فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 61

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 61

با وجود این که ایده شیائودونگ نوعی فریبکاری به حساب می‌آمد، اما درآن لحظات و با وجود شرایط جسمانی مادربزرگ دیائو این بهترین راه حل ممکن بود. نیرو‌های اعزامی پلیس محلی، دانگ‌سوئه و شیائو دونگ برای چند دقیقه از آپارتمان خارج شدند. یکی از افسران پلیس با پدر دیائو تماس گرفت و او را درجریان مرگ فرزندش قرار داد.

ثانیه‌ها به کندی می‌گذشت. پدر و مادری که ماه‌ها فرزندشان را از نزدیک ندیده بودند. با شنیدن خبر از دست دادن نوجوانشان غرق در مصیبت شدند. صدای خورد شدن روح پدر دیائو را می‌شد از پشت تلفن شنید. چیزی نگذشت که اندوه بغض آلود پدر با شیون‌های مادر در هم پیچید. این طرف خط چهره افسران پلیسی که تلخ ترین حادثه عمر یک پدر و مادر را اطلاع می‌داند، در اندوهی وصف ناپذیر فرو رفته بود. اگرچه اخبار پلیس جنایی همیشه اندوهبار بود اما هیچگاه عادی و پیش پا افتاده نمی‌شد. کسانی که یکی از عزیزانشان را به خاطر خودکامگی یا اشتباه انسانی دیگر از دست می‌دادند.

چند دقیقه‌ای گذشت، افسر جوان خطاب به مرد گفت: «آقا من می‌دونم لحظات سختی رو می‌گذرونید، اما لازمه بگم که مادر پیرتون شرایط جسمانی بدی داره و بهتره که بهش دروغ بگین و نذارین که از مرگ پسرتون مطلع بشه.»

وقتی تماس قطع شد. هر چهار نفر به داخل آپارتمان بازگشتند. حدود ده دقیقه بعد، زنگ گوشی تلفن به صدا درآمد پیرزن گوشی را برداشت و بعد از چند ثانیه با صدایی بلند و با لحنی شکوه آمیز گفت: «که اینطور اون بچه رو بردینش؟ هیچی نگو! شما نباید قبلش به من می‌گفتین؟ نمی‌گین من از ترس و نگرانی سکته می‌کنم؟ اون خودش بچه است. این به عقل شما دو تا آدم گنده نرسید؟.... حالا حواستونو جمع کنید. هوا سرد شده. شب‌ها یه پتوی درست و حسابی بندازین روش. تو این وضعیت نمی‌خوام اون طفل معصوم سرما بخوره. اما دیگه بهار برش گردونین. میدونین که من تنهام.»

شنیدن مکالمه پیرزن که حاکی از علاقه مفرطش به مقتول بود، کار آسانی نبود. وقتی تماس قطع شد پیرزن نفس عمیقی کشید نور شادی در عمق چشمهایش دیده می‌شد.

شیائو دونگ صدایش را از حد معمول پایین تر آورد و گفت: «حالا خوب شد دیگه. دردسر درست نمیشه.»

«آره. اما آخرش که چی؟ دیر یا زود می‌فهمه.»

هر چهار نفر با پیرزن خداحافظی کرده و از آنجا بیرون رفتند. چهره پیرزن و اندوهی که دیر یا زود گریبانش را می‌گرفت به شدت متاثرشان کرده بود. افسران پلیس محلی از دانگ‌سوئه و شیائو دونگ خداحافظی کردند. دانگ‌سوئه پیشنهاد داد تا به محل اقامت جین سونگ بروند تا بتوانند سوالاتی را از او بپرسند. وقتی بعد از چند دقیقه به آپارتمان محل اقامت آنها رسیدند، کسی در را به روی آنها باز نکرد.

«خانم لین! می‌خوای بریم از همسایه‌ها به پرس و جویی بکنیم؟»

درب چند واحد مجاور را زدند و درباره خانواده جین سونگ سوال کردند. اما کسی از آنها اطلاعی نداشت. یکی از همسایه‌ها گفت که ممکن است برای صرف شام به رستوران رفته باشند. دانگ‌سوئه و شیائودونگ در راهروی ساختمان منتظر جین سونگ و خانواده‌اش ایستادند.

«ببینم تو به این خانواده شک داری؟»

«آره.»

با وجود این که دانگ‌سوئه قلبا می‌خواست که چن‌شی آنجا حضور داشته باشد تا راهنمائی‌اش کند، اما با برادرش شرط بسته بود که بدون کمک او به این پرونده رسیدگی کند. می‌خواست تلاش کند تا لیاقت و توانائی هایش را اثبات کند.

هوا سردتر شده بود. هر دو نفر سرمای آخر پاییز را زیر پوستشان احساس می‌کردند. شیائو دونگ که می‌خواست دانگ‌سوئه را سرگرم کند تا احساس سرما را از بین ببرد لبخند زد.

«بذار برات یه چند تا جوک تعریف کنم که بخندی.»

اما لطیفه هایی که شیائو دونگ با ناشی گری تعریف می‌کرد به جای آن که دلنشین باشد، سوهان اعصاب دانگ‌سوئه شده بود.

«بی خیال شو! هر چی بیشتر جوک می‌گی بیشتر سردم میشه.»

چند دقیقه‌ای گذشت و صدای موبایل دانگ‌سوئه بلند شد. کوئین پو با لحنی شاد از پشت خط به او سلام کرد و پرسید: «کجایی؟»

«اومدیم تحقیق و تفحص.»

«خوبه! ادامه بدین. این معلمه که آوردیمش اینجا سابقه‌اش داغونه. فهمیدیم که با خیلی ازشاگرداش رابطه نزدیک و مرموز داشته.»

ذهن دانگ‌سوئه مثل ساعتی که اختیار عقربه هایش را نداشته باشد پر از سوال‌های گوناگون بود. خب اگه این مورد مربوط به کودک آزاری باشه چراباید بکشتش و تکه تکه‌اش کنه؟

«می دونی پنگ چی تو معده‌اش پیدا کرده؟ یه داروی آرامبخش که با کیک مخلوط شده. فکرشو بکن!»

شک و تردید به جان دانگ‌سوئه افتاده بود. چون این چن‌شی بود که به اصرار درخواست داده بود محتویات معده مقتول بررسی شود. اما این تردید چندان پایدار نبود او می‌دانست که راهی که چن‌شی به او نشان داده بود احتمال خطا و اشتباهش بسیار کم بود. ترجیح داد که ابرهای شک و تردید را کنار بزند و به آنچه قلبا اعتقاد داشت پایبند بماند.

صدای کوئین پو به وضوح شاد و سرحال بود.

«ببین خواهر جون! علی رغم قولی که بهت دادم مجبور شدم خودم این پرونده رو مدیریت کنم. این معلم منحرفم هم با یکی دو تا تشر اعتراف می‌کنه. زیاد خودتو درگیر نکن. بهتره زودتر برگردی.»

«تو نگران من نباش!»

خشم در لحن کلام دانگ‌سوئه آشکار بود. بدون این که خداحافظی کند تلفن را قطع کرد. وقتی که گوشی تلفن را داخل جیبش گذاشت. با چهره کنجکاو شیائو دونگ که فقط چند سانتی متر با او فاصله داشت روبرو شد.

«برو عقب تر وایسا!»

«راستش حرفهای کاپیتان رو شنیدم. نگران نباش! اگه یه کمی صبر کنیم تا خانواده جین سونگ بیان می‌تونیم بگردیم و ببینیم که اگه مشابه اون دارو تو خونشون باشه خیلی راحت بریم تو دادگاه علیهشون پرونده تشکیل بدیم.»

دانگ‌سوئه غرق در تفکر بود به نظر نمی‌رسید که حرفهای همکارش را شنیده باشد.

«یه جای محاسبشون اشتباهه..... آقای لی رابطه با دختر بچه‌ها رو دوست داره نه پسر بچه ها!!!»

«پدو+فیل‌ها آدم‌های سالمی از لحاظ روانی نیستنا! شما از کجا می‌تونی بفهمی چی تو کلشون می‌گذره؟»

«خب اگه کار اونه؟ چرا اون بچه رو کشته؟ واسه چی صاف انداختتش پایین ساختمان خودش؟»

«شاید یه جور بازی کردنه. شاید این اولین قتلیه که مرتکب شده و خیلی عصبی بوده.»

اگرچه نظرات شیائو دونگ محتمل بود اما از نظر دانگ‌سوئه برای توجیه اتفاقی که افتاده بود توضیحات بیشتری نیاز بود.

«نه فکر نکنم اینطوری باشه.»

انتظار برای ملاقات با خانواده جین سونگ سرانجامی نداشت و هر دو مجبور شدند که به خانه برگردند.

دانگ‌سوئه نتوانست بخوابد. تمام مدت مشغول بررسی امیال کسانی که گرفتار پدو+فیلیا بودند شد. نمی‌توانست پاسخ واحد و قانع کنند‌ه ای پیدا کند که بتواند به آن استناد داشته تا ذهنش را از شک و تردید بیرون بیاورد. کلافه شده و دلش می‌خواست که بررسی و گشت زنی در اینترنت را رها کند. اما با خودش فکر می‌کرد که بهتر است این موشکافی درباره پدو+فیلیا را به سرانجام مشخصی برساند. هرچند تلاشهایش، عمق شناختی خاصی را به او ندادند اما او فهمید که این اختلال روانی جهت گیری‌های متفاوتی دارد که مشخصا به تمایل خاصی منجر نمی‌گردد.

دانگ‌سوئه از این که نتوانسته بود اطلاعات قابل استنادی بیابد. به شدت خسته و نا امید شده بود. به سمت اتاق خوابش رفت، روی تخت دراز کشید اما هنوز به خواب نرفته بود که هشدار دریافت پیام را شنید. شیائو دونگ به او پیام داده بود که تیتر حوادث اینترنت که با سرعت در حال گسترش بود را ببیند.

خبر معلمی که به دانش آموز نوجوان خود تجا+وز کرده او را به قتل رسانده و اقدام به تکه تکه کردن جسدش نموده بود، به سرعت در حال انتشار در فضای مجازی بود. و واکنش بسیار شدیدی را دربین کاربران ایجاد کرده بود.

دانگ‌سوئه متعجب و درحالی که دقیقا نمی‌دانست این سیل عظیمی که از این خبر به راه افتاده از کجا آغاز شده پرسید: «این دیگه از کجا اومده؟؟؟»

«نمی دونم چطوری این خبر لو رفته ولی می‌دونم که اگه کاپیتان بفهمه که اوضاع اینطوری شده بینهایت عصبانی میشه.»

پیش بینی شیائو دونگ چندان بی‌ربط نبود. صبح روز بعد دانگ‌سوئه با ترس به اتاق برادرش وارد شد. چون دورا دور میشد خشمی که در صورتش موج می‌زد را مشاهده کرد.

«سلام برادر! چیزی شده؟»

«اینترنت رو دیدی؟ نمی‌دونم کدوم احمقی از خودش فلسفه بافی کرده. حالا همه جا حرف اینه که پلیس هیچ غلطی نکرده لابد دو روز دیگه راه میفتن میان دم در اداره.»

«ولی بیرون از اداره همه چیز کاملا عادی بود.»

«فرمانده کل منو احضار کرد و سرزنش کرد. ازم خواسته هرچه سریعتر این پرونده رو حل کنم چون باید بره مقابل رسانه‌ها و یه توضیح قابل قبول ارائه بده.»

«ببینم کسی از بچه‌های تیم این خبر رو پخش نکرده؟»

«نه اصلا. این گزارش‌های آنلاین بیشترشون دروغ هستن. فقط واسه بازار گرمی منتشر میشن. بیشترش بافته ذهن آدم‌های بیکاره. ممکنه کار یکی از کسایی باشه که تو مدرسه بودن.»

«بازم خوبه کاری به اداره نداره.»

کوئین پو سیگاری از کشوی میزش بیرون آورد. در آن لحظات سخت، وجود یک نخ سیگار برای او تسکین دهنده بود.

«می دونی چیه؟ با وجود این شرایط همین که این معلم پیش ماست خودش یه امتیازه. دهنش رو بسته و لام تا کام حرف نمی‌زنه. درخواست وکیل کرده. اما دیر یا زود دهنش باز میشه و یه توضیح قانع کننده درباره‌اش پیدا می‌کنیم. راستی! ببینم تو چیکار کردی؟ کجای کاری؟»

«هیچی. هیچ پیشرفتی نداشتیم.»

کوئین پو لبخند زد: «ببین اگه نمی‌خوای بازجوئی این یارو رو از دست بدی، بهتره که بی‌خیال اون تحقیقات بشی و همینجا بمونی!»

دانگ‌سوئه با حالتی خشک و جدی نگاهی به برادرش انداخت و گفت: «برادر! من برعکس تو فکر نمی‌کنم که آقای لی قاتل باشه. بهت ثابت می‌کنم که اشتباه نمی‌کنم.»

دانگ‌سوئه منتظر پاسخ برادرش نماند و اتاق را ترک کرد. کوئین پو زیر لب غرید: «این دختر چشه واقعا؟ چه مشکلی داره آخه؟»

دانگ‌سوئه همچنان مصمم بود که با خانواده جین سونگ ملاقات کند. وقتی می‌خواست اداره را به مقصد مجتمع مسکونی مورد نظر ترک کند، شیائو دونگ نیز با او همراه شد. با وجود این که اول وقت به ساختمان رسیدند. اما هیچ کس در را به روی آنها باز نکرد.

دانگ‌سوئه با لحنی مشکوک خطاب به همکارش گفت: «برو یه سری به مدرسه بزن. فکر نکنم که نشه اون بچه رو گیر آورد.»

هنوز از درب آپارتمان فاصله نگرفته بودند که در باز شد و پدر جین سونگ با لباس راحتی در آستانه در ظاهر شده و عصبی به نظر می‌رسید: «شمائید؟ چی شده؟ چه کاری ازدستم برمیاد؟»

«شما تو خونه ای؟ انوقت این همه وقت ما پشت در موندیم؟»

«بچه مون رفته مدرسه. چه اشکالی داره زن و مرد با هم خلوت کنن؟؟؟ بیاین تو و بشینین!»

مادر جین سونگ که بالاپوش حریرش را روی لباس آزاد خوابش می‌پوشید گفت: «دعوتشون کن بیان تو. من میرم چایی و میوه آمده کنم.»

«نه ممنون! من فقط چند تا سوال دارم.»

پدر جین سونگ از مقابل در کنار رفت و به آنها اشاره کرد که داخل شوند. دانگ‌سوئه نگاهی اجمالی به خانه انداخت و پرسید: «اتاق پسرتون کدومه؟»

مرد به اتاقی در سمت چپ اشاره کرد. دانگ‌سوئه به سمت اتاق رفت و درب آن را باز کرد. نگاهی به اشیائی که در اتاق بودند انداخت. با وجود این که چیز زیادی درباره کامپیوتر نمی‌دانست، متوجه شد که سیستمی که روی میز اتاق جین سونگ قرار دارد از نوعی جدید و گرانقیمت است.

قفسه‌ای روی دیوار نصب شده بود که پر از مجسمه‌های پلاستیکی و یکی از طبقات پایین آن پر از کتاب و مجلات مصور بود. یک گیتار که روی بدنه‌اش گرد و خاک مشاهده می‌شد روی دیوار در کنار قفسه‌ها آویخته بود. در گوشه‌ای از اتاق، فوتبال دستی کوچکی قرار داشت که به نظر می‌رسید مدتهاست بلا استفاده مانده است. وانگ فو پدر وانگ جین سونگ نگاه دانگ‌سوئه را دنبال می‌کرد با لبخند توضیح داد: «شاید به حرفم بخندید اما بچه هایی که تو ناز و نعمتن وضعیتشون خراب میشه. تا یه پولی دست پدر و مادر می‌بینند فوری به سرشون میزنه هر چی دم دستشون بیاد رو بخرن.»

کتاب‌های تصادفی