کاراگاه نابغه
قسمت: 52
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 52
«صحنه وحشتناکی بود. حدود نیم ساعت مدیر توی سکوت مطلق دور جنازه برهنه شیائولی قدم زد. یه بسته سیگار و دود کرد و فرستاد هوا. جو ترسناکی بود. صدا از هیچکس درنمی اومد. وقتی مدیر درست بالای سر شیائو لی ایستاد و آخرین سیگارش رو کشید گفت که باید سرش رو ببریم. وقتی که پلیس جسدش رو پیدا کنه نمی فهمه اون کیه و نمی تونن ردی از شرکت پیدا کنن. بنابراین سراغ ما هم نمیان. نگاهی به کارمندهای زن انداخت و داد زد که برن و هرچی که فکر می کنند لازمه تهیه کنند.
زنها ترسان از شوکی که به خاطر تماشای صحنه تج+اوز و مرگ همکارشون بهشون وارد شده بود مثل عروسکهای کوکی شده بودند.
مدیر حسابداری شرکت یکی از بستگان مدیره و یه جورایی وزیر دست راستش حساب میشه. اون بود که مدیریت سر به نیست کردن و برنامه های مربوط به جسد شیائولی رو به عهده گرفته بود.
مدیر می خواست زنها هم به نحوی توی این ماجرا شریک جرم باشن که تا جایی که ممکنه احتمال دهن لقی رو از بین ببره. مدیر به زنها گفت که جسد رو به فضای باز پارکینگ ببرند. سرش رو جدا کنند و بعد تمام اونجا رو با مواد ضدعفونی با دقت و وسواس تمیز کنند که اثری از اتفاقی که اونجا افتاده نمونه! وقتی کار زنها تموم شد، به دو تا از مردها گفت که جسد رو توی یه کیسه پلاستیکی بپیچند و سر و بدن رو تو دو منطقه مختلف بندازن.
بعد از اتمام کار، مدیر رفت سراغ گاو صندوق شخصیش توی همین اتاق و به هر نفر ده هزار یوان پاداش نقدی داد و آخر کار هم با لحنی تهدید آمیز به همه یادآوری کرد که هیچکس نمی تونه درباره این ماجرا چیزی به کسی بگه وگرنه همه به فنا می ریم.
بعد از اون شب فضای شرکت انگار توی تاریکی شب توی لجن فرو رفته باشه، ساکت و خفقان آور شد. هیچکس لبخند نمی زد. همه نگاههاشون رو ازهم می دزدیدن.
مدیر بعد از اون ماجرا برای محکم کاری میز شیائو لی رو از شرکت بیرون انداخت. پرونده هاش رو پاک کرد. جوری صحنه سازی کرد که انگار همچین کسی هیچوقت اینجا حضور نداشته. اون به کارمندها فشار می آورد که تمام آثار احتمالی وجود شیائو لی رو از بین ببرن. حتی مدیر به ما گفت که اگه یه روزی پای پلیس به اینجا باز بشه، اونها از تک تک ما جداگانه بازجوئی می کنن، ممکنه به ما بگن که بقیه اعتراف کردند تا با ترس ما رو وادار کنن که اعتراف کنیم. بهمون گوش زد که این یه تاکتیک معمول پلیس برای بازجوئیه. ما نباید رو دست بخوریم و حرف بزنیم. مدیر به ما گفت.»
دانگ سوئه تحملش را برای شنیدن رفتار آدم هایی که در آن شرکت کار می کردند، از دست داده بود. «بسه دیگه ! شماها یه مشت حیوونید!»
چنشی پرسید: «خانواده اش چی؟»
«شیائو لی از یه شهر دیگه اومده بود. تنها زندگی می کرد. گهگاه با خانواده اش تماس می گرفت. بنابراین ناپدید شدنش کسی رو نگران نمی کرد.»
«کجا زندگی می کرد؟»
مرد به ساختمان یک مجتمع مسکونی قدیمی که از پنجره اتاق مدیر دیده می شد اشاره کرد.
«قبلا اونجا بود ولی بعد..»
«باهاش رابطه داشتی؟»
عرق سردی روی صورت مرد نشست.
«آره....»
«هیچ اطلاعاتی درباره اش داری؟»
«نه همه چیز رو از بین بردند.»
مرد مکثی کرد و گویا چیزی را به خاطر آورده باشد گفت: «یه چیزهایی هست. بذارین بهتون نشون بدم.»
مرد به همراه چنشی و افسران پلیس به راهروی نزدیک راه پله رفت و درب تابلوی برق بزرگی را باز کرد. پایین تابلو یک یادبود کوچک وجود داشت. عکس کوچکی از یک دختر زیبای جوان با ریسه برقی چشمک زن و چند هدیه یاد بود برای عزاداری. انگار می خواستند در خفا و به دور از چشم مدیر، با برپایی این یادبود وجدان آزرده خودشان از ظلمی که با سکوت و همکاری در حق او روا داشته بودند را آرام کنند.
مرد با دیدن عکس شیائو لی سرش را پایین انداخت.
«نمی دونم کی این کار رو کرده. اما خون شیائو لی به گردن همه هست.»
اشک از چشمهای مرد سرازیر شد
«شیائو لی واقعا متاسفم. من آدم درستی نبودم. من انسانیت ندارم.»
نفرت در وجود دانگ سوئه مثل آتشی که در یک جنگل خشک افتاده باشد، زبانه می کشید.
«دیگه گفتن این حرفها هیچ فایده ای نداره. اون موقع بهش رحم نکردی، الانم ابراز تاسفت بی فایده اس.»
چنشی پرسید: «این چند وقته کابوس ندیدی؟»
«چرا. هر شب...... هرشب خواب شیائو لی رو می بینم که با بدن بی سر میاد سراغم که انتقام بگیره.»
چنشی به دانگ سوئه اشاره کرد.«خیلی خب همه چیز روشن شد. برو سراغ بقیه.»
مرد وحشت زده به چنشی نگاه کرد
«شما گفتین اگه من حرف بزنم میذارین برم !»
چنشی نگاه بی تفاوت و سردی به مرد انداخت.
«من همچین چیزی بهت نگفتم. باید بذاری جزئیات پرونده کاملا روشن بشه تا بعدا مشخص بشه چه تصمیمی درباره شما باید گرفت.»
«من نکشتمش. باور کنید ! حتی وقتی که من باهاش رابطه داشتم ناله می کرد.»
این مرد خودش را به خوبی توجیه کرده بود. برای این که بار گناه خود را سبک نماید با تغییر دیدگاهش تلاش میکرد که بار مسئولیت اشتباه هولناکی که مرتکب شده بود را از دوش خود ساقط کند.
دانگ سوئه کنترلش را از دست داده بود. دستهایش را مشت کرده و بالا آورده بود تا با شدت هر چه تمامتر بازخورد انسانی رفتار زشتی را که در حق آن زن جوان انجام داده بود را به شکلی یک سیلی آتشین به صورت مرد فرود آورد. اما در آخرین لحظات برخودش مسلط شد. اجرای عدالت می توانست سیلی محکمتری به او بزند.
نفس عمیقی کشید و با برادرش تماس گرفت. و جریان اعترافات متهم را به شکل اجمالی به او منتقل کرد.بعد از گذشت زمانی حدود 20 دقیقه کوئین پو به همراه تعدادی از مامورین دایره جنایی برای انتقال متهمین پرونده به اداره پلیس وارد شرکت شدند. وقتی چشم کوئین پو به چنشی افتاد لبخند زد.
«فکر کنم ترشی نخوری یه چیزی بشی.»
«خب کاپیتان شرطمون چی میشه پس؟»
«همگی مهمون من تو رستوران دونگ لایشون به صرف کباب بره!»
با وجود این که کوئین پو در شرطی که با چنشی بسته، مغلوب شده بود، اما حل پرونده به او آرامش می داد. اما هنوز نقاط بغرنجی در پرونده به چشم می خورد. بزرگترین مشکل مشخص نمودن جرم متهمین بود. این که کدامیک از وقایع باید به متهمین نسبت داده می شد. قضاوت کردن در اینباره بسیار دشوار بود. تقریبا از هر زاویه ای که به این جنایت نظر انداخته می شد. دستهای مختلفی در هر بخش آن دخیل بود. کوئین پو می بایست اتهام واضح و شفافی را طبق شواهد و مدارک به هر کدام از متهمین نسبت داده و پرونده را برای رسیدگی به مقامات قضائی ارائه می کرد.
کارکنان مرد شرکت در بازجوئی ها از انواع جملات و روش ها برای توجیه اعمال خود استفاده کرده و تلاش می کردند تا حد امکان خود را از اتفاقات آن شب مبرا کنند. بیشتر بازجوئی ها برای بازپرسان اداره پلیس سرگیجه آور و مشمئز کننده بود.
بدترین بخش هر بازجوئی زمانی بود که افراد با دست آویز قرار دادن اجباری که از ناحیه مدیر شرکت به آنها تحمیل شده بود، تلاش می کردند به دروغ خود را توجیه کنند.
پنگ سیجو به کوئین پو پیشنهاد داد که به علت نوع مرگ قربانی یا همان خفگی وضعیتی کسی که اقدام به بستن قربانی نموده به عنوان قاتل معرفی شود که طبعا به اعتراف تمامی کارکنان این دستور از ناحیه مدیر شرکت صادر شده و بنابر این مسئولیت مرگ مقتول بر عهده او بود.
اما او خود را از این اتهام مبرا می دانست و تلاش کرد با گرفتن وکیل، جریان پرونده را به نفع خود تغییر دهد.در نهایت این اقدامات تاثیری در سقوط او به سراشیبی کیفر جنایت هولناکی که انجام داده بود، نداشت. تمام متهمین به بازداشتگاه موقت فرستاده شده تا مقامات قضایی درباره نحوه مجازات آنها حکم کنند.
مدیر شرکت به قتل عمد و تجا+وز به عنف، کارکنان نیز به جز کسانی که در تجا+وز به مقتول شرکت نکرده بودند متهم به سرپوش گذاشتن بر حقیقت و اخفای جنایت و کارمندانی که در تجا+وز گروهی به مقتول شرکت کرده بودند به عنوان مت+جاوزین به عنف به دادگاه معرفی شدند.
سایه شوم این جنایت بر سابقه تمام کارکنان شرکت سایه افکنده بود و آنها باید تا پایان عمر کمتر یا بیشتر تاوان یک شب دیوانگی خود را پرداخت می کردند.
زمانی که پرونده درحال آماده شدن و شواهد قطعی و پاسخ آزمایش ها برای ضمیمه شدن به پرونده در جریان بود، دانگ سوئه، چنشی، پنگ سیجو و شیائودونگ سوار بر ماشین چنشی به سمت زمین بایری در آن حوالی راهی شدند.
تمام افسران دایره جنایی درگیر بازجوئی از 17 متهم پرونده بودند. عملا اداره با کمبود نیرو مواجه بود. ماموریت یافتن سر قربانی به این چهار نفر سپرده شده بود.
تمام مدتی که به سمت منطقه مورد نظر می رفتند دانگ سوئه با دقت به بیرون ماشین خیره شده بود.
چنشی نگاهی به جلو انداخت و گفت: «یه تیرک قرمز کنار جاده هست.»
دانگ سوئه با هیجان گفت: «فکر کنم همینه!»
چنشی ماشین را در حاشیه جاده پارک کرد و هر 4 نفر به سمت چند صد هکتار زمین بایر مقابلشان نگاه کردند. تمام این منطقه را باید جستجو می کردند. به نظر یافتن سر مقتول در آن زمین وسیع، مثل یافتن سوزن در انبار کاه بود.
چندین ساعت پیاپی چنشی در حالی که خم شده و با دقت زمین را بررسی می کرد، به دنبال نشانه ای از سر دختر نگون بخت بود. خستگی و درد کمر ناشی از خم شدن مکرر او را وادار به توقف کرد.
سیگاری از جیبش بیرون آورد که متوجه حضور پنگ در کنار خودش شد. پاکت سیگار را مقابل او گرفت.پنگ نگاهی به پاکت و نگاهی به چهره چنشی انداخت.
«هیچکس تا حالا به من سیگار تعارف نکرده. من هیچوقت تا حالا تو اداره لب به سیگار نزدم. همه فکر میکنند که من سیگار نمی کشم. تو از کجا فهمیدی؟»
چنشی لبخند زد «من خبر نداشتم. سیگار تعارف کردن یه جور آداب معاشرته. مگه نیست؟»
«تو همیشه منو یاد یه نفر میندازی.»
«بذار حدس بزنم. دوستت؟ مگه کاپیتان پنگ خشن و خونسرد دوستی هم داره؟»
«تو واقعا کی هستی؟ نمی تونم قبول کنم تو فقط یه راننده ساده ی سرویس وانگ یو چی باشی که تونسته خیلی شانسی سه تا پرونده پیچیده رو حل کنه.»
چنشی با یک دست فند ک را روشن کرد و با دست دیگر دستش را محافظ شعله قرار داد و در حالیکه با فندک روشن سیگار پنگ را روشن می کرد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: «راستش خودمم خیلی دوست دارم یکی پیدا بشه جواب این سوال رو بهم بگه»
دانگ سوئه در حالیکه به سمت آن دو می دوید با خوشحالی فریاد می زد.
«پیداش کردم!»
وقتی به نزدیک آن دو نفر رسید گفت: «از کی تا حالا شما دو تا اینقدر با هم صمیمی شدید؟..... کاپیتان شما سیگار می کشی؟»
پنگ سیجو سیگار را از دست چنشی بیرون کشید و سیگاری که چنشی به او تعارف کرد بود را به زمین انداخت و با ته کفش آنها را خاموش کرد و به سمتی که دانگ سوئه اشاره کرده بود، راه افتاد.
چنشی نگاهی به دانگ سوئه انداخت و مثل پسر بچه مظلومی که در مقابل بزرگتر از خودش حرفی برای گفتن ندارد، در سکوت او را دنبال کرد.
هر سه به سمت سری که در چمن ها افتاده و تقریبا در حال پوسیدن بود رفتند. ازموهای بلند او می شد فهمید که سر متعلق به یک زن است. چیزی از زیبایی چهره ای که در عکس دیده بودند باقی نمانده بود. دانگ سوئه آه سردی کشید. «دختر بیچاره ! چی شد که سرنوشتت به اینجا ختم شد؟ چطور یه عده آدم اینقدر می تونن سنگدل باشن؟»
چنشی نگاهی تاسف بار به سر مقتول انداخت و گفت: «میشه گفت اگه نظریه ناخودآگاه جمعی قابل پذیرش باشه، دلیل این جور اتفاقات مشخصه. وقتی یک نفر در جو یک تفکر قرار می گیره، عقل فردیش رو از دست میده و به شدت از جو متاثر میشه. اینها در اون جو گرگ منشانه تبدیل به حیوون شدند.»
پنگ سری تکان داد و گفت: «این نظریه کارل یونگه. اما این که چرا مردم تحت تاثیر جو منفی قرار می گیرند ممکنه مربوط به طبیعت شیطانی خود انسان باشه.»
باد سردی شروع به وزیدن کرد. گویا روح دختر جوان در حالی که بر سرنوشت غمبارش اشک می ریخت از کنارشان عبور می کرد.
دانگ سوئه چشمهایش را بست وکف دو دستش را بهم چسبانید و به شکل نیایش در مقابل صورتش گرفت و زمزمه کرد.
«شیائولی امیدوارم دیگه روحت تا ابد در آرامش باشه.»
کتابهای تصادفی

