کاراگاه نابغه
قسمت: 56
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 56
وقتی که کار تشریح تمام شد، چنشی از بخش پزشکی قانونی بیرون رفت. دانگسوئه روی یکی از نیمکتهای داخل راهرو نشسته بود. چهرهاش گرفته به نظر میرسید. چنشی قدم هایش را تندتر کرد و به جایی که دانگسوئه نشسته بود رسید و کنارش نشست.
«چی شده؟ باز دوباره کشتی هات غرق شدن؟»
«هیچی نشده. بذار تو حال خودم باشم. این موضوع به تو ارتباطی نداره که بخوام برات توضیح بدم.»
«بذار حدس بزنم. واسه این نیست که برادرت پیش بقیه سرت داد زد؟...آره؟... همینه؟»
دانگسوئه از رفتارکوئین پو مقابل همکارانش به شدت ناراحت بود و خجالت میکشید که بخواهد این موضوع را مستقیما بیان کند. ترجیح داد با عوض کردن بحث از زیر بار پاسخ دادن شانه خالی کند.
«چه خبر از کاپیتان پنگ؟ تشریح چی شد؟»
«با این که فعلا نمیشه نظر قطعی داد، اما به نظرم این یه قتل عادیه که قاتل قربانیاش رو تکه تکه کرده.»
کوئین پو از قسمت پزشکی قانونی بیرون آمده و به نزدیک آن دو رسیده بود، باشنیدن جملاتی که چنشی به خواهرش میگفت برآشفت و صدایش را کمی بالا برد.
«عادیه؟؟ تو اصلا میفهمی که چی داری میگی؟ قربانی یه پسر بچه نوجوونه که قاتل مثل یه حیوون وحشی تیکه پارهاش کرده بعد تو میگی عادیه؟ چه آدم بیعاطفهای هستی تو. میدونی توی قتل هایی شبیه به این چقدر عواطف عمومی جریحه دار میشه؟»
دانگسوئه هنوز به شدت از رفتاربرادرش عصبانی بود. بدون این که توجهی به جمله اعتراض آمیز او داشته باشد، سرش را به سمت دیگری چرخاند تا نشان بدهد صحبت هایش ارزش شنیدن ندارد. چنشی اما سرش را بالا آورد و در چشمهای کوئین پو خیره شدو گفت: «من نظرم روی جنبه فنی قتله نه بعد اجتماعی و روانیش.»
«پس تو میخوای بگی...» کوئین پو حرفش را قطع کرد. اول میخواست به او بگوید که اگر اینقدر به عادی بودن قتل یقین دارد خودش داوطلب شود و پرونده را حل کند. اما به یاد آورد که در چند پرونده گذشتهای که با او شرط بسته، توفیقی در اثبات ادعای خودش نیافته. بنابر این تصمیم گرفت که درباره این موضوع صحبتی بین آنها رد و بدل نشود.
چنشی با لبخند گفت:«من چی میخوام؟.... نکنه میخوای توی این پرونده هم کمک کنم؟»
کوئین پو خیره خیره به او نگاه کرد.
«نه نیازی نیست. فکر نکنم که ما تو موقعیتی گیر بیفتیم که نیازی باشه برای حل مشکلات پروندههای جنایی از بیرون اداره کمک بگیریم.»
«آره خودمم این دفعه چندان تمایلی ندارم که خودم رو قاطی این ماجرا کنم.»
کوئین پو که جمله دلخواهش را از زبان چنشی شنیده بود گفت: «یادت باشه خودت گفتی. پس اجازه نداری خودت رو قاطی تحقیقات کنی!»
«نه اصلا! نمیخوام وارد این پرونده بشم.»
کوئین پو نمیتوانست حرف او را باور کند. از نظر او، این آدم گستاخ که عادت داشت سرش را داخل کارهای این و آن کند، به حدی اعتماد به نفس داشت که تصور میکرد این همه نیروی آموزش دیده پلیس نمیتوانند بدون کمک او راهی برای گشودن گره پروندههای خودشان پیدا کنند. اما با این جمله اخیر چنشی قبر خودش را کنده بود. با این حال بهتر بود که اعترافی قاطعانه از او بگیرد تا احتمال هر گونه مداخله احتمالی او را از بین ببرد.
«خیلی خب! و اگر خودت رو وارد جریان پرونده کردی...»
«من کاری به کار شما ندارم خاطرتون جمع.»
«قول؟»
«اما..»
«اما و اگر نداره. نمیتونی برای من شرط بذاری.»
«کاپیتان لین! چون شما مرد قانونی میتونی شرط و شروط بذاری ولی من نمیتونم؟ این دیگه چه جورشه؟ نکنه میترسی؟»
«ترس از تو؟ برای چی باید از تو بترسم؟»
تحمل آن شرایط برای دانگسوئه بسیار سخت شده بود. نمیتوانست بایستد و مجادله آن دو را تماشا کند. خصوصا رفتار برادرش که به نظر خیلی کودکانه و از سر لجبازی به نظر میرسید. وقتی تصمیم گرفت آنجا را ترک کند، چنشی نگاه معنا داری به او انداخت که باعث شد سر جایش بایستد.
«ببینید کاپیتان! شرط من اینه که توی این پرونده باید خواهرتون خانم لین به تنهائی تحقیق کنن. بهش اجازه بده که به تنهایی دنبال پیدا کردن قاتل باشه.»
شنیدن این جملات دانگسوئه را کاملاغافلگیر کرده بود. آیا این صحبتها به این معنا بود که میخواست به او کمک کند تا بتواند برای خودش اعتباری کسب کند؟
«برای چی؟»
«برای این که این پرونده خیلی ساده است. خانم لین میتونه به راحتی حلش کنه. نیازی نیست که یه تیم تشکیل بشه.»
برای کوئین پو کاملا مشخص بود که این بار، شرط چنشی نوعی بازی بود. اما نمیدانست آیا خواهرش توانائی لازم در گشودن معمای این قتل را دارد یا نه؟ او میدانست که چنشی مرد بسیار زیرکی است و امکان دارد در خفا با خواهرش مشورت کرده و او را راهنمائی کند.
برای چنشی تردید کوئین پو در پذیرش شرط کاملا محرز بود. نگاهی به چشمهای پر از شک و تردید او انداخت.
«این چند روز سرم خیلی شلوغه. نگران نباش نه فرصت دارم که برم سراغ خانم لین و نه این که بهش مشاوره بدم.»
«ببینم منظورت اینه که کل تیم ما نمیتونه با خواهرم برابری کنه؟»
به نظر میرسید که دانگسوئه تا همان لحظه صبر زیادی به خرج داده بود. به جای این که برادرش از توانائیهای او حمایت کند، دربرابر کسی که میخواست به او فضای رشد بدهد، ایستادگی میکرد. در حقیقت برادرش با چنشی مخالفت نمیکرد بلکه در این مورد خاص بیشتر از همه خواهرش را زیر سوال میبرد. تحمل شرایط موجود خارج از توانش بود.
«تو همیشه میخوای مثل بچهها با من رفتار کنی. ولی من این دفعه میخوام بهت ثابت کنم که بدونی من پلیس بیعرضهای نیستم.»
خشم و اندوه پنهان در صدای دانگسوئه قلب کوئین پو را لمس کرد. نمیتوانست در برابر خواهرش سرسختی به خرج بدهد. لحن صدایش به وضوح ملایم شد.
«من همچین منظوری ندارم که تو نمیتونی. من فقط میخوام مراقبت باشم.»
«این کاری که تو میکنی مراقبت نیست. این کنترل کردنه!»
لبخند نا محسوسی روی لبهای چنشی نشست وزیر لب زمزمه کرد: «آفرین این درسته!»
جمله آخر دانگسوئه مانند چاشنی انفجاری روی اعصاب کوئین پو عمل کرد. خشم سرتاسر وجودش را فراگرفته بود؛ مدام جمله این کنترل کردنه در مغزش تکرار میشد.
زمانی که هر دوی آنها کم سن وسال بودند، والدینشان را از دست داده و در خانهی یکی از بستگانشان زندگی میکردند. آن دو همیشه و همه جا با هم بودند و کمتر پیش میآمد که از هم دور بمانند. کوئین پو در تمام آن سالها از خواهرش مراقبت کرده بود.
خاطرات گذشته در ذهنش جان گرفته بود. روزی را به خاطر آورد که دانگسوئه گریان از مدرسه بازگشته و گروهی از بچههای شرور مدرسه او را آزار داده بودند.
کوئین پو پسری را که سردسته بچههای شرور بود گرفته و درس سختی به او داده بود تا دیگر به خواهرش نزدیک نشود. بعد از این که به دانشکده پلیس رفته و از خواهرش دور شد نیز هم به مراقبت کردن از او ادامه داشت. دانگسوئه نیز کوچکترین مشکلاتش را با او درمیان میگذاشت و برای تمام کارها و خواسته هایش به او تکیه میکرد.
تابستان اولین سالی که کوئین پو به دانشکده افسری رفته بود، دانگسوئه با او تماس گرفته و شکایت کرده بود که باید تمام فصل تابستان را درخانه بماند و از آنجا بیرون نرود، چرا که دوستانش او را به خاطر پوشیدن کفش کتانی مورد تمسخر قرار داده بودند.
کوئین پو توانائی تحمل ناراحتی خواهرش را نداشت چون که او تنها شخص ارزشمند زندگیاش محسوب میشد. بنابراین برخلاف قوانین دانشکده در ساعات فراغتش مخفیانه از آنجا خارج شده و مشغول به کار شد تا بتواند پولی را که برای خریدن یک جفت صندل دخترانه لازم است، فراهم کند. او شادی خواهرش از پوشیدن صندلهای تابستانی را هیچ وقت فراموش نمیکرد.
اما در آن لحظات دانگسوئه در مقابلش قرار گرفته و او را متهم میکرد که مراقبتهایش، صرفا امر ونهی کردن و کنترل است. احساس میکرد قلبش شکسته، توان ایستادن نداشت.
روی صندلی نشست و سرش را بین دستهایش نگه داشت. موجی از ناامیدی و اندوه در صورتش آشکار بود. چنشی دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: «وقتی بیش از اندازه مراقب کسی باشیم این مراقبت تبدیل به یه بار سنگین میشه که برای شخص مقابل قابل تحمل نیست.»
«نیازی به شنیدن نصیحتهای تو ندارم.»
«خیلی خب. من باید برم. قول و قرارمون همین بود که گذاشتیم.»
وقتی چنشی به سمت خروجی اداره راه افتاد دانگسوئه نیز به دنبالش راهی شد. مشتهایش را گره کرده بود و با خودش قاطعانه تصمیم گرفت که به هر قیمتی که شده باید گره این پرونده را در مقابل برادرش باز کند تا به او ثابت کند توانائی هایش بیش از حد تصوریست که از او دارد.
چنشی سرش را برگرداند و دانگسوئه را دید که پشت سرش از اداره بیرون آمد.
«چیه؟ چی شده؟»
گونههای دانگسوئه به قرمزی میزد. «ممنون که به خاطر من تو روی برادرم وایسادی و بهم کمک کردی.»
«من بهت کمک نکردم. فقط میخواستم یه فرصتی برات بگیرم که خودتو ثابت کنی همین!»
فکر دانگسوئه به سمت قربانی تکه تکه شده در کیسههای زباله رفت. قاتلی که با بیرحمی یک نوجوان را به قتل رسانده و به آن شکل دلخراش در سطل زباله انداخته بود. با خودش فکر کرد که چگونه میتواند این پرونده را حل کند؟ احساس میکرد که با سنگینی افکار مختلفی که در حال عبور از ذهنش بود، سرش بزرگ و بزرگتر میشود. چنشی انگار میتوانست افکار درون سر او را به خوبی ببیند.
«زیاد بهش فکر نکن نگرانش نباش! بیا بریم یه جایی بشینیم.»
دانگسوئه سری تکان داد و با انگشت به نقطهای در آن طرف خیابان اشاره کرد. «باشه. بیا بریم اونجا یه فنجون چایی مهمون من!»
وقتی هر دو روی یکی از نیمکتهای بیرونی کافی شاپ نشستند، دانگسوئه دو فنجان چایی شیر سفارش داد و به چنشی که در فکر فرو رفته بود خیره شد. چنشی نگاهی به دانگسوئه انداخت و با لحنی کاملا جدی گفت: «باید چند تا نکته درباره این پرونده بهت بگم.»
«واقعا؟!»
«بیا از نگاه قاتل به این ماجرا نگاه کنیم. چرا باید جسد رو توی سطل زباله مدرسه بندازه؟ مدرسه یه محیط بسته داره و مشخصه که چه کسایی اونجا کار می کنند یا محیط زندگیشون اونجاست. معلومه که پیدا کردن قاتل اینطوری کار خیلی آسونیه و به راحتی گیر میفته.
فکر میکنی قاتل آدم احمقیه که به این راحتی خودش رو گیر بندازه؟ چرا اجزای بدن مقتول رو کنار هم انداخته؟ اینطوری کار بسیار ابلهانهای کرده، چون با شناخته شدن هویت مقتول، پیدا کردن قاتل کار سختی نیست.
هر چی شناخت هویت مقتول برای پلیس سخت تر باشه، به همون اندازه قاتل فرصت بیشتری داره که رد پاهای خودش رو از بین ببره. به نظر میرسه که قاتل واقعا بیدقتی به خرج داده و در حقیقت یه کار احمقانه انجام داده.»
«خب پس چرا قاتل اینطوری عمل کرده؟ منظورش از این کارها چی بوده؟»
چنشی لبخند ملایمی زد.
«خیلی سعی نکن پیچیده فکر کنی. قاتل از افرادی که توی مدرسه کار میکنند، نیست. اما با مدرسه در ارتباطه. اون میخواسته جسد مقتول توی مدرسه باشه تا ظن و گمان پلیس متوجه افراد اونجا بشه. البته مشخصه که قاتل صد در صد با مدرسه در ارتباطه که تونسته بیاد توی مدرسه و کیسهها رو توی سطل زباله بندازه. به نظرم یه بزرگسال هم توی این قتل دست داشته.»
«می خوای بگی قاتل یک نفر نیست؟»
«این که بیش تر از یه نفر تو این جنایت دست داشته کاملا برای من مسلم شده. استنباط من اینه که پای یه بچه هم درمیونه. ممکنه قاتل، اون بچه باشه و یه بزرگسال کمکش کرده که بتونه جسد قربانی رو تکه تکه کنه و توی کیسه بندازه. احتمال داره اون آدم بزرگسال یکی از والدین اون بچه باشه که میخواسته بهش کمک کنه. به نظرم باید تمام توانت رو بذاری و ارتباطهای مقتول رو با دوستاش، هر کجا و هر کسی که هست دنبال کنی تا بتونی از این ماجرا سر دربیاری.»
دانگسوئه کمی هیجان زده شده بود. «این کار سختی نیست.»
«ببین پرونده هایی که سخت و پیچیده هستند، گاهی سرنخهای خیلی ساده و پیش پا افتادهای دارند. نباید فریب ظواهری که بهت نشون داده شده رو بخوری. به این چیزهایی که بهت گفتم با دقت گوش کن! من مطمئنم که تو از پسش برمیای.»
حس اعتماد به نفس و توانائی به سراغ دانگسوئه آمده بود. قلبا از چنشی سپاسگزار بود.
«ببینم چرا میخوای کمکم کنی؟»
«چون ازت خوشم میاد.»
کتابهای تصادفی

