چن‌شی تمام مدتی که منتظر تیم پزشکی قانونی بود حتی یک لحظه هم بیکار ننشست. به سراغ فایل های شرکت رفت و سوابق شغلی و اطلاعات کارمندان را یکی پس از دیگری بررسی کرد.

شیائو دونگ که خسته و کلافه شده بود به سراغ چن‌شی آمد و گفت: «داری چیکار می کنی؟ آخه این اطلاعات به چه دردی می خوره؟ من می خوام اینها رو بازجوئی کنم. دیگه بیشتر از این نمی تونم صبر کنم.»

چن‌شی در حالی که مشغول زیر و رو کردن یک پرونده قرمز رنگ بود با خونسردی گفت: «اگه گرسنته یه نفر رو جای خودت بذار و برو بیرون یه چیزی بخور و برگرد.»

«داداش چن‌شی به من بگو الان دقیقا داری چه کار می‌کنی؟»

هنوز جمله شیائو دونگ تمام نشده بود که صدای قدم‌هایی که به در اتاق نزدیک می شدند در راهرو شرکت پیچید. شیائو دانگ به سمت در رفت و در را باز کرد.پنگ سیجو و دستیارش با کیت تست وارد شدند. چشمان چن‌شی از تعجب گشاد شده بود.

«کاپیتان پنگ ! شخصا اومدی؟ قدم رنجه فرمودی !»

پنگ با لحن خشک و خونسرد همیشگی پاسخ داد: «صد تا نیرو که ندارم. خودم اومدم. وقت رو تلف نکنید! نمونه ها رو بیار که شروع کنیم.»

چن‌شی و شیائو دونگ به همراه پنگ ودستیارش به سمت اتاق مدیریت رفتند. چن‌شی نگاهی به شیائو دونگ کردو گفت: «برو به همشون یه لیوان آب بده و بعدش لیوان خالی رو بیار ! یادت باشه که هر کدوم از لیوان ها متعلق به کیه.»

«هفده نفرن ! من چه جوری یادم بمونه کی تو چه لیوانی آب خورده؟؟؟؟»

دانگ سوئه لیوان کاغذی یکبار مصرفی را به او داد و گفت: «ته هر کدوم از اینها با خودکار یه علامت بزن !»

«چه فکر خوبی ! مغزت خوب کار می کنه ها!»

«مزه نریز! عجله کن!»

شیائو دونگ از اتاق مدیریت بیرون رفت و پس از گذشت ده دقیقه با کیسه ای مملو از لیوان کاغذی به آنجا بازگشت.پنگ بدون فوت وقت مشغول بررسی نمونه ها شد. چندین نفر در اتاق با دقت حرکات ماهرانه پنگ را با نگرانی دنبال می کردند.

پنگ نگاهی به میز روبرویش که تا چند لحظه پیش به عنوان میز آزمایش از آن بهره برده بود انداخت و گفت: «آنزیم بزاق شماره 1 مشابه همونیه که روی جسد پیدا شده.»

دانگ سوئه دستش را مشت کرد و به نشان پیروزی تکان داد. پنگ نگاهی به او انداخت و گفت: «خیلی خوشحال نباش! نمونه بزاق به اندازه نتیجه تست دی ان ای قابل استناد نیست.....»

مکثی کرد و ادامه داد: «نهایت این که از مجموع نمونه‌هایی که آوردین 5 تاش با نمونه های موجود روی جسد منطبقن.»

چن‌شی نگاهی به اطراف کرد یکی از جام هایی که روی میز کنار اتاق مدیر بود را آورد.

«اینم تست کن!»

چند دقیقه گذشت پنگ سرش را بالا گرفت و گفت: «تطابق دقیق!»

چن‌شی سرش را به نشانه تایید تکان داد. «شواهد قطعی شدن الان. یعنی مدیر و یه چند تا از کارمندهای مرد بهش ت+جاوز کردند. پس مدیریت با ایده گرگ منشانه اینه ! یک نفر رو کشتن، و بعد همگی لال شدن.»

دانگ سوئه که به وضوح شادی در صدایش موج می زد پرسید: «می خواهی بازجوئی رو ادامه بدید؟ میخوای برم اون کارمند رو بیارم تو دفتر مدیر ازش پذیرایی کنیم؟»

«نیازی نیست سیستم رفتاریمون رو عوض کنیم. بذار یکی دیگه رو بیاریم.»

جمله چن‌شی تمام نشده بود که یکی از ماموران پلیسی که از سالن کنفرانس مراقبت می کرد فریاد زد: «قربان می‌خوان فرار کنن!»

کتاب‌های تصادفی