فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 51

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 51

تمام حاضران اتاق به یکباره به سمت سالن کنفرانس دویدند و متوجه شلوغی و هرج و مرج بیرون از سالن شدند. دو مامور پلیس تلاش می کردند که حاضرین را آرام کنند اما آنها تلاش می کردند که از چنگ ماموران پلیس بیرون رفته و از شرکت خارج شوند.

چن‌شی با صدای بلندی گفت: «: ساکت ! نکنه می خواید حمله به پلیس هم به جرم‌هاتون اضافه بشه؟»

به یکباره در میان هرج مرج یک صندلی از سمتی نامعلوم به سمت چن‌شی پرتاب و پایه اش به سر او اصابت کرد. خون از سرش سرازیر شد. چن‌شی با دیدن وضعیت موجود به قدری عصبانی شد که یکی از گلدان های کنار راهرو را بلند کرد و محکم به زمین کوبید صدای شکسته شدن گلدان سفالی همهمه ای که به نظر بی پایان می‌رسید را فرونشاند و همگی ساکت شدند.

صورت چن‌شی خون آلود شده و تصویری خشن و ترسناک از او نمایش می داد. چن‌شی با صدایی رسا و بدون کوچکترین لرزش فریاد زد: «فکر نکنید پلیس نمی‌دونه اینجا چه خبر بوده. کاملا مشخصه که همگی شب چهارم اکتبر توی چه جنایت کثیفی دست داشتید. حرفهاتون، انکارکردن هاتون همه مثل فرار کردن توی کوچه بن بسته! هیچ کسی نمی تونه بهتون کمک کنه. مگه خودتون با اعتراف و ابراز پشیمونی و همکاری با پلیس از بار گناهتون کم کنید.»

همه کارمندان شرکت سرهایشان را پایین انداخته بودند. ندامت و آشفتگی در ظاهرشان آشکار بود. کارمندان مرد وضعیت بدتری داشتند. هاله ای از اندوه و ندامتی سنگین بر فضا سایه افکند بود. دانگ سوئه نگاهی به مردانی که در مقابلش ایستاده بودند انداخت. ده مرد که پنج نفر از آنان به شکلی بی رحمانه به دختری جوان تجا+وز کرده بودند.

کارمندان به سالن کنفرانس برگردانده شدند. چن‌شی کمی تامل کرد و به مامورین گفت که کت های خود را دربیاورند تا اسلحه های کمری پشت لباسشان در دیدرس حاضرین باشد.

مشخصا این ترفندی بود که در دل خطاکاران رعب و وحشت ایجاد می کرد. عموما مجرمین غیر حرفه ای با دیدن اسلحه لب به اعتراف می گشودند. چن‌شی چیز‌هایی در گوش دانگ سوئه زمزمه کرد و لحظاتی بعد مردی که عینک به چشم داشت از بین کارمندان جدا و به اتاق مدیریت برده شد.

دانگ سوئه دستمالی به چن‌شی داد و چن‌شی دستمال را به آن قسمت از سرش که شکسته بود کشید.

«می خوای بری بیمارستان؟»

«نه الان میرم می شورمش. چیز خاصی نیست.»

چن‌شی به سمتی که سرویس بهداشتی در آن قرار داشت رفت و پس از چند لحظه درحالی که چسب زخمی بر روی قسمت بریده شده چسبانده بود به دفتر مدیریت بازگشت.

شیائو دونگ و دانگ سوئه دوطرف مرد عینکی ایستاده بودند. مردی که قرار بود راز سر به مهر اتفاقات شومی که چند روز پیش به شکلی بی رحمانه در آنجا افتاده بود را برملا کند. مرد در جایگاه اتهام ایستاده بود و مانند کسی که در مقابل دادگاه سلطنتی ایستاده باشد، مضطرب و پریشان احوال بود. به شکلی عصبی دستهایش را لمس و با انگشتانش بازی می کرد.

چن‌شی نگاهی به مرد انداخت و خیلی آرام از دانگ سوئه پرسید: «شماره این مرد چنده؟»

«شماره شش»

شماره ها همان علامتهایی بودند که شیائو دونگ روی لیوان های کاغذی گذاشته بود. شماره شش نیز نمونه بزاقش با آثار بدست آمده در بدن متوفی تطابق داشت. بنابر این اون نیز یکی از کسانی بود که به دختر نگون بخت تج+اوز کرده بود. چن‌شی نگاهی به برچسب نامی که روی سینه کارمند آویخته بود انداخت.

«تو لو شیائو هویی هستی. درسته؟ ببینم با خانم شیائو لی نسبتی داشتین؟»

پاسخ به این سوال همان چیزی بود که از دهان همکارانش شنیده شده بود.

«شیائو لی کیه؟ همچین کسی رو نمی شناسم.»

«نکنه مدیرتون تهدیدتون کرده؟ شایدم بهتون رشوه داده که دهنتون رو ببندید و حقیقت رو کتمان کنید؟! مدیرتون الان تو اداره پلیس، تو بازداشتگاهه. هیچ کسی غیر از خودتون نمی تونه بهتون کمک کنه. فقط حقیقته که بار گناهتون رو کم می کنه.»

«باور کنید قربان. من اصلا نمی دونم اینی که می گید کیه !»

«می دونید چه دروغ وحشتناکی می گید؟ به نظرم باید این دروغی که شما با همکاری هم دارید عنوانش می کنید به عنوان درس توی دانشکده پلیس به عنوان فرار متهم از واقعیت تدریس بشه.»

مرد کاملا ساکت بود و سرش را به زیر انداخته بود. به نظر می رسید که می خواست تغییرات چهره اش را از دید افسران پلیس مخفی کند.

شیائو دونگ با غیظ گفت: «اینها تا وقتی تابوتشون رو نبینند انگار باور نمی کنند که باید اعتراف کنند. کاپیتان پنگ مدرک جرم این آقا رو بهش نشون بدین!»

پنگ با آرامش و با همان صدای خشن همیشگی گفت: «آنزیم بزاق شما با بقایای دی ان ای یکی از متج+اوزین به مقتول کاملا منطبقه.»

وحشت مثل بخاری که از یک ظرف داغ بر می خواست از صورت مرد آشکار بود. اما همچنان سکوت اختیار کرده وتمایلی به اعتراف نداشت.

چن‌شی از دفتر خارج شدو مستقیم به اتاقی که آن مرد در آن کار می کرد رفت و از زیر مجلات و انبوه برگه هایی که روی میز گذاشته بود، دفترچه آزمون استخدام کشوری را بیرون آورد و به دفتر بازگشت. دفترچه را روبه روی او گرفت و پرسید: «تصمیم داری تو آخرین دوره آزمون استخدام کشوری شرکت کنی؟»

«راستش دارم راجع بهش فکر می کنم.»

«چطوره که فقط بهش فکر می کنی ولی به تمام سوالها پاسخ دادی. این یعنی خیلی از این شغلی که داری راضی نیستی. از مدیر اینجا متنفری یا از جو کاریش؟»

مرد همچنان سکوت کرده بود. چن‌شی به سمت مرد رفت دستش را روی شانه او گذاشت.

«اگه می خوای تو آزمون پذیرفته باشی نباید هیچ نوع سوء سابقه ای داشته باشی. می دونی با اتفاقاتی که اینجا افتاده و کاری که انجام دادی، هیچ امیدی نیست که بتونی لکه ای که تو پرونده حرفه ایت افتاده رو پاک کنی؟ البته هنوز یه امیدی هست که به خودت بستگی داره. این قایقی که الان توش نشستی سوراخه. دیر یا زود غرق میشه. اونوقت دیگه هیچ تلاشی فایده نداره.فکر کردی تو و همکارهات با سکوت کردن می تونید از دست قانون فرار کنید؟ اگه از اینجا بیرون بری دیگه راه برگشتی برات نیست.»

ضعف بر زانوی های مرد مستولی شد، سرش را بین دستانش گرفت و روی زمین چمباتمه زد. اشک از چشمانش سرازیر شد.

چن‌شی نگاهی متفکرانه به او انداخت و دستمالی را از جعبه روی میز بیرون کشید و مقابل چهره درهم شکسته او گرفت. مرد دستمال را گرفت و رد اشکی که روی صورتش به راه افتاده بود را پاک کرد. نفسی تازه کرد و رو به چن‌شی گفت: «سیگار داری؟»

چن‌شی سیگاری را از پاکت درون جیبش بیرون آورد و با فندک روشن کرد و به دست او داد.

«باور کنید من نکشتمش.»

«خب تعریف کن چه اتفاقی افتاد.»

مرد زمزمه وار اتفاقات آن شب را بازگو کرد. لحن صدایش ترسان و آرام بود گویا می خواست کابوسی را که هر شب می بیند بازگو کند.

«اون شب یه جلسه برای پایان سه ماهه دوم فروش داشتیم. یه جورایی روز پاداش و تنبیه بود. ازطرف شرکت یه مقدار جایزه و یه شام حسابی برای اون جلسه تهیه شده بود. قاعدتا باید همه خوشحال بودند، اما در واقع خیلی ها درهم و گرفته و مضطرب بودند. برای بعضی از کامندها روز تجلیل و قدردانی و برای بعضی ها روز مجازات وسرزنش بود. تو شرکت ما فرهنگ گرگ حاکمه. بخوام راحت توضیح بدم همون مثال معروفه یا می خوری یا خورده میشی ! از بین کارکنان هر کس که تاپایان سه ماهه های چهارگانه سال، عملکرد ضعیفی داشته باشه، به شدت مجازات میشه. البته مدیر شرکته که تعیین می کنه هر کارمند چه مجازاتی شامل حالش میشه. مثلا وادار میشه که توی برف و سرمای زمستون برهنه توی برف راه بره یا کارمندهایی که هر دو عملکردشون راضی کننده نیست به صورت هم سیلی بزنند. حتی شده بود که مدیر وادارشون کنه که از کاسه توالت آب بخورن. اینها تاکتیک های تحقیر کارمندهایی بود که از نظر شرکت توانائی انجام وظایفشون به شکل مطلوب رو نداشتن.

چند سال پیش یه کارمندی بود که توی یکی از این جلسه ها به خاطر عملکرد نامطلوبش تنبیه شد. مدیر وادارش کرد که توی سرمای شدید زمستان برهنه بشه و بره توی برف. کارمند بیچاره بعد از مدتی به خاطر سرما ذات الریه گرفت. مدیر بدون توجه به این که منشا بیماری همون مجازاتیه که خودش براش درنظر گرفته، اخراجش کرد.

بعد از اخراج هم نطق قرایی بین کارمندها کرد که جهان طبق قانون تنازع بقا می چرخه، زندگی و سعادت مال انسانهای قوی و توانمنده. دنیا جایی برای آدم های ضعیف نیست. اگر اینجا احساس می کنید که تحقیر میشید بهتره که دلیلش رو از خودتون بپرسید.

کارمندهایی اینجا بودند که نتونستند شرایط و جو اینجا رو تحمل کنند. استعفا دادند و رفتند. حتی مدیر اونها روبه حال خودشون رها نکرد و بهشون گفت که چیزی که فراوونه کسایی هستند که دنبال موقعیتی اند که اونها اینجا رهاش کردند کسایی که توانائی هاشون به مراتب از اونها بالاتره.

مدیر هر روز صبح کارمند های زن رو وادار می کرد که او را ببو+سند. اگربه هر دلیلی از این کار اجتناب می کردند به شدت تنبیه می شدند. با این حال بعد از گذشت مدتی طولانی انگار همه نسبت به شرایط به نحوی بی حس شده بودند. سازگاری با شرایطی که درش کار می کردیم و واقعا ناعادلانه به نظر می رسید، نه تنها کمکی به آرامش افراد اینجا نمی کرد بلکه به نظر خیلی وحشتناک می‌اومد.

دانگ سوئه از حرف های او بی نهایت عصبی شده بود بی ‌صبرانه صحبتهای او را قطع کرد و گفت: «حاشیه نرو! بهتره درباره اتفاق حرف بزنی!»

«باشه ! باشه! اون شب... بعد از شام مدیر با حالتی عصبی و چهره ای درهم رفته از جاش بلند شد. طبق روال معمول، کارمندهایی رو که عملکرد قابل قبولی نداشتند، به اسم صدا زد. کسایی که تونسته بودند از معیارهای سختگیرانه مدیر جون سالم به در ببرند، مثل تماشاچی ‌های یک تئاتر در سکوت شاهد اتفاقاتی بودند که در حال جریان بود. این بار شیائو لی هم جزء یکی از اون آدم های بد شانس بود که نتونسته بود حدنصاب امتیازی که مدیر مقررکرده بود رو بدست بیاره.

اون شب ترفند جدیدی به کار برد. به همه کارمندهای به قول او بازنده، گفت که هر کدام باید به ازای هر تکه لباسی که از بدنشون درمیارن باید یه جام از شر+ابی که فراهم کرده بود بنوشند. و باید اینقدر ادامه بدن تا کاملا برهنه بشند. هرکدام که به خاطر نوشیدن زیاد استفراغ می‌کردند، دوباره مجبور بودند بنوشند. چند تا از مردهای کارمند به خاطر افراط در نوشیدن بیهوش شدند.

شیائو لی به مدیر گفت که مدتیه بیماره نمی تونه چیزی بنوشه. مدیر با شنیدن حرفش مثل مخزنی از باروت منفجر شد. در مقابل بقیه حرفهای بسیار زشتی به شیائولی زد و به دو تا از کارمند های مرد اشاره کرد که یکی دستهاش رو بگیره و یکی هم بینی اش رو بگیره و به زور ش+راب به حلقش بریزن.

حتی اون موقعی که کارمند ها داشتن به زور او رو وادار به نوشیدن می کردن، مدیر چند بار به او نزدیک شد و بدنش رو دستم+الی کرد. مشخص بود که فکرهای بدی توی ذهنش هست. صادقانه بخوام بگم شیائولی اندام خیلی جذابی داشت. معمولا لباسهای خیلی زیبایی می‌پوشید که زیبایی اندامش رو چندین برابر می‌کرد. مدیر به مردها دستور داد که شیائو لی رو به میز کوچیکی ببندند.

همه نسبت به این کار حس بدی داشتند. اما هیچ کس جرات مخالفت یا ابراز نارضایتی نسبت به تصمیم های مدیر رو نداشت. شیائو لی کاملا برهنه و به میز بسته شده بود. مدیر در مقابل چشم های حیرت زده همه کمربندش را باز کرد و گفت: «این عاقبت بی فایده بودنه و بدون هیچ واهمه ای در مقابل چشم همه به شیائولی ت+جاوز کرد. توی اون لحظات شیائولی کاملا مس+ت بود و بنابراین مقاومتی نکرد.

وقتی مدیر کارش تموم شد. روی یکی از صندلی ها نشست و برای خودش سیگاری روشن کرد. اون شب همه بیش ازحد ظرفیتشون مشروب خورده بودند. هیچ کس تو حال خودش نبود. یکی از کارمندها که معمولا همیشه با مدیر دمخور بود و پشت سرش نشخوار می کرد به خودش جرات داد و به شیائو لی نزدیک شد وقتی واکنش منفی از طرف مدیر ندید اون هم به او تجاو+ز کرد. تحمل دیدن اون وضعیت برای زنهای کارمند خیلی سخت بود بیشترشون از جا بلند شدند و چند نفراز کارمندهای مرد هم همراهیشون کردن که از اونجا برن بیرون. مدیر با عصبانیت سرشون داد زد که هیچکس حق نداره از اینجا بیرون بره ! مشخص بود که مدیر یه جورایی با رفتارش به بقیه مردها هم چراغ سبز نشون داده که می تونن برن سراغ شیائو لی. یکی از کارمندها که مدتی طولانی به شیائولی تج+اوز کرد با الفاظ زشتی بقیه رو تشویق کرد که بیان و لذت ببرن.»

گوش دادن به اتفاقاتی که آن شب در اتاق کنفرانس شرکت درجریان بود به شدت دشوار بود. جو اتاق خفه کننده به نظر می رسید. غباری از اندوه و نفرت روی حاضران در بازجوئی پاشیده شده بود. در واقع آن شب به شکلی وحشیانه به یک دختر بیچاره مثل گروهی از کفتارها تج+اوز شده بود. حتی کسی که داشت ماجرای آن شب را بازگوئی می کرد خودش نیز از کسانی بود که در این جنایت بی رحمانه غیر انسانی دخیل بود. چن‌شی رو به مرد پرسید: «در کل چند نفر بهش تجا+وز کردند؟»

«تمام مردهایی که اونجا بودند به جز اون چند نفری که از هوش رفتند. جمعا شش نفر.»

عرق سرتاسر پیشانی مرد را پوشانده بود. برای روایت مابقی ماجرا به زحمت افتاده باصدای بلند نفس می کشید و بریده بریده کلمات را ادا می کرد.

«یادم نمیاد بعد از این که همه کارشون با شیائولی تموم شد، چه کسی داد زد «نفس نمی کشه!» همه ترسیده بودند.

تلاش کردند که احیاش کنند. اما فایده ای نداشت. مدیر از شدت ترس مس+تی از سرش پریده بود. خودش نزدیک رفت و تنفسش رو بررسی کرد و مطمئن شد که اون مرده.

چند دقیقه ای چنان همه ترسیده بودند که حتی صدای نفس کشیدن کسی هم شنیده نمی شد. مدیر نگاهی به همه کرد و با کشیدن خط و نشون گفت که پای همه توی این ماجرا گیره. تهدید کرد که اگه کسی حتی اشاره ای هم به اتفاقاتی که اون شب افتاده بکنه نمی ذاره که شب رو به صبح برسونه و کسی رو اجیر می کنه که آدم دهن لق رو بفرسته جهنم.»

کتاب‌های تصادفی