فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 59

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل 59 آقای لی ناامیدانه برای به رحم آوردن دل پلیس ناله می‌کرد. دستهایش را تکان داد تا از دستبند زدن پلیس جلوگیری کند. او غافلگیرانه به دام پلیس افتاده بود. شرمساری و نا امیدی تنها توصیفی بود که در آن لحظه می‌شد درباره آقای لی داشت. «قربان خواهش می‌کنم ازتون! من هر جوری که باشم بازم یه معلم هستم. لطفا آبروی منو نبرید. من باهاتون هر جایی که بگین میام. فقط بهم دستبند نزنید.» کوئین پو تاملی کرد و پاسخ داد:«خیلی خب! دستبند رو فعلا بی‌خیال میشم، اما اگه بخوای حقه بازی در بیاری و فرارکنی، جلوی بچه‌های مدرسه آبرویی برات نمی‌مونه.» «قربان باور کنید داشتن این مدل فیلم‌ها جرم نیست. من خلاف قانون عمل نکردم.» «این موضوعیه که متخصصان مفاسد اخلاقی اجتماعی باید درباره‌اش نظر بدن.» آقای لی به همراه دانگ‌سوئه و کوئین پو از سوئیت محل زندگیش بیرون آمد و پا به محوطه مدرسه گذاشت. در کمتر از یک دقیقه صدای کف زدن از پنجره یکی از کلاس‌ها شنیده شد و صداهایی بچه گانه این جمله را تکرار می‌کردند. «آقا گرگه گیر افتاد!» کوئین پو نگاهی به چهره شاد بچه‌ها که از پنجره بیرون را تماشا می‌کردند انداخت. «اینها بچه‌های کلاس توان؟» «قربان به حرفشون گوش ندین! بچه‌ها حرف مفت زیاد می‌زنن.» «امیدوارم فقط این حرفها به خاطر شیطنت‌های بچگانه باشه.» خواهر و برادر پلیس به همراه آقای لی به اداره بازگشتند. کوئین پو نیروهای تحت امرش را به اتاق کنفرانس فراخواند و ماجرای دستگیری آقای لی را برای آنها توضیح داد و وضعیت موجود را تشریح کرد. او برای همکارانش تعریف کرد که قبلا نیز یکباردیگر با پرونده کودک آزاری سر و کار داشته که معلم، دو دختر دانش آموز را مجبور ساخته در آسانسور او را بب+وسند و با پخش شدن فیلم دوربین مدار بسته آسانسور در فضای مجازی، معلم مت+جاوز، شناسایی و توسط خود مردم مورد ضرب و شتم قرار گرفته و از مدرسه‌ای که در آن تدریس می‌کرده اخراج و گواهینامه صلاحیت تدریسش نیز باطل گردیده است. البته معلم خاطی بعد از مدتی با کمک روابط دولتی، موفق شده که در یک مدرسه خصوصی به تدریس بپردازد. اما شواهد نشان می‌دهد که همچنان سرگرمی شخصی‌اش که تمایل به برقراری رابطه با دختران کم سن و سال هست را حفظ کرده است. همه شواهد بر علیه آقای لی بودند. جسد در پایین ساختمان محل زندگی او پیدا شده، مقتول از دانش آموزان کلاسش بود و مقتول نیز قبل ازمرگ آسیب جسمی دیده بود. تمام این شواهد کوئین پو را برآن داشت که از همکارانش بخواهد با دقت اورا زیر نظر بگیرند. وقتی یک نفر مظنون به اداره آورده می‌شد، تمام تلاش‌ها مبنی بر این که گناهکار بودن او را اثبات کند، شکل می‌گرفت. با وجود تمام شواهد و مدارکی که علی الظاهر بر گناهکار بودن آقای لی دلالت داشت، صحبت‌های آن شب چن‌شی باعث شده بود، دانگ‌سوئه فریب ظواهر را نخورده و در پی کشف حقیقت قتل نوجوان نگون بخت باشد. ساعت حدود 4 عصر بود که دانگ‌سوئه دفتر کارش را ترک کرد. شیائو دونگ که متوجه شده بود دانگ‌سوئه قصد دارد برای ادامه تحقیقات از اداره بیرون برود به سمت او آمد و گفت: «می خوای بری دنبال پرونده؟ منم باهات میام.» «برادرم بهت گفته که راه بیفتی دنبال من؟» کاملا مشخص بود که شیائو دونگ تلاش دارد وانمود کند چیزی نمی‌داند. «نه! اصلا!حالا کجا می‌خوای بری؟ بذار من برسونمت.» دانگ‌سوئه سری تکان داد و با او همراه شد. وقتی که آن دو سوار ماشین شدند. چهره شیائودونگ هیجان زده و شاد به نظر می‌رسید رو به دانگ‌سوئه کرد و پرسید:«ببینم چرا این دفعه استاد چن‌شی تو این موضوع دخالت نکرده؟ نکنه دستور العمل داده؟» «تا دیروز که داداش چن‌شی بود. چی شده امروز شده استاد؟!!» «من تاحالا تو زندگیم شاگردی هیچ کسی رو نکردم.. ولی حاضرم برای این استاد چن‌شی شاگردی کنم. به نظرم ارزشش رو داره. ببینم حالا واقعا هیچ توصیه‌ای درباره این پرونده بهت نکرد؟» دانگ‌سوئه نگاهی محتاطانه به شیائودونگ انداخت و گفت: «تو رفتی ستون پنجم برادر من شدی که واسش اطلاعات جمع کنی؟» «نه بابا. اصلا! کاپیتان لین از من خواست که مراقبت باشم اما ازم نخواست که جاسوسی تو رو بکنم. فقط خیلی کنجکاوم که بدونم چن‌شی هیچ سرنخی بهت داده یا نه؟» «خیلی خب! بیا این بحث رو تمومش کنیم.» شیائو دونگ به شکل سیلی زدن دستش را به صورتش زد و پرسید: «جون من یعنی هیچی بهت نگفته؟» دانگ‌سوئه به خیابان خیره شد و سکوت کرد. «ببین دفعه قبل واقعا خیلی خوب بود سه نفری حسابی شاهکار کردیم. دوست دارم بازم بتونم مثل اون دفعه یه موفقیت عالی بدست بیارم. حاضرم به خاطر بسته شدن این پرونده یه شام تو و استاد چن‌شی رو دعوت کنم.» «خیلی هم مطمئن نباش. معلوم نیست آخر این پرونده چی میشه.» «عیب نداره. همین که الان باهم داریم میریم تحقیق و تفحص من خیلی خوشحالم. حالا نتیجه هر چی که بشه خیلی برام فرق نداره.» دانگ‌سوئه نگاهی ملامتگرانه به او انداخت اما شیائودونگ هنوز آن لبخند کودکانه را روی صورتش حفظ کرده بود. بعد از گذشت 20 دقیقه به مدرسه رسیدند. کلاس‌های درس در حال تمام شدن بود و حوالی ساعت 4و نیم بود که تعداد انبوهی از دانش آموزان از ساختمان آموزشی مدرسه بیرون آمدند و با سر و صدای بسیار زیادی به سمت خروجی راه افتادند. دانگ‌سوئه نگاهی به بچه هایی که در حال بیرون رفتن از مدرسه بودند انداخت و به شیائو دونگ گفت: «برو کلاسهای دوم و چهارم رو چک کن ببین هنوز کسی توش هست یا نه؟» «همه این بچه‌ها لباس مدرسه تنشونه. من چطوری بفهمم کی به کیه و کی کلاس چندمه؟» گروهی از بچه‌ها که همزمان به درب خروجی مدرسه رسیده بودند به دانگ‌سوئه نزدیک شدند. یکی از پسربچه‌ها که هیکل چاق و درشتی داشت آستین لباس او را رفت و پرسید:«خانم پلیس! این واقعیت داره که آقای لی دستگیر شده؟» پس از پرسش او باران سوالات کودکانه باریدن گرفت. «خانم آقای لی دیائو رو کشته؟» «خانم اگه آقای لی نمیاد ما می‌تونیم تکلیف هامونو ننویسیم؟» .... سوالات بچه‌ها تمامی نداشت. دانگ‌سوئه کلافه شده بود. «بچه‌ها یه لحظه صبر کنید ببینم. شما همتون مال کلاس 4 هستین؟» چند صدای مختلف با کلمات بله و آری و اوهوم و تعدادی نیز با تکان دادن سر تایید کردند. «ببینم می‌دونید خونه دیائو لی کجاست؟» بچه‌ها به یکدیگر نگاه کردند و به علامت نفی سرشان را تکان دادند. پسرک چاق درشت هیکل گفت: «خانم پلیس! باید از جین سونگ بپرسید چون اونه که همیشه صبح‌ها باهاش میومد مدرسه.» «خب الان جین سونگ کجاست؟» «بیشتر وقتها میره تو کافی نتی که سر همین کوچه‌ی روبروئیه.» دانگ‌سوئه سری برای بچه‌ها که به آنها خیره شده بودند تکان داد و به همراه شیائو دونگ به جایی که پسرک آدرس داده بود رفتند. از بیرون کافی نت می‌شد بچه‌های دانش آموزی را دید که دور از چشم والدینشان سرگرم بازی بودند. اینها فقط بچه‌های دانش آموز با فرم مدرسه نبودند، بلکه آینده کشور بودند که بیشتر وقتشان را با بازی‌های رایانه‌ای تلف می‌کردند.. دانگ‌سوئه نمی‌دانست اگر به جای والدین یکی از آنها بود که باید به سختی مخارج زندگی و تحصیل آنها را فراهم کند و به جای فراگرفتن علم یا مهارت، بچه‌اش سر از یک گیم نت در بیاورد چه حالی خواهد داشت. اطرافش را نگاه می‌کرد که متوجه شد شیائو دونگ بالای سر یکی از بچه‌ها ایستاده و راهنمائی‌اش می‌کند. «خب بذار ببینم دیگه چی می‌خوای؟ کفش هم خوبه. بخرش.» ابروهای دانگ‌سوئه ازتعجب بالا رفت و به او خیره شد. «ما واسه چی اومدیم اینجا؟ اصلا حواست هست؟» شیائو دونگ با دست سرش را خاراند و پاسخ داد.»خیلی جذابه. دست خودم نبود یهو محو بازی شدم.» «ببینم تو چند سالته که محو بازی شدی آخه؟» «مگه نشنیدی یه نظریه روانشناسی هست که میگه ؛ مردها هیچوقت بزرگ نمی‌شن فقط اسباب بازی هاشون گرونتر میشه.» «از آدم هایی که کارهای بچگانه می‌کنن خوشم نمیاد.» جمله دانگ‌سوئه باعث شد که شیائودونگ خودش را جمع و جور کند و با حالتی که بیشتر تقلید رفتار جنتلمن مآبانه بود گفت: «اینجوری بهم نگاه نکن من یه مرد بالغم نزدیک چهل سالمه. فقط بلد نیستم تظاهر کنم.» «خیلی خب. بیا دیگه!» شیائودونگ از سر و صدای داخل کافی نت کمی کلافه شده بود. وقتی می‌خواست به دنبال دانگ‌سوئه برود، صدای فریاد کودکی او را سر جایش میخکوب کرد. «وسط جاده گالن؟ تو کله ات خاک اره ریختن؟ گرفتمت گاومیش آبی! بیخودی خودت رو گنده نکن هیچ کوفتی نیستی لعنتی! به من ضربه نزن. برو سراغ عمت بی‌ناموس! جایزه مال منه. منم که باید برای لیگ آماده بشم.» مشخص بود که آن بچه داشت با همبازی مجازی‌اش حرف می‌زد. با عصبانیت کیبورد را پرت کرد و بخشی از دکمه‌های آن از جا بیرون آمد. با چشمهای پر از خشم و اندوهش به نقطه‌ای در بازی خیره شده بود. شیائو دونگ به دانگ‌سوئه اشاره کرد. «تو آینده، این بچه واسه خودش یه چیزی میشه.» دانگ‌سوئه تا آن لحظه به صورت بچه خیره نشده بود. اما وقتی نیم نگاهی به او انداخت احساس کرد که نیم رخ او برایش آشناست. وجود هدفون باعث شده بود که نتواند او را تشخیص دهد. با نوک انگشت به او اشاره کرد. اما کودک تمام مدت سرگرم بازی بود وقتی یکی از مراحل بازی را تمام کرد هدفونش را از روی گوش هایش برداشت و چهره دانگ‌سوئه را دید. «بیرون منتظرتم.» «باشه. من فرمانده آر ان ام هستم. کسی نباید به سربازهای من دست بزنه.» دانگ‌سوئه و شیائو دونگ از کافی نت خارج شده و بیرون در کافی شاپ منتظر شدند. شیائو دونگ نگاهی به همراهش کرد و پرسید:«اگه تشنه‌ای برات یه بطری آب معدنی یا نوشیدنی بگیرم؟» «نه ممنون! نیازی نیست.» دانگ‌سوئه به داخل کافی نت نگاه کرد اما بچه سرجایش نبود با عجله وارد شد و از صاحب کافی نت پرسید؛ بچه‌ای که آن گوشه نشسته بود کجا رفت؟مرد در دیگری را که کنار دستشوئی تعبیه شده بود نشان داد و به آنها متذکر شد که این در، به یک پاساژ منتهی می‌شود. دانگ‌سوئه با شتاب به سمت در دوید. متوجه پسربچه‌ای شد که با سرعت در مسیر منتهی به آنجا در حال دویدن بود. کوله پشتی مدرسه‌اش سنگین بود و سرعتش را کم می‌کرد وقتی به پشت سرش نگاه کرد و دو پلیس را درحال تعقیب خود دید. به شدت خشمگین شد. کلمات رکیک و کثیفی از دهان خارج شد. دانگ‌سوئه فریاد کشید. «همونجا وایسا سر جات!»    

کتاب‌های تصادفی