کاراگاه نابغه
قسمت: 58
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 58
وقتی دانگسوئه سوالاتش را از جین سونگ پرسید با سر به او اشاره کرد که میتواند برود. جین سونگ قبل از این که اتاق را ترک کند، چند لحظهای مکث کرد و پرسید:«خاله جون! میخوام بدونم به دیائو لی تجا+وز هم کردن؟»
کوئین پو که فنجانش را از فلاکسی که مستخدم برای آنها آورده بود، پر میکرد پاسخ داد:«بچه جون بهتره بری و مزخرفات سرهم نکنی!»
دانگسوئه نگاهی به جین سونگ کردو گفت: «ضمنا من پلیسم. خاله کسی نیستم.»
جین سونگ سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شد. کوئین پو نفسش را با صدا بیرون داد.
«عجب! امروز گیر یه مشت بچه شیطون و شلوغ و خیال پرداز افتادیم.»
«میگم هنوز وقت کافی داریم، میخوای به معلمها هم زنگ بزنیم بیان یه چند تا سوال ازشون بپرسیم؟»
«آره خوبه موافقم.»
«معلمها یکی بعد از دیگری وارد اتاق میشدند. تقریبا تمام اطلاعاتی که آنها داشتند. در چند جمله خلاصه میشد. دیائو لی دانش آموزی سخت کوش و منضبط بود که همه او را به عنوان بچه خوب کلاس میشناختند.
یکی از معلمها نمرات پایان ترم گذشته را باخودش آورده بود. نمرات نشان میداد که دیائولی جزو سه نفر اول کلاس بوده. دانگسوئه از سر کنجکاوی به دنبال اسم جین سونگ گشت و در کمال تعجب او را نقطه مقابل دیائو لی یافت. هر چقدر که دیائولی دانش آموزی سخت کوش بود به همان نسبت جین سونگ نمرات پایینی داشت که حتی قابل پذیرش هم نبود.
معلمی که نمرات پایان ترم را باخودش آورده بود معلم ریاضی بود. دانگسوئه از او پرسید:«نمرات جین سونگ چندان دلچسب نیست. چه جور دانش آموزیه؟ درسخون نیست؟»
«راستش بچه سخت کوشی نیست و همیشه جزء پنج شش نفر آخر کلاسه.»
«خیلی خب!»
کوئین پو نگاهی به فهرست معلمها که درمقابلش قرار داشت انداخت و پرسید:«معلم زبان چینی کی میاد؟»
«ممکنه هنوز سر کلاسش باشه. به زودی زنگ میخوره و اونم میتونه بیاد اینجا.»
نیم ساعتی از ظهر گذشته بود که کنار اسامی تمام معلمها به جز معلم زبان چینی تیک خورده بود. بالاخره معلم مورد نظر از راه رسید. وقتی معلم برای بار دوم وارد اتاق شد، چشم دانگسوئه به دماغ عقابی شکل و چشم هایش که از پشت عینک حالتی خاص داشت افتاد. در کسری از ثانیه به خاطر آورد که این مرد همان کسی که شب گذشته از ساختمان محل اقامت معلمها بیرون آمده و توجهش را جلب کرد بود.
معلم زبان چینی حرف جدیدی برای گفتن نداشت اطلاعات او هم مانند سایر معلمان مربوط به خوبی و حرف شنو بودن و نمرات خوب دیائو لی میشد. کوئین پو نگاه دقیقی به او انداخت و پرسید: «شما قاعدتا باید ارتباطتون با بچهها بهتر باشه. شما غیر از اینهایی که گفتید چیز دیگهای دربارهاش نمیدونی؟»
«من ارتباط خاصی با بچهها ندارم. فقط همون ارتباط معمولی که درس میدم تکلیفها رو براشون مشخص میکنم و بعدهم درس میپرسم و تکالیفشون رو بررسی میکنم. اینجا یه مدرسه راهنمائی خصوصیه ما بعد از کلاس ارتباطی با دانش آموزامون نداریم. فقط بعضی از معلمها خارج از برنامه مدرسه، برای بچهها کلاس خصوصی میگذارن. البته من کلاس خصوصی ندارم. دراین رابطه میتونید با سرپرست معلمها صحبت کنید.»
«بسیار خوب.»
دانگسوئه بدون مقدمه در حالی که به صورت مرد خیره شده بود خیلی جدی پرسید:«ببینم شما تو بلوک 4 زندگی میکنی؟»
آثار ترسی خفیف در چهره مرد نمایان بود. میشد وجود قطرههای عرق را روی پیشانیاش مشاهده کرد. بعد از گذشت چند لحظه گوئی که بر خودش مسلط شده باشد لبخند زد و پاسخ داد: «بله. بله.»
چشمان کوئین پو از چهره مرد به سمت صورت خواهرش چرخید که با حالتی خاص معلم را بررسی میکرد.
«من دیشب برای بردن جسد اومده بودم. وقتی جلوی بلوک 4 ایستاده بودم. شما رو دیدم که از ساختمون بیرون اومدی و خیلی فوری برگشتی.»
«دیشب؟ هاااان. من از سر و صدای جمعیت اومدم پایین بعد یهو یادم اومد که در سوئیتم رو نبستم برگشتم تو ساختمون که در رو ببندم و بیام. ببینم به خاطر این موضوع بهم شک دارین؟»
پرسشهای دانگسوئه و تغییرات معلم ادبیات نظر کوئین پو را به خودش جلب کرده بود به نظر میرسید که برعکس آغاز کلام، موضوع تازهای که جالب توجه باشد یافته است. رو به او کرد و پرسید:«ببینم بلوکهای محل سکونت معلمها چه جوریه؟ یه خوابگاه بزرگه مثل پادگان هاست یا شخصی و خصوصیه؟»
«هر دو شکلش هست. هم سالن هایی هست که چند نفر با هم اونجا زندگی میکنند. هم سوئیت خصوصی داره. خیلی از معلمها از شهرهای اطراف میان مجبورن اینجا بمونن.»
«بعضی از بچهها گفتن که دیائو لی ازت متنفر بوده.»
هر کسی که در آن لحظات به صورت معلم ادبیات نگاه میکرد به یقین آثار اضطراب را میتوانست در آن ببیند.
«کی همچین حرفی زده؟...... ببینید اینها همشون بچه هستند. این حرفهاشون هیچ مفهوم خاصی نداره جز این که تخیلاتشون رو به اسم حقیقت به بقیه انتقال میدن.»
«ببینم میشه ما یه نگاهی به خوابگاه محل اقامت شما بندازیم؟»
«بله حتما»
«خیلی خب. پس بریم!»
معلم کاملا غافلگیر شده بود.
«راستش اونجا یه ذره بهم ریخته است بذارین برم یه دستی به سر و روی خونه بکشم و شما بیاین.»
«ما که نمیخواهیم بیایم اونجا رو بازرسی کنیم، فقط یه نگاهی به اونجا میندازیم.»
معلم سری تکان داد و هر سه از اتاق بیرون آمدند و به سمت ساختمانی که محل اقامت معلمها بود به راه افتادند. معلم کمی جلوتر راه میرفت و آن دو پشت سرش در حال حرکت بودند. کوئین پو سرش را نزدیک دانگسوئه آورد و آهسته گفت:«این یارو خیلی مشکوکه.»
«واقعا؟»
دانگسوئه با خودش فکر میکرد که اگر چنشی به او نگفته بود که قاتل از کسانی که در مدرسه زندگی یا کار میکنند نیست، او هم مثل برادرش به معلم ادبیات که رفتارها و حالتهایش بسیار شک برانگیز بود، مظنون میشد.
کوئین پو با یک تک سرفه سینهاش را صاف کرد و گفت: «خب آقا معلم من یادم رفت که بپرسم فامیلتون چیه؟»
«فامیلیم لیه.»
آقای لی آنها را به مقابل سوئیت محل زندگیش که در بلوک 4 قرارداشت رساند. قبل از این که بخواهد در را باز کند رو به آن دو کرد و گفت: «من یه مرد مجردم که سرگرمیهای خودمو دارم لطفا این موضوع رو به مرگ اون بچه ربط ندین من قسم میخورم که هیچ ارتباطی با اون ماجرا ندارم.»
هر کلمهای که از دهان آقای لی بیرون میآمد ظن کوئین پو به او افزایش مییافت. «این دیگه به قضاوت ما بستگی داره که چی به چی ربط داره. نه شما.لطفا بیشتر از این ما رو معطل نکن و در رو باز کن!»
آقای لی عصبی و دستپاچه به نظر میرسید. قبل از باز شدن در چند مرتبه کلید از دستش افتاد که نشان میداد تمرکز کافی ندارد. بالاخره درب سوئیت باز شد. برخلاف انتظار، سوئیت یک محیط حدودا 20 متری بود که دیوارهایش با پوسترهای کارتونی پوشیده شده بود. پوستر هایی که تماما مربوط به کارتون لولی میشد.
روی میز کامپیوتر هم چند عروسک دست ساز به چشم میخورد که همه شبیه لولی بودند. فنجان کثیفی بالای سینک قرار داشت که تصویری از لولی روی آن حک شده بود. دانگسوئه از آن چه میدید حس انزجاری در درونش شکل گرفته بود که به شکل حالت تهوع خودش را نشان میداد.
کوئین پو نگاهی به اطراف خانه انداخت و پرسید:«تو پدو+فیل هستی؟»
آقای لی خندهای کرد که به نظر دانگسوئه بسیار زشت و زننده بود.
«لولی مال منه. من یه مرد مجردم که خیلی به این کارتون علاقه دارم. این که اشکالی نداره، داره؟»
دانگسوئه ذهنش مشغول بررسی این موضوع بود که آیا شخصی مثل آقای لی میتواند معلم باشد؟ آیا شایستگی لازم در تربیت بچهها را دارد؟ معلم بودن که صرفا آموزش علائم، واژهها و علوم نیست. بچهها از تک تک رفتارها و صحبتهای یک معلم الگو برداری میکنند.
کوئین پو تصمیم گرفت که آنچه در سوئیت وجود دارد را بررسی کند. به سمت کمدی که چند کشو در آن تعبیه شده بود رفت وقتی خواست یکی از کشوها را باز کند آقای لی با صدای بلند و عصبی گفت: «نه قربان»و دستش را روی کشو گذاشت.
«برو کنار!»
دانههای درشت عرق روی پیشانی آقای لی جاری شده بود. «قربان منم برای خودم حریم خصوص دارم. ببینید من همینطورش هم به خاطر تمایلی که به لولی دارم تحقیر میشم. وقتی کسی بفهمه که من چه جور آدمی هستم به قدری حس بدی دارم که انگار برهنه جلوی بقیه وایسادم. حاضرم قسم بخورم که توی این کشو هیچ چیزی که مرتبط با ماجرای کشته شدن اون بچه باشه، وجود نداره. داخل اینجا فقط چیزهایی هست که مایه شرمندگی من میشه. لطفا بیشتر از این منو خجالت زده نکنید!»
دانگسوئه از تصور این که آقای لی چگونه با عروسکهای+ لولی خلوت میکند، حس چندش آوری را تجربه میکرد. مزه دهانش تلخ بود. بزاقش را قورت داد و پرسید:«به نظرت این کارها تو شان یه معلم ادبیاته؟ بگو ببینم کجا درس خوندی که این چیزها رو بهت یاد دادن؟»
«من توی یه دانشگاه معمولی درس خوندم خانم.»
«بهتره بری کنار تا کشو باز باشه. فکر نمیکنم که این موضوع برای ما خنده دار باشه.»
چهره آقای لی خجالت زده و شرمگین بود. حس تحقیر وشرم در مقابل دو پلیسی که آنجا حضور داشتند. تمام تنش را خیس عرق کرده و نفسش به سختی بیرون میآمد. کوئین پو کشو را باز کرد و تعداد زیادی سی دی که روی هر کدام با ماژیک شماره گذاری شده بود درون آن خودنمایی میکرد.
کوئین پو یکی از سی دیها را برداشت و به سمت کامپیوتر رفت و آن را داخل درایور پخش گذاشت. آقای لی به شکلی بیمار گونه با حرکاتش میخواست مانع پخش محتوای درون سی دی شود. اما کوئین پو کمترین توجهی به رفتارهای او نداشت.
آقای لی احساس حقارتی بیش از حد تصور داشت. خودش را همطراز زبالههای خیابانی میدانست. پخش شدن فیلم همراه با شنیده شدن الفاظ رکیکی همراه بود که همه را در جای خودشان میخکوب کرد. تنها آقای لی سرش را پایین انداخته بود. فیلم مانند سایر فیلمهای پ+و+رنوگ+رافی نبود بلکه مرد چاقی را نشان میداد که با دختر نوجوانی ارتباط دارد. مشخص بود که این فیلم به سرقت رفته ویک نفر آن را برای کسب درآمد به دیگران فروخته.
کوئین پو اخم هایش را درهم کشید و پخش را متوقف کرد. «واقعا چندش آوره!»
«قربان این سرگرمی منه. قسم میخورم که به هیچ کس هم آسیب نمیزنم. من فقط تو خلوت خودم به این فیلمها نگاه میکنم.»
«می دونی از اون موقع تا حالا چند بار قسم خوردی؟ این فیلمها رو ازکجا آوردی؟»
«هم از دستفروشها خریدم هم از فروشگاههای آنلاین.»
«منو دست انداختی؟ چطوری اینها رو آنلاین میخری؟ این فیلمها توی کشور غیر قانونیه!»
«خب من سایت هایی که این چیزها رو میفروشن بهتون معرفی میکنم.»
«می دونی ساختن و انتشار همچین فیلمهای غیر قانونیه؟ این دختری که توی این فیلم بود هنوز یه بچه است که خودش به تنهائی باعث تشدید مجرمانه بودن این فیلم میشه.»
آقای لی تلاش کرد که کمی لبخند بزند. «قربان من فقط این فیلمها رو میخرم و جمع میکنم. جمع کردن و نگه داری از اینها که دیگه غیر قانونی نیست؟ شما باید برین سراغ کسایی که این مدل فیلمها رو میسازن و میفروشن.»
کوئین پو چند لحظهای با حس اشمئزاز به او نگاه کرد. «ساکت شو! فقط ساکت شو!»
کتابهای تصادفی

