کاراگاه نابغه
قسمت: 62
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 62
دانگسوئه نگاه معناداری به پدر جین سونگ انداخت و پرسید: «شما دیشب خونه نبودین؟»
مرد لبخندی زد و پاسخ داد:«نه. دیشب رفته بودیم یه سری به آشناهامون بزنیم.»
«منظورتون فامیله دیگه؟ کدومشون؟»
«واقعا این سوالا لازمه؟ اینها چیزهاییه که باید بپرسین؟ به من بگین که تو روند تحقیقاتتون چه کاری از من بر میاد؟ این سوال و جوابا مربوط به قتل اون پسر بچه است؟»
دانگسوئه به دریچهای که چنشی در این پرونده به روی او باز کرده بود فکر میکرد. اون میدانست افرادی که مرتکب جنایت میشوند تلاش میکنند که اوضاع را آرام جلوه داده و سمت و سوی صحبت را همیشه به جایی غیر از موضوع اصلی برده تا ذهن پلیس را از موضوع اصلی منحرف کنند. کمی لحن صدایش بیاحساس ترو تن صدایش بلندتر شد. «خیلی خب بذارید یه سوال دیگه بپرسم، ببینم با اون سوال دیگه راحتید یا نه؟ اون شبی که قتل اتفاق افتاد، شما کجا بودین؟»
دانگسوئه نمیخواست مشخصا سوالی به این شکل بپرسد. اما تلاش کرد به مرد نشان دهد، بهتر است به سوالاتی که از او میپرسد پاسخ بدهد. «ببین آقا! مادربزرگ دیائو لی زن ناتوانیه. ما نتونستیم حقیقت رو بهش بگیم. خیلی نگرانیم که نکنه حقیقت از کانال دیگهای بهش برسه. حتی وقتی به پدر و مادرش اطلاع دادیم، از اونها خواستیم فعلا چیزی بهش نگن تا اتفاق بدی براش پیش نیاد.»
«آره واقعا زن بیچاره خیلی تنهاست. الان که این اتفاق افتاده واقعا شرایطش از قبل هم بدتر شده.»
مادر جین سونگ سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: «ای داد بیداد! بزرگترها باید شاهد مرگ جون ترها باشن...»
«ما برامون سخته که بخواهیم بریم و ازش سوالهایی که لازمه رو بپرسیم نمیخواهیم به چیزی مشکوک بشه واسه همین دیدیم بهتره که بیایم اینجا تا با شما حرف بزنیم. ببینم پسر شما و مقتول با هم همبازی بودن؟»
پدر پاسخ داد:«همیشه که نه گاهی بازی میکردن.»
«این مدت اخیر شده بود که پسرتون بگه چیزهای عجیب وغریبی از دیائو شنیده؟»
«نه چیز خاصی نگفته. جین سونگ وقتی میاد خونه یا سرگرم درس و مشقشه یا میره سراغ بازیهای کامپیوتری. اونقدری با ما وقت نمیگذرونه که بیاد ودر مورد اتفاقاتی که براش افتاده حرف بزنه.»
مادر جین سونگ در تایید حرف همسرش ادامه داد:«برای ما مهمه که تمام احتیاجات جین سونگ برآورده بشه. واقعا با کار بیرون و خونه و تلاشی که براش میکنیم، فرصت کمی داریم که باهاش هم صحبت بشیم.»
«امروز من دیدم که توی اینترنت مشخص شده که متهم دستگیر شده و حرف و حدیثهای زیادی توی اینترنت درباره معلمی که متهم بود زده شده.»
نگاه زن ومرد به هم گره خورد. تماس چشمی خاصی بین آن دو برقرار شده بود که از چشم دانگسوئه دور نماند. احساس دانگسوئه و جزئیاتی که در مقابلش خودنمائی میکرد، شک او را بیشتر میکرد. بدون این که واکنش خاصی نشان دهد ادامه داد. «الان این پرونده یه سرنخ خیلی قوی و مهم داره که لازمه دنبال بشه. ووقتی متهم اعتراف کنه. دیگه پرونده مختومه میشه.»
مادرجین سونگ هیجان زده دستهایش را بهم زد و گفت: «خیلی عالیه! بهتر از این نمیشه.» مکثی کرد و برای این که واکنش هیجانیاش را اصلاح کند یا وجهه بهتری به آن بدهد. ادامه داد: «منظورم اینه که این خبر خوبیه که خانواده دیائو لی بیچاره بشنون. چقدر خوبه که پلیس اینقدر سریع به این مسئله رسیدگی کرده.»
«پدر جین سونگ با لحنی سرزنش آمیز رو به همسرش کرد و گفت:«خبر خوب؟ چه خبر خوبی؟ بچشون مرده بعد تو میگی خبر خوب؟واقعا که...»
دانگسوئه نگاهی به هردوی آنها انداخت وگفت: «ببینید هنوز تحقیقات تکمیل نشده. به خاطر همین ما باید بیشتر تحقیق کنیم که بتونیم شواهد لازم رو جمع آوری کنیم. واسه همین هم باید همه جا رو بررسی کنیم. هر جایی که ممکنه دیائو لی حضور داشته باشه.»
پدر جین سونگ سری تکان داد وگفت: «واقعا نمیدونم چی بگم دیائو لی پسر خوب و حرف گوش کنی بود طفلک! ما اتفاقا از این که جین سونگ باهاش ارتباط داشته باشه خیلی خوشحال بودیم. ببینید ما بچمون رو جوری تربیت کردیم که همیشه سعی کنه از دیگران چیز یاد بگیره.»
مادر جین سونگ حرفهای شوهرش را با تکان دادن سر تایید کرد و گفت: «واقعا همینطوره. پسر ما خیلی خوب و باهوشه. منتهی هنوز یاد نگرفته که از این هوشش کجا استفاده کنه. با این که از این کارهاش راضی نیستم. اما خیلی تو بازیهای کامپیوتری وارده.»
پدر جین سونگ با لحنی معترضانه و سرزنش بار به همسرش گفت: «همین تعریفهای بیجای توئه که اینطوری لوسش کرده!»
«مگه خود تو نبودی که واسش کنسول بازی خریدی؟ انوقت من لوسش کردم؟»
زن و مرد بدون توجه به حضور پلیس با هم به مشاجره پرداختند. هر دو تلاش میکردند که دیگری را مقصر رفتارهای اشتباه و نقایص فرزندشان بدانند. دانگسوئه بدون مقدمه در بین گفتگوهای زن و مرد پرسید: «کدوم کنسول بازی؟»
مادر جین سونگ که به نظر از سوال دانگسوئه غافلگیر شده بود پاسخ داد:«اوه چیزه. پدرش بهش قول داده که اگر بتونه تو امتحان این ترمش نمره خوبی بیاره، براش یه کنسول بازی بخره.»
«اتفاقا دیروز که توی مدرسه بودیم، یکی از معلمها لیست نمرات بچهها رو آورد به نظرم جزء نفرات آخر شده»
«خب منم هنوز براش نخریدم.»
دانگسوئه احساس میکرد که این دونفر درحال مخفی کردن چیزی هستند. می دانست که نمیشد با پرسش و پاسخ مستقیم راه به جایی برد. رو به شیائو دونگ کرد و گفت: «فکر کنم دیگه اینجا کاری نداریم. بهتره راه بفتیم بریم.»
مرد و زن نگاهی به یکدیگر کردند و با آرامشی که به نظر میرسید تصنعی باشد، موافقتشان را از خروج آن دو نشان دادند. دانگسوئه تلاش میکرد که مثل چنشی فکر کند؛
اگه چنشی خودش بود حتما یه جوری دست اینها رو رو میکرد.
چند لحظهای مکث کرد، ایدهای از ذهنش عبور کرد.
«ببخشید میشه از توالت استفاده کنم؟»
مادر جین سونگ نگاهی به دانگسوئه انداخت وتعجب زده پرسید: «توالت؟ اهان! باشه خب...»
«بله توالت لطفا!»
«از این طرف بیاین.»
قبل از این که دانگسوئه بخواهد به سمتی که زن اشاره کرده بود برود، شیائو دونگ پرسید:«ببینم چند وقته این خونه رو خریدین؟»
دانگسوئه متوجه شد که شیائو دونگ قصد دارد با سرگرم کردن مرد فرصت بهتری برای او فراهم کند. برای زن سری به نشانه تشکر تکان داد و به سمتی که اشاره میکرد رفت. وقتی دانگسوئه در سرویس بهداشتی را باز کرد، متوجه پردهای شد که روبروی در آویخته بود. زن قبل از این که دانگسوئه در را ببندد دستگیره را فشار داد و در را کاملا باز کرد.
«راستش دستشوئی ما یه جوریه که من نمیدونم میتونی ازش استفاده کنی یا نه؟ بذارین بهتون کمک کنم.»
«زیاد مهم نیست بذارین یه کاریش میکنم.»
«بذارین بهتون بگم. این دکمه رو فشار بدین. بعدا در توالت رو بردارین و بشینین.»
استفاده از توالتهای هوشمند هنوز چندان رایج نشده و به نظر میرسید که واقعا استفاده از آنها سخت باشد. زن لبخندی زد، از در بیرون رفت و در را بست. دانگسوئه قصد داشت که پردهای که تصور میکرد وان حمام را احاطه کرده، کنار بزند که دوباره تقهای به در زده شد.
«میگم دستمال توالت تموم شده. میخواهین یه رول بیارم؟»
دانگسوئه با خودش فکر کرد این زن همین الان به او نشان داده بود که توالتشان هوشمند است و طبیعتا نیازی به دستمال توالت ندارد. این رفتار، شک او را بیشتر کرد. نفسش را با آرامش بیرون داد و دستش را به سمت پرده برد. اینبار زن با شدت به در کوبید و گفت:
«خانم ببخشید من اسهال شدم میشه لطفا زودتر بیاین بیرون که من برم؟»
دانگسوئه با عجله دستش را به سمت پرده برد اما میلهای که پرده به آن متصل بود از جایش در آمد و روی زمین افتاد.درست در همان لحظه بود که مادر جین سونگ در را با شتاب باز کرد و وارد شد و با نگاهی که تلاش میکرد شرمگین به نظر برسد گفت: «ببخشید اصلا نمیتونم خودمو کنترل کنم.»
وقتی نگاهش به پردهای که افتاده بود افتاد چهرهاش درهم رفت و حالتی عبوس به خود گرفت. عرق سردی روی پیشانی دانگسوئه نشست در زمان نامناسبی غافلگیر شده و نتوانسته بود به شکلی که مایل بود جستجو کند. تلاش کرد که با بیتفاوتی نگاه کند: «مهم نیست من میرم بیرون.»
«واقعا ببخشید. دست خودم نیست.»
دانگسوئه بدون توجه به مرد که با نگاهش اورا دنبال میکرد و میشد نوعی ابهام و اضطراب را در صورتش مشاهده کرد، به سمت شیائو دونگ رفت و با اشاره به او فهماند که از آنجا بیرون بروند. هر دو از ساختمان خارج شدند. شیائو دونگ میدانست که حال دانگسوئه عادی نیست. نگاهی به او کرد و پرسید: «چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ نکنه بلایی سرت اومده؟ چیزی دستگیرت شده؟ چرا هیچی نمیگی؟ چرا دستات داره میلرزه؟»
دانگسوئه که تا آن لحظه چند قدم جلوتر از شیائو دونگ راه میرفت به یکباره ایستاد. این حرکت ناگهانی باعث شد که شیائو دونگ که پشت سرش حرکت میکرد، محکم با او برخورد کند. دانگسوئه بدون توجه به تکانی که حاصل از برخورد همکارش با او بود، سرش را به سمت پنجره آپارتمان خانواده جین سونگ چرخاند.
«من مطمئنم که اینها یه کاسهای زیر نیم کاسه دارن.»
«راستش منم داشتم فکر میکردم که یه ذره زیادی مهربون و خوش برخوردن!»
«آره. رفتارهاشون فقط به خاطر ادب و احترامشون نیست...»
هنوز جملهاش تمام نشده بود که موتور سوار جوانی به ساختمان نزدیک شد. و تقریبا در چند قدمی آن دو ایستاد و با گوشی تلفن همراهش تماس گرفت.
«آقای وانگ بیا بیرون و بسته رو تحویل بگیر.»
شنیدن فامیل وانگ توجه هر دوی آنها را به خود جلب کرد.دانگسوئه به جعبهای که روی پاهای جوان قرار داشت نگاه کرد به نظر میرسید که محتویات جعبهای یک وسیله الکترونیکی باشد.
شیائو دونگ صدایش را کمی آهسته کرد. «این کارتون پی اس چهاره»
«همونی که گفتی تو اتاق دیائو لی جاش خالی بود؟»
«آره همون!»
دانگسوئه به سمت مرد جوان رفت و کارت شناسائیاش را به او نشان داد و گفت: «ببخشید این بسته مال کیه؟»
مرد جوان نگاهی به فهرستی که در دست داشت انداخت. «مال واحد 504 این مجتمع میشه.»
دانگسوئه به سمت شیائو دونگ برگشت.
«این خانواده انگار به هیچ اصل و قانونی پایبند نیستن. حتی اونهایی که خودشون وضع میکنند.»
در آن لحظه صحبت هایی که چنشی با او داشت را به خاطر آورد._ قاتل به احتمال زیاد یک بچه است که از سمت یه آدم بالغ حمایت میشود_ دانگسوئه منتظر ماند اما پدر جین سونگ برای تحویل گرفتن بسته پایین نیامد. پسر جوان که مدتی طولانی به انتظار ایستاده بود به شدت عصبانی شد زیر لب ناسزا گفت، موتور سیکلتش را روشن کرد و از آنجا دور شد.
دانگسوئه مدتی طولانی به دیواری که مقابل پنجره آپارتمان خانواده جین سونگ قرار داشت، تکیه داد و به پنجره خیره شده بود. افکارش به شکل غیر قابل باوری متمرکز شده و این بار مطمئن بود که اشتباه نکرده است. هنوز به نتیجه مشخصی نرسیده بود که گوشی تلفن همراهش به صدا درآمد نگاهی به آن انداخت. اسم کوئین پو روی صفحه خودنمایی میکرد.
«بله؟»
«کجایی؟»
«بیرون.»
«می خواستم بهت بگم...»
«میگم میشه یه حکم بازرسی بهم بدی؟»
«حکم بازرسی واسه چی میخوای؟»
«یه موردی هست که بررسیش نیاز به حکم داره.»
«مدرکی داری؟»
«نه هنوز.»
«این که نمیشه. اصلا امکان نداره بدون داشتن مدرک حکم بازرسی صادر کرد.»
«ولی...»
«ولی و اما نداره. وقتت رو تلف نکن! زود برگرد اداره. وکیل آقای لی اومده. میخوام ببینم با در حضور وکیلش چه اعترافاتی میشه ازش گرفت.»
کتابهای تصادفی
