NovelEast

کاراگاه نابغه

قسمت: 54

تنظیمات

فصل54

زمانی که عصر دانگ‌سوئه به خانه‌اش رسید و لباس هایش را عوض کرد، زنگ در به صدا در آمد. دانگ‌سوئه به سمت در رفت و با باز کردن در، چهره چن‌شی که با دو کیف یکی کوچک و دیگری بزرگ، مقابل در ایستاده بود، ظاهر شد.

«این همه اسباب اثاثیه آوردی چیکار؟ مگه قراره اینجا اتراق کنی؟»

چن‌شی لبخند زد و بدون توجه به حرفهای دانگ‌سوئه وارد خانه شد و کیف‌ها را روی زمین کنار مبل گذاشت. کیف بزرگ پر از مواد خوراکی و سبزیجات بود. و یقینا کیف کوچک هم ابزاری بود که برای تعمیر لوستر با خودش آورده بود. دانگ‌سوئه لبخند زد. اما حرفی به زبان نیاورد.

چن‌شی بی‌مقدمه ابزارش را آماده کرد و مشغول رفع عیب لوستر شد. حدود 20 دقیقه بعد لوستر به خوبی روز اولش کار می‌کرد.

چن‌شی ابزار‌ی را که با خود آورده بود جمع کرد و آستین هایش را بالا زد و کیف بزرگ خرید را باخودش به آشپزخانه برد. دانگ‌سوئه تلویزیون را روشن کرده و مقابل آن روی کاناپه نشسته بود. یک سریال خانوادگی جذاب، درحال پخش بود.

با این که چشمهایش صحنه‌های سریال را دنبال می‌کرد ولی فکر و ذهنش درگیر اتفاقاتی بود که در آشپزخانه در حال وقوع بود. دانگ‌سوئه تجربه چندانی نداشت. قبلا چندین بار غذاهای ساده پخته بود. اما علاقه‌ای خاصی هم به آشپزی نداشت.

هنوز سریال تمام نشده بود که چن‌شی سینی رنگارنگی را درمقابلش روی میز گذاشت. ظرفی از کاهو و سس صدف، تکه‌های پخته شده گوشت، خوراک بادمجان با چاشنی ماهی.

«نمی دونستم آشپزی هم بلدی. رو نکرده بودی؟»

«من مثلا تحصیلکرده ام چندین و چند سال مجردی زندگی کردم. اگه دیگه بلد نباشم یه غذا درست کنم که خیلی ضایعه.»

دانگ‌سوئه چاپ استیکی را از داخل سینی برداشت و تکه‌ای غذا را توی دهانش گذاشت. طعم خوب غذا تداعی کننده حس بسیار خوبی بود. دانگ‌سوئه لبخند زد و گفت: «میگم، ناراحت نشدی که نیومدم بهت کمک کنم؟»

«خب اگه فکر می‌کنی که لازم بود کمک کنی، بهتره به فکر جبران کردن باشی.»

دانگ‌سوئه نگاهی به چن‌شی کرد و باصدای بلندی گفت: «جبران! اصلا فکر خوبی نیست.»

«ببین یه چیزی هست، اسمش منفعت متقابله. لازم نیست همین حالا یه کاری بکنی، اگه بعدا هم از تو یه خیری به من برسه، کافیه.»

«شامتو بخور و بگو چی می‌خوای؟»

لحن دانگ‌سوئه بسیار طلبکارانه بود. چن‌شی نگاهی به او کرد:«ببینم تو بلد نیستی خوب حرف بزنی؟ من اومدم خونه ات. لوسترت رو تعمیر کردم. خرید رفتم، شام آماده کردم، بعد تو یه کلمه تشکر خشک و خالی که تودهنت نیست هیچ، تازه طلبکارم هستی؟»

دانگ‌سوئه خندید. صدایش کمی ملایم شد.

«خدائیش غذات خوشمزه است.»

«هییییی»

چن‌شی لبخند زد و مشفول خوردن غذا شد. دانگ‌سوئه در حالی که غذایش را با اشتها می‌خورد به او نگاه می‌کرد و باخودش فکر می‌کرد ؛

خیلی خوبه که حداقل آدم خودخواهی نیست و فکر خوشحال کردن بقیه هم هست. البته نه واسه شام امشب ها، کلا اینطوریه.

بعد از این که شام تمام شد. چن‌شی ظرف‌ها را باخودش به آشپزخانه برد و مثل کسی که در خانه خودش زندگی می‌کند، ظرفها را شست. دانگ‌سوئه اما همچنان به صفحه تلویزیون چشم دوخته بود.

«میگم بذارشون اونجا! الان خودم میام.»

چن‌شی بدون توجه ظرفها را خشک کرد و به محل اولشان برگرداند، نه تنها ظرفها بلکه تقریبا تمام آشپزخانه را به حالت اولیه برگرداند.

دانگ‌سوئه با صدای بلند گفت: «می خوای بیام چایی درست کنم؟»

«نه می‌خوام برگردم خونه و بشینم پای تلویزیون.»

دانگ‌سوئه از رفتار خودش مقابل چن‌شی خجالت زده شده بود. از جایش بلند شد و گفت: «من تا ماشین همرات میام.»

چن‌شی وسایلش را جمع کرد و به همراه دانگ‌سوئه از آپارتمان خارج شد. وقتی به نزدیک ماشین رسیدند، گوشی موبایل در دستان دانگ‌سوئه به صدا درآمد. کوئین پو بود که با او تماس گرفته بود.

«بله!»

«نزدیک جاده کوئینگ ژو یه مدرسه راهنمائی هست برو اونجا. یه گزارش رسیده که یه نفر اونجا چند تا کیسه که داخلش جسد هست پیدا کرده. من الان دستم بنده نمی‌تونم برم. برو خودت ببین چه خبره.»

وقتی کلمه چند کیسه را از زبان برادرش شنید حالش دگرگون شد به احتمال زیاد کسی بعد از کشتن یک بی‌گناه بدن او را تکه تکه کرده و داخل کیسه زباله قرار داده بود.

«باشه الان میرم.»

«تو جاده داری میری مواظب باش. سوار هر ماشینی نشو. بهم پیام بده!»

«خیلی خب. لازم نیست دونه دونه تذکر بدی!»

«من فعلا کار دارم بعدا بهت زنگ می‌زنم.»

تماس قطع شد و دانگ‌سوئه بدون این که چیزی به چن‌شی بگوید سوار ماشین شد.

«چی شده؟ خبری شده؟»

دانگ‌سوئه با جدیت نگاهی پرسشگرانه به چن‌شی انداخت و گفت: «ببینم قضیه چیه؟»

«قضیه؟ کدوم قضیه؟»

«همین که هروقت من و تو یه جا هستیم یه پرونده جنایی کشف می‌شه؟»

چن‌شی سرخوشانه خندید و گفت:«صرفا شانسیه. حالا کجا بریم؟»

«جاده کوئینگ ژو.»

جاده مورد نظر تنها سه کیلومتر با مجتمعی که دانگ‌سوئه در آن زندگی می‌کرد فاصله داشت. حدود 15 دقیقه بعد آنها وارد جاده شده بودند در کنار جاده مقابل یک کیوسک روزنامه فروشی توقف کرده و آدرس مدرسه راهنمائی را جویا شدند. صاحب دکه به آنها گفت که یک آموزشگاه زبان خارجی در منتهی الیه سمت راست جاده قرار دارد که مدرسه راهنمائی خصوصی است.

چن‌شی سری به علامت تشکر تکان داد و به سمتی که به آنها آدرس داده شده بود به راه افتاد. زمانی که به ورودی مدرسه رسیدند، نگهبان ماشین آنها را متوقف کرد. دانگ‌سوئه کارت شناسائی خودش را به نگهبان نشان داد. نگهبان با هیجان به سمت جنوبی مدرسه اشاره کرد و گفت: «بیاین تو نمی‌دونید چه خبره! جوی درست شده که نگو.»

«چی شده؟ چه خبره؟»

«امشب وقتی نظافتچی مشغول تمیز کردن محوطه بوده متوجه چند تا کیسه زباله خون آلود میشه. وقتی یکی از اونها رو باز میکنه میبینه که یه کم مو و گوشت داخلشه. اول فکر می‌کنه مال حیوونی چیزیه. اما وقتی دست یه آدم رو داخلش می‌بینه سریعا ماجرا رو گزارش میده. برین همین سمت چپ پایین. روبروی خوابگاه معلم ها. بلوک 4.»

چن‌شی به سمتی که مرد اشاره کرده بود رفت. ماشین را کمی دورتر از جایی که توسط جمعیت محاصره شده بود پارک کرد و هر دو به سمت جمعیت رفتند. دانگ‌سوئه کارت شناسائی‌اش را بالا گرفته بود تا راه را برای رسیدن به صحنه جرم باز کند.

جمعیت به صورت فشرده کنار هم ایستاده بودند و آن دو به سختی راهشان را به سمت جلو باز کردند. تقریبا ماجرا همانی بود که از دهان نگهبان شنیده بودند.

چن‌شی رو به جمعیت با صدای بلندی پرسید:«کی اولین بار جسد رو پیدا کرده؟»

یکی از معلم‌ها پاسخ داد: «نظافتچی اینجا لائو ژانگ.»

«بهش زنگ بزنید بیاد. ببینم اینجا دوربین مداربسته داره؟ نگهبان چطور؟»

«نه اینجا چیزی نداره. فقط محدوده ساختمان‌های آموزشی دوربین داره.»

«تو این ساختمان معلم‌ها ساکنن؟»

«بله قربان»

«خیلی خب. لطفا کسی از اینجا نره. همه باید بمونین تا اطلاعاتتون ثبت بشه. ببینم کسی توی خونه‌اش دستکش لاستیکی داره؟ اگه هست لطفا دو جفت دستکش با یه چراغ قوه برامون بیارین.»

بعد از گذشت چند دقیقه، معلمی که وضعیت را برای چن‌شی توضیح داده بود با دوجفت دستکش و یک چراغ قوه به سمت چن‌شی آمد.

چن‌شی و دانگ‌سوئه دستکش‌ها را به دست کرده و به سمت سطل زباله رفتند. بوی تعفن مشامشان را می‌آزرد. جسد تکه تکه شده در کیسه‌های پلاستیکی انداخته شده بود. دانگ‌سوئه احساس بدی داشت. مزه دهانش به تلخی می‌زد و احساس می‌کرد که اسید معده‌اش به طرز غیر قابل تحملی ترشح می‌شود.

چن‌شی نگاهی به او کرد و آهسته گفت: «اگه حس می‌کنی می‌خوای بالا بیاری برو سمت دستشوئی.»

«نه! نیازی نیست. این همه آدم دارن نگامون می‌کنن. تو چطوری اینقدر خونسرد این حرف رو می‌زنی؟»

چن‌شی با بد خلقی لبخند زد. «منم می‌خوام تو این شرایط بالا بیارم. عادیه.»

حضور جمعیت مانع از آن می‌شد که بخواهند نگاه دقیقی به جسد بیاندازند. اما با همان نگاه اولیه چن‌شی حدس زد که مقتول باید یک نوجوان 12 یا 13 ساله باشد. کلمات چن‌شی حس سرمای عجیبی را در تن دانگ‌سوئه ایجاد کرد. چطور یک نفر می‌توانست به این شکل جسد یک پسر بچه را تکه تکه کند؟

«یعنی دانش آموز بوده؟»

«به احتمال 90 درصد بله.»

دانگ‌سوئه با وسوسه نگاه کردن به جمعیتی که آنها را احاطه کرده بود مقابله می‌کرد. قاتل به احتمال قریب به یقین یکی از معلم‌ها یا کسی بود که با مدرسه ارتباط داشت. دربین جمعیت چشمش به مردی افتاد که همان لحظه از راهروی خروجی ساختمان بیرون آمد و بلافاصله به سمت ساختمان برگشت.

«فکر نکنم تمام تکه‌های جسد توی این کیسه جا شده باشه.»

توجه دانگ‌سوئه با شنیدن این جمله به سطل زباله جلب شد. کیسه‌های دیگری نیز در سطل زباله بودند که بخش‌های دیگر جسد نوجوان مقتول در آن جای گرفته بودند.

چن‌شی کیسه‌ها را کنار هم قرار داد و چندمرتبه آن‌ها را بلند کرد و گفت: «به نظرم وزنا الان می‌تونیم بگیم که بدن یه نوجوون تو‌ی کیسه هاست.»

«خیلی خب باید ببریمشون»

«باشه.»

«بهتره هر کسی یه کاری بکنه. تو برو اسم و اطلاعات اینهایی که اینجا ایستادند رو ثبت کن. منم میرم سروقت کیسه ها.»

دانگ‌سوئه به سمت جمعیت رفت و شروع به ثبت اطلاعات و شماره تماس حاضرین کرد. ضمن یادداشت اسامی و ثبت اطلاعات از آنها سوال می‌کرد که چه کسی وبه چه ترتیب از ماجرا مطلع شده است. تقریبا همه متفق القول بودند که نظافتچی ساعت 8 شب کیسه‌های حاوی جسد را در سطل زباله پیدا کرده است.

چن‌شی از نگهبان درخواست کرد که رول بزرگی از کیسه زباله به او بدهد. کیسه‌های حاوی جسد را طبق ترتیبی که روی هم قرار گرفته بود، در کیسه هایی دیگری قرار داد و هر کدام را جداگانه شماره گذاری کرد. یکی یکی آنها را به صندوق عقب ماشینش انتقال داد. کارش که تمام شد، کنار ماشین ایستاد و سیگاری روشن کرد.

پلیس از ایستگاه محلی به مدرسه رسید و محوطه‌ای که جسد در آن پیدا شده بود را با نوار مخصوص محصور کرد و تعدادی از نیروهای پلیس برای حفاظت از محوطه مشغول نگهبانی شدند.

زمانی که دانگ‌سوئه کارش را تمام کرد و به سمت چن‌شی بازگشت، شماره گذاری روی کیسه‌ها توجهش را جلب کرد. «برای چی شماره گذاریشون کردی؟»

«ببینم چطوری تو دانشکده آموزش دیدی؟ این که لکه‌های خون روی چپ و یا راست کیسه باشه، می‌تونه زمانی که جسد داخل کیسه گذاشته رو تعیین کنه. اینطوری می‌شه فهمید چه زمانی کیسه‌ها رو بیرون انداختن. من واسه این که مشخص بشه کدوم کیسه اول تو سطل انداخته شده روشون شماره نوشتم.»

دانگ‌سوئه ابرویش را بالا برد و گفت:«شاید وقتی تو کلاس داشتن درس می‌دادن من خواب بودم. خوب شد گفتیا.»

چن‌شی خندید و گفت: «بریم دو تا نوشیدنی بخوریم و راه بیفتیم.»

کتاب‌های تصادفی