فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 63

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 63

دانگ‌سوئه به اداره بازگشت بود. بی‌قرار و نا آرام قدم می‌زد به سمت یکی از همکارانش که نزدیک درب ایستاده بود رفت و از او پرسید: «کاپیتان لین کجاست؟»

«از وقتی که وکیل متهم رسیده، تو اتاقش پیشش نشسته و حرف می‌زنه.»

دانگ‌سوئه کلافه شده بود افکارش بهم ریخته و نامرتب بود. نمی‌توانست آرام باشد. رفتارهای مشکوک والدین جین سونگ از نظرش دور نمی‌شد. تمام مدتی که با افکار پریشان دست به گریبان بود، قدم میزد و مسیری تکراری را در طول راهرو طی می‌کرد. شیائو دونگ که تا آن لحظه کنارش بود و به او نگاه می‌کرد با صدای بلند گفت: «جون هر کی که دوست داری یه لحظه آروم بگیر بشین! سرم گیج رفت بسکه اینور اونور رفتی.»

«اصلا امکان نداره که آقای لی قاتل باشه. خیلی بعیده.»

«این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی؟»

دانگ‌سوئه هیچ توجهی به شیائو دونگ نداشت حتی صدای او برایش نامفهموم بود. لحظه‌ای ایستاد. دستش را درون موهایش فرو برد.

«وای خدا اصلا سر در نمیارم.»

«ااااا چرا موهاتو می‌کشی؟ کچل میشیا!»

صدای فریادی که از سمت دفتر کوئین پو شنیده شد، تقریبا تمام کسانی که در راهروی اداره و آن حوالی بودند را میخکوب کرد.

«لازم نیست که اینقدر دروغ سرهم کنی! تو نمی‌تونی ما رو بازی بدی!»

صدای دیگری نیز شنیده شد. «کاپیتان بهتره آروم باشید! این اون چیزیه که موکل من گفته.»

درب اتاق با شدت باز و کوئین پو در آستانه در ظاهر شد. یکی از افسران تحت امرش را صدا زد.

«سریع برو اون مدرسه که میگم و یه دختر بچه به اسم مری رو بیار اینجا اینم نشونی هاش. برو معطل نکن!»

دانگ‌سوئه به سمت در اتاق رفت.

«چی شده؟ قضیه چیه؟»

نگاه دانگ‌سوئه به داخل دفتر افتاد مردی که کت و شلوار به تن داشت با ظاهری آرام مشغول نوشیدن چای بود و هیچ گونه نگرانی در چهره‌اش مشاهده نمی‌شد.

«این آقا! وکیل آقای لی، میگه که موکلش شب قتل داشته واسه یه دختر کوچولو تختخواب آماده میکرده.»

«تختخواب آماده میکرده؟؟!! یعنی چی؟ منظورش چیه؟ تختخواب چی؟»

«مردک بی‌شخصیت بی‌شرف!»

«نگفت موقع قتل کجا بوده؟ نگفت داشته چیکار می‌کرده؟»

«نه هنوز هیچی نگفته. این یه کلکی توی کارش هست. فرستادم اون دختری که میگه رو بیارن تا ببینم چی رو داره پنهون می‌کنه.»

جو اداره متشنج شده بود. تمام افسرانی که در دایره جنایی حضور داشتند. مشتاقانه می‌خواستند تا از واقعیت امر مطلع شوند. با وجود این که زمان صرف ناهار فرارسیده بود، اما کسی برای رفتن به سالن غذاخوری رغبت نشان نمی‌داد.

حدود نیم ساعت بعد، دختر نوجوانی با اندامی ظریف و چهره‌ای معصوم و خجالت زده به دنبال یکی از افسران وارد اداره شد. مشخص بود که از قرار گرفتن در وضعیتی که ده‌ها چشم پرسشگر بزرگسال او را نگاه می‌کردند معذب شده بود. دانگ‌سوئه نگاهی به دختر انداخت به او نزدیک شد. دستهایش را گرفت به صورتش لبخند زد.

«اصلا نترس خانوم کوچولو! ما همه اینجاییم که بهت کمک کنیم. به من بگو ببینم، چهارشنبه بعد از این که مدرسه تعطیل شد کجا رفتی؟»

اندام ظریف دخترک به وضوح می‌لرزید.» من رفتم خونه. خونه بودم.»

«داری راستش رو میگی؟»

«آره واقعا خونه بودم.»

مشخص بود که به هر شکلی که از او سوال می‌شد پاسخی غیر از این نمی‌داد. دانگ‌سوئه نگاهی به حاضرین که نزدیک یا با فاصله کمی از آنها قرار داشتند انداخت و دست دخترک را گرفت.

«خیلی خب. بیا بریم من می‌رسونمت.»

دستهای دخترک مثل یک تکه یخ کاملا سرد بود. اضطراب و بی‌قراری و اندوه در چشمهایش موج می‌زد. وقتی به درب خروجی اداره رسیدند، دخترک به گریه افتاد. دانگ‌سوئه خم شد و او را در آغو+ش گرفت. دخترک درمیان هق هق هایش به دانگ‌سوئه گفت: «می خوام باهاتون حرف بزنم ولی قول بدین که به مامانم چیزی نگین!»

دانگ‌سوئه اشک‌های دخترک را پاک کرد. «خیالت راحت باشه. هیچ حرفی از اینجا بیرون نمیره.»

«راستش اون روز عصر آقای لی به من گفت که....»

در تمام مدتی که دخترک با شرم و اندوه اتفاقات عصر روز چهارشنبه را بیان می‌کرد، شعله‌های خشم در وجود دانگ‌سوئه زبانه می‌کشید. می‌خواست بدون ملاحظه جوانب امر به اتاق بازجوئی حمله ور شده و آقای لی را زیر مشت ولگد بگیرد.

دخترک حرفهایش تمام شده بود. دانگ‌سوئه نفس داغی را که توی ریه هایش جمع شده بود بیرون فرستاد و بر خودش مسلط شد.

«ببین عزیزم بهتره بریم پیش پزشک اینجا تا معاینه‌ات کنه. ببین عزیزم خیالت هم راحت باشه تمام حرف هایی که اینجا زدی مثل یه راز بین ما می‌مونه.»

دخترک که بار سنگینی را از دوش خودش برداشته بود، با اندوهی که در عمق چشمهایش دیده می‌شد، سرتکان داد. دانگ‌سوئه دستش را گرفت و تا محل کار پنگ سیجو راهنمائی کرد. کوئین پو شیائو دونگ و تعدادی از افسران دایره جنایی در راهروی منتهی به دفتر پزشکی قانونی ایستاده بودند. چند دقیقه‌ای به انتظار گذشت و پنگ در آستانه در ظاهر شد.

«مشخصه که اخیرا بهش تج+اوز شده.»

کوئین پو لگدی به سطل زباله‌ای که در راهرو قرار داشت حواله کرد. «احمق بی‌شرف»

با وجود این که اعترافات دخترک، آقای لی را از اتهام به قتل مبری کرده بود، اما اعتراف به تج+اوز به یک دختربچه نوجوان باعث می‌شد که همچنان در بازداشتگاه پلیس باقی بماند.

راهرو خلوت و یکی از افسران هم مامور رساندن دخترک شده بود. دانگ‌سوئه با چشم برادرش را دنبال می‌کرد که به سمت اتاقش رفته و مانند فرمانده‌ای که کل لشکرش در محاصره دشمن شکست خورده باشد روی صندلی نشسته بود. چند قدم به در نزدیک شد و به درگاه دفتر اتاق برادرش تکیه داد.

«نگران نباش هنوز که همه چیز تموم نشده. نا امید نباش!»

کوئین پو حرفی برای گفتن نداشت.

«ببین این اتفاقات تقصیر تو نیست. این آقای لی بوده که دست به همچین کار کثیفی زده. رفتارش هم خیلی مشکوک بود. هر کس دیگه‌ای هم که جای تو بود فکر می‌کرد اونه که دیائو لی رو به قتل رسونده.»

«تو هم همینطوری فکر می‌کردی؟»

«اگه چن‌شی بهم نگفته بود که حل این پرونده به این آسونی‌ها یی که نشون میده نیست. من هم دقیقا مثل تو فکر می‌کردم.»

کوئین پو لبخند تلخی زد. «من همیشه یه کار احمقانه می‌کنم.»

«میگم اون چیزی که کاپیتان پنگ تو معده مقتول پیدا کرده یه نوع ماده افزایش میل جن+سی نبوده؟»

«با این که انواع مختلف و متنوعی از این داروها هست اما پنگ معتقده که این از همون نوع محسوب میشه. اتفاقا توی یه جعبه هم آثارش بود.»

«جعبه؟ کدوم جعبه؟ کجا بود؟»

«توی سطل زیاله‌ای که کیسه‌ها پیدا شدن.»

«احتمالا به عمد توی سطل گذاشته شده.»

کوئین پو با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود به اونگاه کرد.

«منظورت چیه؟ چی می‌خوای بگی؟»

«قاتل می‌دونسته که آقای لی زندگی جن+سی سالمی نداشته. واسه همینم می‌خواسته این قتل رو به شکل قطع و یقینی به گردن اون بندازه. این دارو رو به مقتول داده و جعبه‌اش رو توی سطل زباله انداخته.»

«چطور یه همچین چیزی به یه پسربچه دادن؟ امکانش خیلی کمه. اصلا ممکن نیست تونسته باشه همچین چیزی رو خورده باشه. فکرنکنم امکانش هم بوده که بعد از مرگ اینو فرستاده باشن تو معده اش.»

این بزرگترین نقطه تاریکی بود که ذهن دانگ‌سوئه را مشغول کرده بود. دستش را نزدیک دهانش گرفته و ناخودآگاه انگشت اشاره‌اش را گاز گرفت. فکری مثل جریانی الکتریکی خیلی برق آسا از ذهنش عبور کرد.

«ببینم جعبه‌ای که تو سطل بود رو دقیق بررسی کردین؟ اثر انگشت روش بود؟»

«اثر انگشت؟»

«آره مثلا مال آقای لی؟»

کوئین پو مکثی کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت و به سمت بخش پزشکی قانونی دوید.

«پنگ کیت شناسایی اثر انگشت! پنگ جعبه دارو رو بیار! باید چکش کنی! عجله کن!»

پنگ با تجهیزاتی که در اختیار داشت تلاش کرد تا آثاری که مد نظر کوئین پو را پیدا کند. نور فرا بنفش را به داخل و بیرون آن انداخت اما هیچ نشانی از آثار انگشت باقی مانده روی آن مشاهده نمی‌شد.

کوئین پو مثل کسی که دوباره به سمت سراشیب دره سقوط کرده باشد نا امید به دیوار تکیه داده بود.

«اگه این دارو مال آقای لی باشه، حتما باید اثر انگشتش روش باقی مونده باشه....»

دانگ‌سوئه نگاهی به برادرش انداخت و در حالی که تلاش می‌کرد تمرکز داشته باشد از پنگ پرسید: «کیا بیشتر این دارو‌ها رو می‌خرن؟»

«زن و شوهر‌ها یا کسایی که با هم تو رابطه هستن.»

دانگ‌سوئه سوال بعدی‌اش را با کمی خجالت مطرح کرد: «چه اثری روی بدن می‌گذاره؟ مثلا بدن گرم میشه؟ نمی‌دونم.... مثلا چطوری میشه؟»

«راستش هیچ اثری روی بدن نداره. من مواد تشکیل دهنده‌اش رو بررسی کردم این یه داروی واقعی نیست. این یه دارو نماست که صرفا جنبه تبلیغاتی داره. با این که فروشند هاش ادعا می‌کننن که از خارج وارد میشه، اما کار کارگاه‌های شیمیایی کوچکیه که با بسته بندی و تبلیغات دهن پر کن می‌برنش توی بازار و اتفاقا سودی خوبی هم به جیب می‌زنن.»

کوئین پو نفسش را با صدا بیرون فرستاد و رو به خواهرش پرسید: «تو یه چیزی درباره حکم بازرسی گفتی درسته؟ چیزی دستگیرت شده؟ واسه چی می‌خواستی؟ سرنخی چیزی پیدا کردی؟»

«هیچ سرنخ خاصی دستمون نیومده فقط یه سری مسائله که ممکنه بهم مربوط باشه. به یه نفر مشکوکیم......»

«کی هست؟ بگو ببینم!»

وقتی دانگ‌سوئه تمام استنباط هایش را برای برادرش توضیح داد. کوئین پو نگاهی پرسشگرانه به او انداخت.

«می خوای بگی که یه بچه به خاطر یه کنسول بازی اون رو کشته و والدین یه بچه هم تو قتل دست داشتن و مقتول رو تکه تکه کردن؟»

چند نفری که در راهرو، نزدیک آن دو حضور داشتند به خنده افتادند. دانگ‌سوئه کمی خجالت زده شده بود. کوئین پو مستقیم به چشم‌های او نگاه کرد.

«ببین نمیشه با حرف بری جلو و تحقیق کنی. تحقیقات سرنخ واقعی و مدرک لازم داره. متوجهی؟ نمیشه الکی و بدون مدرک کسی رو متهم کرد.»

«خیلی خب بهت ثابت می‌کنم.»

دانگ‌سوئه چندان مشتاق نبود که واکنشهای همکارانش را مشاهده کرده یا صحبت‌ها یشان را بشنود. بدون معطلی از آنجا دورشد. رسیدن پیام و هشدار مربوط به آن باعث شد که صفحه گوشی‌اش را بررسی کند پیامی از برادرش برای او فرستاده شده بود.

هر جا کمک لازم داشتی کافیه که باهام تماس بگیری.

فکر دانگ‌سوئه بیشتر از قبل درگیر شده بود. او چگونه می‌توانست به خانه جین سونگ رفته و آنطوری که لازم بود برای یافتن سرنخ آنجا را بررسی کند؟ به نظر خنده دار می‌رسید. او به عنوان پلیس نمی‌توانست مثل یک شهروند عادی مرتکب خلاف شود. حتی اگر قصد او هدف مقدسی مثل کشف حقیقت هم باشد باز هم یک افسر پلیس به منظور برقرای عدالت حق شکستن قوانین و نقض حریم‌ها را ندارد. به نظر می‌رسید که قرار نیست این پریشانی افکار رهایش کند.

جمله‌ای که شیائو دونگ با لحنی ساده بیان کرد، مثل چراغی در تاریکی، ذهن دانگ‌سوئه را روشن کرد.

«ببین من نمی‌دونم داری به چی فکر می‌کنی! اما اگه شکت درست باشه و این خانواده مرتکب قتل شده باشند، حتما بعد از کشتن اون پسر بچه مجبور شدن که برای از بین بردن رد خون یه شستشوی اساسی بکنند. احتمال داره که تو لوله خروجی فاضلابشون بشه یه ردی از خون مقتول پیدا کرد.»

«ما حتی اجازه نداریم که وارد خونه بشیم. چطوری می‌خوای بریم فاضلابشون رو بررسی کنیم؟»

«واسه بررسی فاضلاب که لازم نیست حتما بری تو خونشون. این ساختمون‌ها یه مجرای فاضلاب دارن که از طبقه بالا میره طبقه پایین درست زیر واحد پایینی.»

به نظر دانگ‌سوئه ایده شیائو دونگ واقعا نبوغ آمیز بود. خوشحالی مثل موجی از رنگهای شاد به صورتش دوید. با این که هیچ علاقه‌ای به شیائو دونگ نداشت، اما درآن لحظه از شدت شادی، دلش می‌خواست او را بغل کند و بب+وسد.

کتاب‌های تصادفی