فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 60

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 60

هر دو با سرعت در مسیری که پسرک قرار داشت دویدند. جین سونگ با شتاب می‌دوید و همزمان از ترس فریاد می‌زد. درنگاه اول، ترس کودک از پلیس به نظر عادی می‌آمد، اما رفتارهای جین سونگ حالت عادی نداشت.

دانگ‌سوئه برخلاف همیشه آن روز کفش‌های چرمی به پا کرده بود که دویدن را برایش دشوار می‌کرد. به نظر می‌رسید که امروز بعد از این تعقیب و گریز باید منتظر زخم‌های پشت پایش باشد. شیائو دونگ در حالی که نفس نفس می‌زد و تلاش می‌کرد سرعتش را بیشتر کند، خطاب به دانگ‌سوئه گفت:«می خوای بهش اخطار بدیم؟»

«شلیک هوایی آخه؟ برای یه بچه؟»

هنوز جمله دانگ‌سوئه تمام نشده بود که خودروی ونی کنار خیابان در مسیری که پسرک می‌دوید ایستاد. زن و مردی از آن پیاده شدند. جین سونگ ایستاد. مرد از ماشین پیاده شد و با حالتی تهاجمی با فریاد جملاتی را خطاب به جین سونگ گفت و کشیده‌ای محکم به گوش او نواخت.

زن مرد را به شدت عقب زد و پسرک را در آغ+وش گرفت. وانگ جین سونگ به گریه افتاده بود وقتی آن دو به نزدیکی جین سونگ و مرد و زن رسیدند. شنیدند که مرد رو به جین سونگ می‌گفت:«تو یه حیوون زبون نفهمی که هیچی سرت نمیشه . مدرسه که تعطیل می‌شه، مشخص نیست که کی بر می‌گردی، من و مادرت باید ساعتها نگرانت باشیم. اما هر روز توی این گیم نت لعنتی ول می‌چرخی و بازی می‌کنی. تو به هیچی اهمیت نمیدی اصلا نمی‌دونی تو خونه چه خبره.»

زن که همچنان سر جین سونگ را به سینه می‌فشرد رو به مرد گفت: «یه ذره به خودت نگاه کن! تو خودت کی هستی؟ رفتارهای خودت رو دیدی؟ این تویی که همیشه با همه دعوا داری. اگه این حیوون باشه، بچه خودته!»

به نظر می‌رسید که آنها درحال تماشای خانواده جین سونگ باشند. دانگ‌سوئه چند قدم جلوتر رفت و نشان پلیس را مقابل چشم آنان گرفت. مرد در حالی که با تعجب به آنها نگاه می‌کرد لبخندی زد و پرسید: «ببخشید مشکلی پیش اومده؟»

مرد پاکت سیگاری از جیبش بیرون آورد و مقابل شیائو دونگ گرفت، اما او دستش را به علامت نفی تکان داد، مرد سیگاری از جعبه بیرون آورد و فندک را به سر سیگار نزدیک کرد.

دانگ‌سوئه رو به جین سونگ کرد و پرسید:«مگه قرار نشد که وقتی بازیت تموم شد از گیم نت بیای بیرون؟ واسه چی فرار کردی؟»

جین سونگ خودش را در آغ+وش مادرش پنهان کرده بود.

«من... من...»

زن لبخند زنان رو به پلیس گفت: «ما بهش تلفن کردیم که بدونیم کجاست و بهش گفتیم که سریع بیاد بیرون.»

زن با همان لبخند ادامه داد:«شما می‌خواهید بدونین خونه دیائو لی کجاست، درسته؟ پسرم! به خانم پلیس بگو. این که چیز مهمی نیست!»

«مجتمع فنگ یوان ساختمان 10 واحد 4»

«چطوریه که اینقدر آدرسش رو دقیق می‌دونی؟»

«خب ما هم تو همون ساختمونیم. چون پدرش...پدرش....»

پسرک یک لحظه مثل این که نباید حرفی را مطرح می‌کرد صحبتش را متوقف کرد. چشمان کودک وحشتزده به نظر می‌رسید. مادرش را محکم تر بغل کرده و خودش را بیشتر در آغ+وش او پنهان می‌کرد. دانگ‌سوئه با تعجب به واکنش هایی که مقابلش رخ می‌داد نگاه می‌کرد. پدر جین سونگ نگاهی به دانگ‌سوئه انداخت لبخند زد.

«من و همسرم به همراه مادر و پدر دیائو لی توی یه کارخونه چاپ کار می‌کردیم. اما بعد از یه مدتی اونها برای کار رفتند یه جای دیگه، اما خونشون رو عوض نکردند. ما تویه مجتمعیم، اما تو واحد‌های مجزا زندگی می‌کنیم.»

«ببینم پسر جون. تو و دیائو معمولا با هم بازی می‌کردین؟»

پدر پیشقدم شد و پاسخ داد: «راستش اولویت این بچه‌ها درس و مشقشونه. من خودم از شلوغی بچه‌ها کلافه میشم. واسه همین به ندرت همدیگه می‌دیدین.»

دانگ‌سوئه به چهره مرد نگاه کردو گفت: «میشه لطفا بذارین خودش حرف بزنه؟!»

مرد لبخند به لب ادامه داد. «والا این که بچه اس چیزی سرش نمیشه! حالا شما دنبال چی هستین؟ من شنیدم که دیائو لی مرده و یه معلم هم دستگیر شده. چه دوره وزمونه‌ای شده! دیگه به معلم جماعت هم نمیشه اعتماد کرد.»

«شما از کجا می‌دونید؟»

زن رو به دانگ‌سوئه کرد و گفت:«خبرش عین بمب بین مادر و پدرها پیچیده. همه می‌دونن چی شده. من شنیدم که این معلمه بچه آزار بوده. این آدم یه تیکه آشغاله. چطور مدرسه اجازه میده یه همچین آدمهایی بیان و به بچه‌ها درس بدن؟!»

اگرچه پاسخ هایشان قانع کننده به نظر می‌رسید، ولی دانگ‌سوئه حس می‌کرد که موضوع مشکوکی در این پاسخ‌ها و رفتارها وجود دارد. با خودش فکر کرد که چه سوالی می‌تواند مطرح کند. قبل از این که به نتیجه برسد، شیائو دونگ رو به مرد کرد و پرسید: «میشه ما رو تا مجتمع مسکونی برسونید؟»

مرد کمی مکث کرد و گفت: «قربان! راستش من بعد از ظهر‌ها با این ماشین ماهی و میگو و... جابجا می‌کنم. متاسفانه ماشین بوی خیلی بدی میده.»

زن صحبت‌های شوهرش را تایید کرد. «آره واقعا اذیت کننده است. بذارین من براتون یه ماشین بگیرم.»

«نه لازم نیست. آدرس دقیق رو بهمون بگین. ماشینمون نزدیک مدرسه است. می‌ریم برش می‌داریم.»

زن آدرس را عنوان کرد و سپس به همراه شوهر و پسرش سوار ماشین ون شده و از آنجا دور شدند.

«از همون لحظه‌ای که دیدمشون حس می‌کنم که یه کلکی تو کار اینها هست.»

شیائو دونگ با هیجان پرسید:«چی مثلا؟ چیزی دستگیرت شده؟»

«ببین بچه هایی که تو خانواده‌های این مدلی زندگی می‌کنند، از لحاظ جسمی و روانی آسیب می‌بینند. اگه به طرز رفتار پدر و مادر جین سونگ دقت می‌کردی متوجه میشدی که منظورم چیه.»

باد ملایمی در حال وزیدن بود هوا رو به تاریکی می‌رفت وهوای سرد، آرام آرام جای خودش را در زندگی مردم باز می‌کرد. احساس سرما با وزش باد بر بدن دانگ‌سوئه مستولی شد. نگاهی به شیائو دونگ انداخت.

«بیا بریم ماشین رو برداریم و بریم. هوا داره تاریک میشه.»

«چیه؟ چیزی شده؟»

دانگ‌سوئه پاسخی نداد. هر دو به راه افتادند و به سمت مدرسه بازگشته، سوار ماشین شده و بعد از گذشت حدود 20 دقیقه در مقابل مجتمع مسکونی ای که دیائو لی درآن سکونت داشت توقف کردند. وقتی که به سمت واحد محل اقامت دیائو لی درحرکت بودند متوجه مکالمه‌ای شدند که از داخل آپارتمان مورد نظر به گوش می‌رسید.

«شما نگران نباشید مادرجان! ما دنبالش می‌گردیم. اون فقط یه پسر بچه است که حتما داره یه جایی بازیگوشی می‌کنه. ما حتما شما رو درجریان می‌ذاریم که بدونید چه خبره. خودتونو ناراحت نکنید.»

دانگ‌سوئه در نیمه باز را فشار داد. در آپارتمان باز شد. پیرزنی صورتش را با دستهایش پوشانده و به شکلی معصومانه اشک می‌ریخت. دو نفر از نیروهای پلیس محلی در کنار زن ایستاده بودند. دانگ‌سوئه وارد خانه شد. سری برای پلیس تکان داد و نشان خودش را در معرض دید آنها قرار داد. یکی از افسران پلیس نگاهی به دانگ‌سوئه انداخت و گفت که نوه این پیرزن مفقود شده است.

«اداره مرکزی چیزی بهتون نگفته؟»

«چی رو نگفته خانم؟»

«این که بچه کشته شده؟»

افسر پلیس نگاهی به دانگ‌سوئه انداخت، به سمت او حرکت کرد خیلی آرام گفت: «این پیرزن ناشنواست، اما می‌تونه لب خونی کنه.» افسر جوان دستش را جایی نزدیک دهان دانگ‌سوئه گرفت تا به او بفهماند باید از مشاهده حرکات لبش توسط پیرزن جلوگیری کند.

افسر دیگری که کنار پیرزن ایستاده بود پرسید:«جسدش پیدا شده؟»

دانگ‌سوئه با علامت سر به آن دو فهماند که به همراه او به یکی از اتاق‌های آپارتمان بروند. افسری که کنار پیرزن ایستاده بود با صدای بلند خطاب به او گفت: «مادرجون! این دو تا پلیس از اداره مرکزی اومدن که خونه رو بگردن ببینن سرنخی پیدا می‌کنن یا نه.»

پیرزن اشک هایش را پاک کرد. به نظر می‌رسید که نور امیدی در چهره ناتوانش دیده می‌شد.

«دیائو تو باید برگردی! آخه من چطوری بدون تو زندگی کنم؟»

حرفی که از دهان پیرزن خارج شد و رد اشک هایی که روی گونه هایش دیده می‌شد و آنچه او از سرنوشت پسر نوجوان دیده بود، قلب دانگ‌سوئه را فشرد. اندوه مثل موجی سرد در سرتاسر وجودش جاری شد. شیائو دونگ زمزمه کرد: «بدترین درد اینه که بزرگترها بخوان مرگ یه جوون رو ببینن.»

دانگ‌سوئه نفس عمیقی کشید و وارد اتاقی که سمت راست قرار داشت شد. اتاقی که تا دو روز پیش دیائو لی در آن زندگی می‌کرد. عکس‌ها و پوسترهایی که می‌شد در اتاق هر نوجوانی دید. قهرمانانی که نماد تلاش و شجاعت برای نسل امروزی بودند، روی دیوار خودنمایی می‌کردند. یکی از دیوارهای اتاق پر از مدال و لوح‌های افتخاری بود که دیائو لی به خاطر تلاش مستمر در درس هایش کسب کرده بود.

اتاق چندان بزرگ نبود. به راحتی می‌شد تمام وسایل آن را از نظر گذراند. به جز کتاب‌های درسی چند کتاب مرجع در قفسه دیواری به چشم می‌خورد. مانیتوری کوچک نیز در گوشه میز قابل مشاهده بود. دانگ‌سوئه نگاه دقیق تری به میز انداخت به نظر می‌رسید که جای چیزی روی گرد و غبار میز خالی باشد. جای خالی یک چیز چهار گوش روی میز مانده بود. که به احتمال زیاد به تازگی از آنجا برده شده بود. دانگ‌سوئه رو به شیائو دونگ پرسید: «به نظرت این جای چی می‌تونه باشه؟»

«ممکنه دستگاه بازی باشه.»

شیائو دونگ کشوی میز را بیرون کشید. چند دیسک مربوط به سیستم بازی در آن جای گرفته بود. چشمهای شیائودونگ برق زد و با ذوق کودکانه‌ای گفت: «اوه اوه! پسر این بچه پی اس فور داشته. عجب چیزیه. لعنتی خیلی باحاله. من همیشه آرزو می‌کردم که یکی از اینها داشته باشم.»

«ببینم تو نمی‌تونی اینقدر بچه بازی درنیاری؟ اگه اینقدر این پی اس نمی‌دونم چی برات مهمه، خوب به مامانت بگو کادوی تولد برات بخره.»

دانگ‌سوئه مکث کرد، ذهنش پر از سوال بود.

«یعنی کی اومده اینو برداشته و برده؟»

«خب از پیرزنه بپرس.»

دانگ‌سوئه از اتاق بیرون آمد. پهنای صورت پیرزن همچنان غرق اشک بود. قلب دانگ‌سوئه از معصومیت و تنهائی پیرزن به درد آمده بود. نمی‌دانست که اگر او بفهمد چه بلایی به سر نوه‌اش آمده چه حالی خواهد داشت. بغضی را که در گلویش نشسته بود را فروخورد و نفسی عمیق کشید تا راه اشک را به چشمهایش ببند. کمی خم شد صدایش را بالا برد و پرسید: «مادرجون! این دستگاه بازی نوه ات رو کی از اتاقش برده؟»

«چی؟... دستگاه بازی؟ مگه نیستش؟»

پیرزن به سمت اتاق دیائو رفت و نگاهی به میز خالی انداخت.

«پارسال شاگرد ممتاز شد. پدرش این دستگاه رو براش خرید. نمی‌دونم چی شده. حتما به یکی از همکلاسی هاش قرض داده.»

«همبازیش کیا بودن؟ بیشتر از همه با کی بازی می‌کرد؟»

«بیشتر وقتش رو پیش من بود. از وقتی به دنیا اومد بیشتر از این که پیش مادرش باشه، پیش من بوده.»

«بالاخره دوستی چیزی داشته. با کی بازی می‌کرد؟»

«نمی دونم دخترم. برید از همکلاسی هاش بپرسین. دیائوی من شاگرد اولشونه»

پیرزن جمله آخرش را باغرور گفت. حس این که دیائو دربین همسالانش سرآمد همه بوده، حس غرور و حال آشفته‌ای که از دو روز ندیدنش داشت را به طور همزمان نشان میداد. چهره‌ی پیرزنی درمانده و غمگین که هنوز افتخارات عزیزانش او را سربلند می‌کرد.

یکی از پلیس هایی که به منظور پیگیری مفقود شدن دیائو لی حضور داشت به دانگ‌سوئه اشاره کرد تا از اتاق خارج شود. وقتی که دانگ‌سوئه خارج از اتاق در مقابلش ایستاد گفت: «بهتره دیگه بیشتر از این از این پیرزن بیچاره چیزی نپرسید. این بیچاره هم فشارخون داره هم یه کمی مشکل قلبی، می‌ترسم ناخودآگاه یه حرفی از دهنتون در بره و کارش رو بسازه.»

«ببین منم اگه هیچی بهش نگم، تا یکی دو روز دیگه از اداره باهاش تماس می‌گیرن که بره جسد رو شناسایی کنه و تحویل بگیره.»

«امکان نداره اینطوری زنده بمونه.»

«فکر می‌کنی که این دست من و شماست که کاری از دستمون بربیاد؟»

شیائو دونگ که شاهد مکالمات آن دو بود گفت: «پس هیچ چاره‌ای نیست. باید بهش دروغ گفت.»

کتاب‌های تصادفی