کاراگاه نابغه
قسمت: 66
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جلد پنجم: ارتباط آنها
چپتر 66
چِن شی رویش را برگرداند و دید که آن شخص، یک پیرمرد با موهای سفید است. چهره پُر از چین و چروکش هالهای از ابهت و اقتدار در خود داشت.
چن شی پرسید: «چطور پیدام کردی؟»
«تائو یوئه یوئه. من حواسم به شرایط اون شاهد کوچولو بود. میدونستم که اگه به جراحی نیاز داشته باشه، تو قطعا سروکلهات پیدا میشه.»
چن شی خندید و به سیگارش پکی زد. «راست میگن که دود از کنده بلند میشه!»
«فکر نمیکردم که با این سروشکل و قیافه قلابی برگردی. دخالتکردن توی کار همکارای قدیمی و جوونایی که تحسینت میکردن و سربهسرگذاشتنشون چه احساسی داره؟»
«بد نیست. یه جورایی مثل اینه که دوباره متولد شده باشم.»
پیرمرد آهی کشید. «برای یه مدت طولانی خیلی خوب آفتابی نشدی. چرا میخوای برگردی؟»
«باید بهخاطر ذاتم باشه.»
«ذاتت؟»
«اینطور در نظر بگیر که بعضیا تشنه ثروتن، بعضیا تشنه شه+و+ترا+نی هستن. منم نمیتونم تحمل کنم که مجرما به حال خودشون رها بشن. آدما نمیتونن از ذات خودشون فرار کنن. منم همینطورم. اما اخیرا، برای مدت زیادیه که کنار کشیدم. حتی تو هم متوجهم شدی! فکر میکنم وقتشه که یهکم تغییر رویه بدم.»
«پس میدونستی که چه اتفاقی داشت میافتاد؟» پیرمرد لبخند زد. «چرا بدون اینکه خودت رو پشت یه هویت جدید مخفی کنی، بیدردسر و آزادانه برنمیگردی؟»
«من...»
«بهخاطر بار جرمیه که روی شونههاته؟ بهخاطر اینکه اون شخص هنوز آزاده؟»
«اون یارو بدجوری روی نقطهضعفم دست گذاشته.»
«حدس میزنم بهخاطر تائو یوئه یوئه باشه، نه؟ اون تهدیدت کرد که اگه دوباره سروکلهات پیدا بشه، پرونده رو مجددا به جریان میندازن، درسته؟»
چن شی با اینکه نمیخواست به درستیِ این حرف اعتراف کند، سرش را تکان داد. سیگارش تقریبا به آخر رسیده بود. آن را از پنجره ماشین بیرون انداخت و دستهایش را جلو آورد.
«این دیگه چه کاریه؟»
«مگه نیومدی دستگیرم کنی؟»
پیرمرد خندید. «اگه میخواستم بیام بگیرمت، این وقت شب تنهایی نمیاومدم سراغت. چن شی، چن شی، تو فکر میکنی که خیلی باهوشی. واقعا فکر میکنی که از نگاه آسمونها پنهون شدی و از دریاها عبور کردی؟ نه، راستی شب هنوز به پایان نرسیده. پرونده ژو شیائو هنوز بسته نشده و تعدادی از افسرای نخبهام تمام مدت داشتن ردش رو میزدن. من تمام مدت و از همون اول میدونستم که دست به چه کاری زدی. میشه گفت که هوای زیردستهام رو دارم، یا حتی توی انجام وظایفم بهخاطر مسائل شخصی کوتاهی کردم، اما میدونم که تو قاتل نبودی. تو هرگز نمیتونستی به افسر مافوق و دوس+تدخ+ترت شلیک کرده باشی. من فقط در صورتی میتونم بیگناهیت رو ثابت کنم که بتونیم ژو شیائو رو بگیریم. بنابراین، افسرای عالیرتبه مخفیانه اجازه دادن به اون کارهای کوچیکی که انجامشون میدادی ادامه بدی. در حقیقت شماره شناساییت توی اداره پلیس هنوز باطل نشده. توی پروندههای محرمانه داخل گاوصندوقم، هویت تو هنوز یک مامور پلیس مخفی به حساب میاد.»
چن شی غافلگیر شده بود. چند لحظه بعد، لبخند همیشگیاش روی لبش آمد. «بعد از تمام این ماجراها، من هنوز یه مامور پلیسم، ها؟ اما شماها تا حالا یه قرون هم بابتش بهم ندادین!»
«بعد از اینکه پرونده بسته شد، همه رو تمام و کمال بهت میدم. یادت باشه که اون موقع یه وعده غذا مهمونم کنی!»
«پس باید مواظب خودت باشی که تا اون موقع دست تو دست عزرائیل نذاری.»
«پسره لعنتی! من مطمئنم که بیشتر از تو عمر میکنم!» پیرمرد لبخندی زد و پاکتی را از جیبش بیرون آورد و آن را به دست چن شی داد. با قضاوت از روی ظاهر پاکت، به نظر میرسید که پر از اسکناس باشد.
«افسرای پلیس تازگیا پاکتهای قرمز[1] بین بقیه پخش میکنن؟»
«این برای تائو یوئه یوئه هستش. این رو بهعنوان یه نشونه از همدردیم در نظر بگیر. این یه مقدار از پسانداز شخصیمه که طی این سالها کنار گذاشتم. نذار همسرم در موردش چیزی بفهمه.»
«تا وقتی مسافرم نشه اوکیه!»
پیرمرد در ماشین را باز کرد و متوقف شد. «میتونستی هر کار دیگهای انجام بدی. چرا تصمیم گرفتی که راننده تاکسی بشی؟»
«من هیچ مهارت دیگهای بهجز رانندگی ندارم. دلت میخواست منو در حالی ببینی که مشغول فروختن توفوهای بوگندو توی خیابونام؟»
«پسره عوضی. مواظب خودت باش.»
پیرمرد از ماشین پیاده شد و درحالیکه دستهایش را پشتش به هم قلاب کرده بود، در دل شب ناپدید شد. شبح پیرمرد با آن پشت خمیدهاش این احساس را میداد که انگار گذر عمر تاثیرش را روی بدنش گذاشته است. چن شی در سکوت به او سلام نظامی داد. «ممنون رئیس!» دقیقهای بعد، دستش را پایین آورد. قلبش پر شده بود از احساسات. نگران بود که اگر امشب چیزی ننوشد، نتواند دلش را که موجی از احساسات پرش کرده بود آرام کند. ماشینش را روشن کرد و به سمت باری که معمولا به آنجا میرفت راهی شد.
پرونده وانگ جین سونگ همهمهای در لونگآن ایجاد کرده بود، اما خیلی زود توجه مردم به اخبار دیگری معطوف شده بود؛ مثل اینکه کدام سلبریتیها از پرداخت مالیاتهایشان طفره رفته بودند و تغییرات قیمت بنزین و چیزهایی از این دست. بعد از یک هفته، قضیه تصادف کاملا فراموش شده بود و تبوتابش کاملا خوابیده بود. مثل آنکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، همه به زندگی عادی و معمولشان برگشته بودند.
چن شی تا دیروقت مشغول انجام کارهایش بود و بعد با چند راننده دیگر به جاده شی کوجی رفت. طی چند روز اخیر، بعد از کار روزانهشان، همهشان به آنجا میرفتند، سیخی کباب میخوردند و جرعهای نوشابه مینوشیدند و تجربیات روزانهشان را با همدیگر به اشتراک میگذاشتند.
چن شی همیشه پرحرفترین شخص آن جمع بود. او همیشه و بیوقفه در مورد پروندههای خاص و نادیدهگرفتهشده صحبت میکرد. اگر هم کسی از او میپرسید که از کجا در مورد این پروندهها میداند، همیشه میگفت که آنها را در یک برنامه پلیسی دیده است.
هرچند، قهرمان امروز داستان یک راننده میانسال به اسم لی تائو بود. سرزندگیاش یادآور نسخه مدرن جین پینگ می بود، با همان ژست و قیافه و صدا. گفته میشد که یک زن جوان به اسم پَن با یک مدیر جزء به اسم شیمِن رابطه برقرار کرده است و این ماجرا بدجوری سروصدا کرده بود. شوهر پَن که وو نام داشت، متوجه این ماجرا شده بود و به شرکت شیمِن رفته بود تا سروصدا راه بیندازد و دردسر درست کند. هیچکس انتظارش را نداشت که یک ماه بعد، وو بر اثر یک تصادف رانندگی از دنیا برود. هم ماشین و هم آن شخص تا حد زیادی سوخته بودند. پلیس ظن این را داشت که شیمِن کسی را برای کشتن وو استخدام کرده باشد، بنابراین شروع به انجام تحقیقات در مورد او کرده بودند. آنها حتی شرکت او را هم بسته بودند.
بقیه دیرباور بودند. «همه این ماجراها دروغی و سرهمبندیشدهست، نه؟ چطور ممکنه که همچین اتفاقی تصادفی باشه؟»
«این یه داستان واقعیه. بگذریم، خبراش توی کل شهر پیچیده... فکر میکنم تا وقتی زنی که اسمش پَن باشه با مردی که اسمش شیمِن باشه وارد رابطه بشه، به نتیجه بدی ختم میشه.»
«فکر کنم کلمهای که دنبالشی "رابطه مخفیانهست"»
«اوه، اسم زن من پَنه. اگه اینطور که تو میگی باشه...»
«پس اگه بین دوستاش یکی به اسم شیمِن باشه، باید حواست رو جمع کنی.»
«دهنت سرویس.»
چن شی خندید. «حالا دردسر درست نکن برادر لی. این اتفاق مال چه زمانیه؟»
«همین دو روز پیش. شنیدم که یکی از مسافرا در موردش حرف میزد.»
چن شی بقیه بادمجان کبابیاش را بلعید و برای رفتنش عذر خواست. «متاسفم رفقا، یه مسئله خانوادگی پیش اومده. من باید برم.»
بقیه دستش انداختند. «چی شده؟ یادت رفته زنت رو سرحال بیاری؟»
چن شی بعد از اینکه سوار ماشینش شد، پیغامی برای لین دونگشوئه فرستاد. «با نسخه مدرن جین پینگ می طرفیم؟ چرا در مورد همچین پرونده جالبی چیزی بهم نگفتی؟»
لین دونگشوئه جواب داد: «تو از کجا در موردش شنیدی؟ اسگل که نیستیم، قرار نیست برای هر پروندهای بیایم سراغت. این پرونده الان دیگه بسته شده تا درنهایت مختومه اعلام بشه. احتمال زیاد کار همون شیمِن چینگ بوده.»
«امیدوارم که این بار اشتباه نکرده باشین.»
«چشممون نزن! تو فقط دلت میخواد در مرکز توجه باشی، نه؟»
لین دونگشوئه صبح زود روز بعد به اداره رفت. آنها مشغول تحقیق بر روی پروندهای بودند که چن شی دیروز در موردش صحبت کرده بود. لین دونگشوئه هر بار که پرونده را میدید، دلش میخواست بخندد. تطابق اسم هر سه نفرشان دیگر زیادی بود. اسمهایشان دقیقا مشابه اسمهای داستان جین پینگ می بود. چیزی که جالبترش میکرد این بود که ووی مرحوم یک برادر کوچکتر هم داشت. پرونده توسط برادر کوچکتر گزارش شده بود که یک عالمه مدرک هم در اختیارشان گذاشته بود.
لین دونگشوئه یک بار با برادر کوچکتر وو، وو هائو ملاقات کرده بود. او یک متخصص پرورش اندام بود که در رشته تکواندو و ساندا فعالیت میکرد. شخصی بود بسیار تنومند و عضلانی و خیلی هم خوشبرورو به نظر میرسید. هرچند، هر زمانی که حرف مرگ برادرش به میان میآمد، نمیتوانست احساساتش را کنترل کند؛ از کوره در میرفت و میگفت که دلش میخواهد سر هر دو خیانتکار را قطع کند و آنها را مقابل آرامگاه برادرش بگذارد. همه نگران بودند که مبادا او واقعا دست به چنین کاری بزند.
در زمان وقوع تصادف، پَن و شیمِن چینگ با هم در یک تفرجگاه بودند که مدرک روشنی مبنی بر غیبت آنها بود. در حال حاضر، پلیس به این نتیجه رسیده بود که شیمن چینگ قاتلی را استخدام کرده است. آنها همان ابتدای کار، حسابهای بانکی او را بررسی کرده بودند و مشخص شده بود که چندین مورد فرار مالیاتی در سابقهاش وجود دارد. هرچند، هنوز برای ضربه نهاییِ توی دروازه، کمبود مدارک داشتند.
لازم بود که ببیند در جلسه امروز، لین چیوپو چه حرفهایی برای گفتن دارد...
[1]. توی چین و یک سری از کشورهای شرق آسیا، به مناسبتهای مختلفی مثل تولد، ازدواج و مراسمهای سال نوی چینی، پاکتهای قرمزی حاوی پول به همدیگه هدیه میکنن. مثل عیدی خودمون یه جورایی. (م)
کتابهای تصادفی

