فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 53

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 53

آن شب کوئین پو همه را برای میهمانی شام به مناسبت بسته شدن پرونده قتل زن جوان دعوت کرده بود.

وقتی پیام دعوت به پنگ سیجو رسید، مشغول مرتب کردن محل کارش بود. نظم و ترتیب همه چیز بهم خورده و بخش پزشکی قانونی بی‌نهایت شلوغ و نامرتب بود. هیچ چیز به اندازه بی‌نظمی نمی‌توانست خلق پنگ را بهم بریزد.

زباله‌ها را درکیسه ریخت و وسایل را دوباره سرجایشان مرتب کرد. وقتی که بخش به نظم دلخواهش رسید، سری تکان داد. طی دو روز اخیر به اندازه کافی استراحت نکرده بود و همین بیخوابی طولانی چهره‌اش را مضطرب و بهم ریخته نشان می‌داد. باطنا تمایلی نداشت که به میهمانی برود چون نه اشتهای خوردن غذا داشت و نه حوصله کافی برای شرکت کردن در جمع همکاران. بیشتر دلش می‌خواست به خانه برود تا به راحتی استراحت کند.

قبل از ترک محل کارش فکری که چند روز اخیر ذهنش را درگیر کرده بود، دوباره در خاطرش مرور شد. به سمت میز کارش رفت و از کشوی انتهایی عکسی را بیرون آورد. پنگ به همراه یکی از صمیمی ترین دوستانش در عکس حضور داشت. عکس متعلق به 5 سال پیش بود. پنگ 5 سال جوانتر بود و دوست صمیمی‌اش سانگ لانگ که سابقا با او همکار بود با چهره‌ای خندان در تصویر دیده می‌شد.

پنگ دستش را روی عکس کشید. خاطرات گذشته در برابرش جان گرفتند. حسی عجیب به سراغش آمد عکس را سر جایش برگرداند. افکاری مبهم از ذهنش عبور می‌کرد به سرعت از اداره خارج شد و به سمت صحنه جرم پرونده‌ای که به تازگی بسته شده بود رفت.

ساعت حدود 8 شب و آسمان کاملا تاریک شده بود. ساختمان روبرویش نیز به خاطر پایان یافتن ساعت کار اداری در خاموشی فرو رفته بود. به سمت طبقه‌ای که شرکت کانگ زینگ قرار داشت رفت. دستکش هایی را که همیشه به همراه داشت به دست کرد و با احتیاط در راهرو را باز کرد.

کمی جلوتر رفت و پاکت کوچکی را از جیبش بیرون آورد. تکه‌ای پنبه برای نمونه برداری و یک چراغ قوه برای برای این که در تاریکی مسیرش را پیدا کند. با دقت تمام نقاطی را که احتمال می‌داد قطره خون مورد نظرش ریخته باشد، جستجو کرد. اما نتوانست اثری از آن چه می‌خواست بیابد.

دستش را روی بخشی که از ریخته شدن خون سر چن‌شی روی آن اطمنیان داشت، کشید و دستش رابه سمت بینی‌اش برد. می‌شد بوی آب آمینه را به راحتی تشخیص داد. پاک کردن رد خون توسط آب آمینه چیزی نبود که هر کسی از آن اطلاع داشته باشد. این اطلاعات مختص به تبهکاران حرفه‌ای یا افسران ارشد پلیس بود.

«ای نادون!»

ایستاد و به سمت پنجره رفت. نور ماشینی که از پارکینگ خارج می‌شد توجهش را جلب کرد. مشخصا در ساعاتی که ساختمان اداری تعطیل بود هیچ کس نباید در پارکینگ حضور داشت. ماشینی که از جلوی ساختمان عبور کرد شباهت زیادی به ماشین چن‌شی داشت. پنگ کلافه و عصبی شده بود. صدای زنگ گوشی موبایل باعث شد نگاهش را از بیرون ساختمان متوجه تماس کند.

«بله»

ببینم تو نمی‌خوای بیای؟ ما همه منتظریم!»

«میام. ببینم این یارو، راننده تاکسیه اومده؟»

«نه. گفت مسافر داره باید برسونه و بعدا بیاد.»

«خیلی خب من الان میام.»

با عجله از پله‌ها پایین رفت و به سمت هتلی که کوئین پو آدرسش را برایش فرستاده بود راهی شد. مقابل هتل از ماشین پیاده شد و همانجا مقابل پله‌های ورودی ایستاد. به کسانی که وارد هتل می‌شدند چشم دوخت. سرانجام چهره خندان چن‌شی از میان کسانی که در رفت و آمد بودند پدیدار شد. چن‌شی با لبخند همیشگی‌اش به اونزدیک شد.

«سلام. من الان رسیدم.»

پنگ با خونسردی نگاهی به او انداخت و پرسید:«کجا بودی؟»

«شما اینطوری از مهموناتون استقبال می‌کنید؟»

«که اینطور!»

پنگ ناگهانی و بدون مقدمه دست چن‌شی را گرفت و به نزدیک بینی‌اش برد دستان چن‌شی به نظر ظریف اما کاملا قدرتمند بود. هیچ بویی از دستانش به مشام نمی‌رسید.

«کاپیتان پنگ چیکار می‌کنی؟»

پنگ جوابی به او نداد و درحالی که باصدا نفسش را بیرون میداد دست او را رها کرد و به سمت سالن مهمانی رفت. چند قدمی که از او دور شد زیر لب زمزمه کرد: «من آخرش می‌فهمم تو کی هستی»

پرونده جسد زن بدون سر به سرعت وارد مراحل قانونی شد. مدیر شرکت در مقابل شواهد قاطعی که دال بر مجرمیت او ارائه شده بود اعتراف کرد اما وقتی دادگاهی که برای محاکمه او تشکیل شده بود به پایان رسید، با لحنی طلبکارانه در حالی که نشان می‌داد قانع نشده است، برخاست و رو به حاضران در سالن کرد.

«این کارمندهای شرکت بودند که اون زن رو به قتل رسوندن. نه من.»

چن‌شی و دانگ‌سوئه نیز برای تماشای محاکمه مدیر و کارمندان در صحن دادگاه حضور پیدا کرده بودند. تماشای این حجم از وقاحت برای هیچکدامشان قابل هضم نبود. چن‌شی سرش را نزدیک دانگ‌سوئه آورد و گفت: «وقتی آدم داره سقوط می‌کنه،اصلا درک نمی‌کنه که کجای کار رو اشتباه کرده.»

«به نظر من همه چیز به خاطر جو مسمومی بوده که توی اون شرکت وجود داشته. از این مدیرها کم نیستن که شرافت و حیثیت کارمندهاشون رو به خاطر منافع مادی زیر پا می‌گذارن.»

«الان می‌خوای بگی خیلی خوشحالی که مجبور نیستی توی همچین شرکتی کار کنی؟»

دانگ‌سوئه مشتی به بازوی چن‌شی زد. «ببینم؟ تو یه همچین جایی هم نمی‌تونی دست از مسخره بازی و شوخی برداری؟»

گزارش‌های مربوط به پرونده زن بی‌سر به سرعت رسانه‌ای شد. لین کوئین پو به عنوان مسئول پرونده در کانون توجه قرار گرفت و چن‌شی هم مانند قبل، تنها یک شهروند مهربان بود که کمک‌های شایانی به حل پرونده کرده بود. هرچند رسانه‌ها چندان توجهی به او نداشتند. البته این موضوع اهمیت چندانی برایش نداشت.

تعداد زیادی از کاربران شبکه‌ها‌ی اجتماعی به صورت خودجوش برای زنی که به شکلی وحشیانه در شرکت مورد ت+جاوز قرار گرفته و به قتل رسیده بود، مراسم سوگواری برگزار کردند. اما این شرایط پایدار نبود. تنها بعد از گذشت یک هفته و افت دمای هوا کم کم موضوع قتل زن جوان در روز مرگی‌های زندگی مردم از خاطرها محو شد و زندگی به همان شکلی که قبلا در جریان بود ادامه می‌یافت.

یکی از روزها‌ی پاییزی، چن‌شی ماشینش را کنار خیابان متوقف کرده و منتظر درخواست سرویس بود که مرد جوانی با ظاهری آشفته با عجله خودش را داخل ماشین انداخت.

«زود باش معطل نکن راه بیفت!»

«من سرویس آنلاینم. باید اول به سیستم مرکزی سفارش بدی.»

«کاری نداره! از برنامه خارج شو و منو برسون!»

مرد جوان اسکناسی 200 یوانی را به سمت چن‌شی گرفت. چن‌شی اسکناس را از مرد جوان گرفت و آن را به بینی خود نزدیک کرد بوی تند عرق از اسکناس به شامه‌اش خورد.

«خیلی خب. کجا بریم؟»

«کوری؟ پام داغون شده برو یه بیمارستانی جایی.»

«خیلی خب پس باید ببرمت بیمارستان سوانح و حوادث.»

«نه ولش کن اونجا نمی‌خواد بری برو یه درمانگاهی، کلینیکی، جایی.»

چن‌شی پوزخندی زد و ماشین را روشن کرد. در مسیر حرکت، پیامی برای دانگ‌سوئه فرستاد. تمام طول مسیر، جوان نگاهش به صفحه گوشی‌اش بود و توجهی به اطراف نداشت و ماشین مستقیما به سمت جاده‌ای که به اداره پلیس منتهی می‌شد حرکت می‌کرد. وقتی ماشین توقف کرد، جوان دست از بازی کردن با موبایلش برداشت و سرش را بالا آورد. از آنچه در مقابل خودش می‌دید کاملا شوکه شده بود.

«مرتیکه عوضی! راننده بو گندو! منو کجا آوردی؟»

«همینجا باید از ماشین بری پایین. برو بیرون!»

«خدالعنتت کنه! با چاقو می‌کشمت مرتیکه بی‌همه چیز! تو عوض این که منو ببری بیمارستان آوردی دم این خراب شده؟»

هنوز فریاد‌ها‌ی جوان تمام نشده بود که گروهی از نیروهای پلیس ماشین را محاصره کردند. مرد جوان تلاش کرد تا با پیاده شدن از ماشین راه فراری برای خودش پیدا کند، اما شیائو دونگ خیلی سریع، با یک حرکت او را به کاپوت ماشین چسبانید و به دستهایش دستبند زد. چن‌شی سرش را از ماشین بیرون آورد و رو به شیائو دونگ گفت: «بپا خش به ماشینم نیفته!»

«نترس داداش چن‌شی!»

چن‌شی با لبخند خاص همیشگی‌اش نگاهی به مرد جوان کرد و گفت: «دفعه بعدی حواستو جمع کن. نباید گیر بیفتی. یادت باشه سوار هر ماشینی نشی.»

«فکر نکنم دفعه بعدی وجود داشته باشه.»

دانگ‌سوئه نگاهی به تلفن همراهش انداخت و چند عکس مختلفی که روی صفحه بود را بررسی کرد و سری تکان داد.»خودشه! یکی از اعضای باند سرقته! ببریدش بازداشتگاه.»

شیائو دونگ سری تکان داد و سارق را به داخل اداره برد. دانگ‌سوئه سوار ماشین شد و نگاهی به چن‌شی انداخت و پرسید:«واقعا برام عجیبه! نمی‌دونم چی تو سرته. فقط بگو از کجا فهمیدی که سارقه؟»

«ااااا ببینم مگه ندیدی رو پیشونیش نوشته بود؛ آدم بده؟»

دانگ‌سوئه مشتی حواله بازوی چن‌شی کرد و خندید: «چرت و پرت تحویلم نده!»

کمی مکث کرد و پرسید:«خب چطوری؟ اوضاع و احوالت رو براهه؟»

«چیه دلت برام تنگ شده؟»

«بیا نمی‌شه بهت رو بدما.»

«هیچی. همه چی مثل همیشه است. تو چطور؟»

«منم هیچی. کار خاصی ندارم. فقط مامور شدم چند تا آفتابه دزد رو بگیرم.»

«به به! خانم کارگاه لین دوست دارن همیشه پرونده‌های خاص حل کنن، نه؟»

«نه بابا.»

«حق داری! هنوز نتونستیم همه تبهکارها و خلافکارهای خفن رو خفت کنیم.»

«بسه بابا چرند نگو!»

چن‌شی دانگ‌سوئه را به خیابان منتهی به شهرداری رساند و گفت: «امروز باید برم چند تا سرویس اینور انور ببرم بالاخره زندگی خرج داره. حالا بعدا همدیگه رو می‌بینیم و حرف می‌زنیم.»

«میشه امشب بیای خونه من؟»

«می خوای مهمونم کنی؟»

«راستش لوستر خونه خرابه. من نه ابزارش رو دارم و نه بلدم که درستش کنم. صاحبخونه هم معلوم نیست کجا رفته که پیداش نیست. فکر کنم مسافرتی جایی رفته. می‌خواستم اگه ممکنه بیای و کمکم کنی.»

«باشه. برو چند تا آبج+وی درست و حسابی بخر! میام.»

دانگ‌سوئه می‌خواست در جواب چن‌شی بگوید بله حتما. اما مردد شد. بدون مقدمه رو به او کرد و گفت: «ببینم اگه م+ست بشی که نمی‌تونی رانندگی کنی. نکنه می‌خوای شب خونه من بمونی؟»

«عیبی هم نداره، اگه موافق باشی می‌مونم.»

«چه پرروئی تو!»

«خیلی خب عصر می‌بینمت.»

«ابزار یادت نره! من هیچی ندارما.»

کتاب‌های تصادفی