کاراگاه نابغه
قسمت: 57
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 57
دانگسوئه با شنیدن جمله چون ازت خوشم میاد، گونه هایش به سرخی گرایید.
«چرا چرت و پرت میگی؟»
«لطفا اشتباه نکن! منظورم از خوشم میاد، دوست داشتن نیستا. واقعا خوشم میاد یعنی قابل تحسینی.»
دانگسوئه انگشتش را روی میز کشید و گفت: «لطفا این موضوع رو بیخیال شو! وقتی میشنوم استرس میگیرم.»
«این دیگه چه جورشه؟ استرس واسه چی؟»
دانگسوئه کمی لحن صدایش را تغییر داد و باصدای بلند تری گفت: «لطفا منظورم رو بد برداشت نکن! من میترسم. این استرس ناشی از ترسه!»
«نگران نباش! من بد برداشت نکردم. من از زنهای عاقل و باهوش که سعی میکنن مستقل عمل کنن خوشم میاد همین.»
دانگسوئه کف دو دستش را بهم چسبانید و به علامت تشکر مقابل صورت گرفت و سرش را کمی خم کرد. «ممنونم.»
پیشخدمت کافی شاپ فنجانهای چایی را مقابل آن دو گذاشت و با لبخندی که بیشتر از طبیعی بودن به نظر یک نقاشی مضحک روی صورتش بود، به سمت پیشخوان بازگشت. هر دو در سکوت چایشان را نوشیدند و از یکدیگر جدا شدند.
دانگسوئه به اداره برگشت. پنگ همچنان مشغول کار بود و مشخصا نتایج چندانی تا آن ساعت به دست نیامده بود.
دانگسوئه به سمت میز کارش رفت و به فکر کردن پیرامون پرونده و کارهایی که باید انجام میداد، پرداخت. ساعت حدود ده شب بود که احساس خستگی به سراغش آمد. ماندن در اداره عملا فایدهای نداشت و لازم بود استراحت کند تا بتواند برای روز بعد آماده باشد. ازجایش برخاست و اداره را به مقصد خانهاش ترک کرد.
صبح روز بعد، دانگسوئه به اداره بازگشت و بدون فوت وقت به سمت بخش پزشکی قانونی رفت. کوئین پو نیز زودتر از بقیه همکارانش به اداره رسیده بود و آن دو یکدیگر را مقابل محل کار پنگ سیجو ملاقات کردند. اطراف چشمهای کوئین پو کمی سیاه شده بود و نشان میداد که شب قبل به اندازه کافی نخوابیده است.
به نظر میرسید که اتفاقات شب گذشته، باعث شده بود کمی خجالت زده با یکدیگر برخورد کنند. دانگسوئه نفس عمیقی کشید و گفت: «بذار همین الان یه چیزی رو روشن کنم. اجازه نداری که توی این پرونده بهم تذکر بدی و مرتبا مراقبم باشی!»
«باشه. مشکلی نیست ولی باید حواست جمع باشه نمیتونی هر جایی که لازمه رو تنها بری. خصوصا شبها باید...»
«دوباره شروع کردی؟»
کوئین پو جملهاش را که نیمه کاره مانده بود رها و سکوت اختیار کرد. سری تکان داد و هر دو به اتفاق وارد محدوده کار پنگ سیجو شدند.
«خواهر جون! میگم خوبه یه وقتهایی قرار بذاریم که یه شامی با هم بخوریم.»
«به چه منظور؟»
«حرف بزنیم. البته خارج از اداره و خودمونی.»
«باشه فقط تو اداره به من نگو خواهر!»
کوئین پو لبخندی تلخ زد. تمام شب گذشته فکرش درگیر بود و نتوانسته بود راحت بخوابد. با خودش فکر کرده بود علی رغم میل باطنیش باید حرفهای چنشی را میپذیرفت. به این مدیریت و کنترل رفتار خواهرش پایان داده و به استقلال و رشد شخصیتش بها میداد.
مسلما او نمیتوانست تمام مدت مراقب خواهرش باشد اما بها دادن به شخصیت او باعث میشد که خواهرش بتواند به تنهایی از خودش مراقبت کند و این میتوانست رابطه ضعیف میان آن دو را بهبود بخشد.
او نمیتوانست به خاطر کمک به خواهرش برای همیشه او را از دست بدهد. در این دنیای بزرگ دانگسوئه تنها کسی بود که درکنارش حس داشتن خانواده را تجربه میکرد.
صدای تک سرفه پنگ، کوئین پو او را از افکارش بیرون آورد. روی میز محل کار پنگ پر بود از لیوانهای کاغذی قهوه که نشان میداد طبق معمول همیشه او شب گذشته را بیدار مانده.
پنگ تمام آزمایش هایی را که باید انجام میداد، تمام کرده بود. اما آزمایش داروئی که از بقیه پیچیده تر بود، هنوز تمام نشده بود. نوعی ترکیبات میکرو مولکولی در معده مقتول مشاهده شده بود که با هیچ داروی رایجی که پنگ در فهرست خودش داشت منطبق نبود. پنگ صدها نوع داروی مخدر و بیهوشی رایج را با آن مقایسه کرده و هیچکدام مطابقتی با آن نداشتد.
پنگ سیجو گزارش آزمایشهای انجام شده را همراه با عکسی که از صورت مقتول بعد از ترمیم نسبی چهرهاش گرفته بود به کوئین پو داد. کوئین پو با چشم به پنگ اشاره کرد.
«یه کپی از گزارش به خانم لین بدین!»
پنگ نگاهی کنجکاوانه به آن دو انداخت و پرسید:«چی شده؟ قرار شده شما دوتا برادر و خواهر با هم کارکنید؟ من نمیتونم از کارهای شما دو تا سر دربیارم. یه روز اصلا بهم دیگه توجه ندارین یه روز هم باهم همکاری میکنید؟ چه خبره اینجا؟ به منم بگین.»
کوئین پو همانطوری که نتایج آزمایشها را از نظر میگذراند به شوخی گفت:«پنگ تو از کی تا حالا تو بخش کنترل و نظارت کار میکنی که من و خواهرم رو زیر نظر گرفتی؟»
«شیائو وانگ یه کپی از گزارش بگیر بیار!...... خب دیگه من همینم که هستم. نمیشه کاریش کرد.»
کوئین پو به نشانه تشکر سری برای پنگ تکان داد و از بخش بیرون آمد. دانگسوئه نیز نسخه گزارش خودش را در دست گرفته و به دنبال برادرش بیرون رفت. هر دو با دقت به نکاتی که در نتایج درج شده بود نگاه میکردند. «به نظرت واقعا بهتر نیست دو نفر روی این پرونده کارکنند؟»
«نه لازم نکرده این وظیفه منه.»
«من تصمیم دارم که صبحی برم یه سری به مدرسه بزنم و بیام. میخوای تو هم همراهم بیای؟ البته اگه میخوای برای ادامه تحقیقاتت جای دیگه بری من مزاحمت نمیشم.»
دانگسوئه میدانست که به هر شیوهای که بخواهد تحقیقات را پیش ببرد اهمیتی ندارد. در هر صورت نقطه آغاز بررسیها مدرسهای است که جسد در آن پیدا شده، نمیخواست زمان طلایی حل پرونده را از دست بدهد. بنابراین با برادرش موافقت کرد و هر دو راهی مدرسه شدند.
کوئین پو تصمیم گرفت که با ماشین شخصی به مدرسه برود. چون نمیخواست با ورود ماشین پلیس فضای مدرسه را متشنج سازد. وقتی وارد مدرسه شدند، نگاهی به محوطه و ساختمانهای موجود درآن انداخته و به سمت دفتر مدیریت رفتند. مدیر مردی بسیار مودب بود که به گرمی از آنها استقبال کرد و با کلماتی که حاکی از اندوه بود نشان داد که حقیقتا شایستگی مدیریت مجموعهای آموزشی و تربیتی را دارد.
کوئین پو حوصله چندانی نداشت که به صحبتهای مدیر مدرسه گوش فرا دهد. کلامش را قطع کرد و گفت: «آقای مدیر هنوز هویت مقتول کشف نشده. ما یه تصویری از مقتول داریم که بهتره چند تا کپی ازش بگیرین و به معلمهای اینجا بدین تا ببینیم که آیا کسی میشناستش یا نه؟»
«بله بله! ولی هنوز سرکلاس هستن. تا ظهر کلاسها تموم میشه انوقت میشه ازشون خواست بیان و در مورد عکس نظر بدن.»
«موردی نداره تا اون موقع صبر میکنیم.»
مدیر یکی از اتاقهای راهروی منتهی به دفتر مدیریت را در اختیار آنان قرار داد که بتوانند به راحتی تحقیقاتشان را ادامه بدهند.
ساعت حدود ده صبح بود که مردی با عجله در حالی که تصویر نوجوان مقتول را در دست داشت وارد اتاق محل استقرار پلیس شد. به نظر میرسید که مرد مسافتی را دوان دوان طی کرده باشد. وقتی نفسی تازه کرد رو به کوئین پو کرد و پرسید:«این ماجرا واقعیت داره؟»
«چطور؟شما میشناسیدش؟»
«واقعا مرده؟ دیروز که خوب بود. چی شده؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ اصلا نمیتونم باور کنم. واقعا حالم بد شده.شوک بدی بهم وارد شد.»
کوئین پو به یکی از نیروهای خدماتی مدرسه که به دستور مدیر برای کمک در آنجا حضورداشت اشاره کرد تا یک لیوان آب برایش بیاورد. مرد روی یکی از صندلیهای اتاق نشست. عینکش را از چشم برداشت و پاک کرد. لیوان را از دست مستخدم گرفت و جرعهای نوشید.
«راستش این نوجوون شاگرد منه اسمش دیائولیه. نماینده کلاس منم هست. من معلم ادبیات چینی هستم. نمراتش خیلی خوبه بچه خیلی خوبیم هست ولی آخه چرا؟!»
مرد سرش را بالا آورد به برادر و خواهر پلیس چشم دوخت گویا میخواست در چهره آنها جوابی برای سوالاتش بیابد. دانگسوئه به صورت مرد نگاه کرد علی رغم آشفتگی حالش، اشکی در چشمهایش دیده نمیشد.
«خانوادش چی؟ چیزی درباره اونها میدونی؟»
«راستش یه مدت قبل یه سری به خانوادهاش زدم. پدر و مادرش یه جای بسیار دور کار میکنند که فقط سالی یکی دوبار به پسرشون سر میزنند. دیائو لی با مادربزرگش که نابینا و ناشنواست زندگی میکنه. بیشتر کارهای خونه به عهده این پسر بچه بود. باور کنید بچه خیلی خوب و معقول و حرف گوش کنیه. با وجود این، خیلی اهل معاشرت با بقیه بچهها نبود. حیف شد. نمیدونم چرا باید یه همچین بلایی سراین بچه بیاد.»
«سعی کنید به خودتون مسلط باشید. میدونید که دیائو لی با کدومیک از بچهها صمیمی بود؟»
«راستش از ارتباطات بچهها با هم اطلاع چندانی ندارم. اگه لازمه میرم سرکلاس و ازبچهها میپرسم.»
«ما میخوایم بدونیم که دیروز با کدومیک از بچهها بوده. آخر وقت که مدرسه تعطیل شده با کی بوده. شما این سوالها رو از بچههای کلاستون بپرسید تا اونهایی که در این زمینه اطلاعاتی دارن بیان اینجا تا باهاشون صحبت کنیم. به بچهها اطمینان بدین که این فقط یه سوال و جواب معمولیه و لازم نیست بابت چیزی نگران باشن.»
«بله. بله حتما! من هر کاری که لازمه انجام میدم. تا خیلی سریع قاتل اون بچه بیچاره گیر بیفته. فقط یه سوال دارم. میخوام بدونم این شرایطی که ایجاد شده برای شاگرد من، روی کارنامه کاری من تاثیری داره؟ اخه هنوز تا آخر سال خیلی مونده، اصلا دوست ندارم که چیزی روی ارزیابی سالیانه ام تاثیر منفی بذاره. می ترسم به خاطر این اتفاق مدیر مدرسه ازم شاکی بشه و مورد ملامت قرار بگیرم که در این صورت، حتما ارزیابی سالیانه ام دچار مشکل میشه. اگه نتونم حد نساب امتیازی که لازمه رو بدست بیارم، چه جوری باید مخارج خانواده ام رو تامین کنم؟»
«شما نگران نباشید ما با مدیر مدرسه صحبت میکنیم که بدون دلیل و صرفا به خاطر این که این نوجوون دانش آموز کلاس شما بوده، شما رو مورد انتقاد قرار نده.»
مرد از جایش بلند شد و درمقابل کوئین پو خم شد وا زاو تشکر کرد. «ممنونم قربان. خیلی ممنونم.»
وقتی مرد از در خارج شد دانگسوئه با لحنی اعتراض آمیز که چاشنی تمسخر داشت گفت:«یه بچه بیچاره رو کشتن و تیکه پاره کردن اونوقت این آقا نگران ارزیابی سالیانشه. عجب دنیاییه!»
«سخت نگیر! این ذات آدم هاست که از بدشانسی هایی که سر راهشونه میترسن.»
تا قبل از ظهر، تعدادی از دانش آموزان کلاسی که مقتول در آن درس میخواند وارد دفتر محل استقرار پلیس شدند.
بچهها در حضور پلیس عصبی و کلافه به نظر میرسیدند. و با هم درباره ترسشان از حضور پلیس پچ پچ میکردند. بعضی بچهها با اصرار میگفتند که حتما کسی از بین دانش آموزان کلاس، دیائولی را کشته. چرا که چند مرتبه با بعضی از آنها دعوا کرده. و بعضیها هم نظر میدادند که او با شو شو به کافی نت رفته. چند نفری هم احتمال میدادند که ووی عجیب و غریب او را به قتل رسانده.
به قدری بچهها حرفهای مختلف و بیربط زده بودند که دانگسوئه و کوئین پو به شدت کلافه شده و تقریبا هر دو سردرد گرفته بودند. نمیشد تشخیص داد که کدامیک از حرفها میتواند یک سرنخ درست به آنها بدهد و کدامیک زائیده تخیل کودکانه آنهاست.
از بین حرفهای بیربط کودکانه تنها سه نفر از بچهها به این نکته اشاره کردندکه جین سونگ دوست صمیمی دیائولی است. دانگسوئه از بچهها پرسید که جین سونگ چه کسی است؟
«خانم پلیس! پادشاه دهن گشاده. خیلی باهم دوست بودن.»
با گفتن کلمه پادشاه دهن گشاد بچههای داخل اتاق به خنده افتادند به نظر میرسید که این اسم یکی از آن القابی باشد که بچهها به هر دلیل مسخره و پیش پا افتادهای به همدیگر میدادند. خنده بچهها لبخند را به صورت دانگسوئه آورد.
«بچهها معنی کلمه دوست صمیمی رو که میدونید؟نه؟ اگه مطمئنید که اون دوتا خیلی باهم دوست بودن به جین سونگ خبر بدید که بیاد اینجا!»
وقتی بچهها از اتاق بیرون رفتند. دانگسوئه و کوئین پو که از شلوغی بچهها کلافه شده بودند، نفس راحتی کشیدند. حدود 20دقیقه بعد جین سونگ وارد اتاق شد.
حضور پلیس در اتاق او را به شدت مضطرب کرده بود. دانگسوئه تلاش کرد که با لحنی ملایم به او آرامش بدهد تا برای پاسخ به سوالات آمادگی لازم را داشته باشد.
«لازم نیست بترسی. ما میخواهیم یه چند تا سوال معمولی ازت بپرسیم که بدونیم کی و کجا با دوستت بودی. نگران هیچی نباش. بچهها به ما گفتن که تو و دیائو لی دوستای خوبی برای هم بودید. این درسته؟»
پسربچه سرش را به علامت تایید تکان داد.
«خب بهمون بگو آخرین باری که دیروز دوستت رو دیدی کی بود و چه اتفاقاتی افتاد.»
«ساعت 5 و نیم ما از مدرسه رفتیم بیرون. توی راه یه ساندویچ با هم خوردیم. بعدش از دیائو خواستم که مسئلههای ریاضی که تو کلاس حل کرده رو بهم نشون بده. وقت درکیفش رو باز کرد متوجه شد دفترش نیست به من گفت بر میگرده مدرسه تا دفترش رو بیاره. منم تو ایستگاه اتوبوس موندم. وقتی اتوبوس اومد، دیگه منتظرش نموندم و برگشتم خونمون.»
«شما هردوتون سوار یه اتوبوس میشدین؟»
جین سونگ هنگامی که میخواست به این سوال دانگسوئه پاسخ بدهد، به شدت پریشان به نظر میرسید. انگشتهایش را در هم قفل کرده و فشار میداد. «آره. خونه هامون خیلی بهم نزدیکن.»
«انوقت این آخرین باری بود که همدیگه رو دیدین؟»
«آره دیگه بعدش ندیدمش. واسه چی این سوالها رو میپرسین؟ چی شده؟»
جین سونگ مکث کرد و سرش را خاراند و گفت:«راستش یه بار دیائو لی به من گفت که از معلم زبان چینی خیلی بدش میاد.»
«چیز دیگهای هم گفت؟»
«نه چیزی یادم نمیاد.»
کتابهای تصادفی
