کاراگاه نابغه
قسمت: 65
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 65
جین سونگ تلاش میکرد که خودش را از دست شیائودونگ رها کند اما توان جسمی لازم برای رهایی از فرار بین بازوهای او را نداشت. مثل یک توله خرس وحشی دهانش را نزدیک دست او برد و گاز محکمی از بازوی او گرفت و با شتاب از اتاق بیرون دوید.
خروج ناگهانیاش باعث شد که به میز لگد زده و آن را واژگون کند. نیروهای پلیس حاضر در آپارتمان او را به سختی مهار کردند. کوئین پو نتوانست به نیروهای تحت امرش برای جلوگیری از فرار نوجوان کمک کند، تنها با جمله «وایسا سرجات!» تلاش کرد که او را متوقف سازد.
علی رغم این که پسرک نوجوان بود، اما متهم ردیف اول این پرونده جنایی محسوب میشد. پسرک اینبار محاصره شده بود. صدایی شبیه به خرناس از گلویش بیرون میآمد که نشان از حالت عصبی و غیر عادی او داشت. والدینش از پشت اشک هایی که مشخص نبود رنگ ترحم یا پشیمانی دارد او را نگاه میکردند.
پنگ سیجو سرنگی از کیفی که همراه خودش آورده بود، بیرون کشید و در مقابل چشمان جین سونگ تکان داد. «میتونی همینطوری ادامه بدی وما مجبور بشیم بهت یه آمپول بیحسی بزنیم یا این که میتونی آروم سر جات وایسی.»
تهدید پنگ کارساز افتاد و جین سونگ بیحرکت ایستاد و ساکت شد. کوئین پو با بیزاری به والدین پسرک نگاه میکرد. «نتیجه تربیت غلط بهتر از این نیست. حتی اگه کارش به اینجا هم نمیکشید، وقتی چند سال دیگه وارد جامعه میشد مطمئنا به دیگران آسیب میرسوند...... ببریدشون!»
قبل از این که کسی از آپارتمان بیرون برود، دانگسوئه رو به برادرش کرد و گفت:«نه صبر کنید! هنوز یه چیزی مشخص نشده.»
«چی؟»
«اون دارویی که تو معده مقتول پیدا شد. هنوز معلوم نیست داستان اون چیه.»
زن و مرد هنوز حرفی نزده و اعترافی نکرده بودند. اما به نظر میرسید که اکنون زمان آن شده که دهانشان را باز کنند و حقیقت را روشن کنند. دانگسوئه نگاهی به آن دو کرد و رو به جین سونگ پرسید: «تو اون داروها رو توی کیک ریختی؟»
«من فکر کردم اون چیزه...»
پدر جین سونگ با چهرهای غضبناک به پسرش نگاه کرد و فریاد کشید: «دهنت رو ببند و خفه شو!»
کوئین پو نگاهی به زن و مرد انداخت و سپس با لحنی تهدید آمیز مرد را مخاطب قرار داد.:«اگه یه بار دیگه حرفش رو قطع کنی و نذاری حرف بزنه هر کدومتون رو میفرستم یه جایی که ندونین کدومتون کجایین.»
دانگسوئه نگاهی به چهره وحشتزده جین سونگ انداخت و گفت: «خب فکر کردی چیه؟»
«نمی دونم!»
«تو دروغ گفتی. نه؟ تو یه جعبه دارو توی خونه پیدا کردی که روش کلمات انگلیسی نوشته بود. فکر کردی که سمه، شایدم پدر و مادرت بهت گفته بودن که سمه. تو اونو از روی عمد تو کیک دوستت ریختی. وقتی دیدی که اثر نکرد، به جونش افتادی و وقتی دیدی با یه ضربه نمرد اونو زیر مشت و لگد گرفتی تا بمیره. این اتفاق نیست، این یه قتله. یه قتل که بهش فکر کرده بودی.»
بیان حقیقت آن هم به این شکل در چند جمله برای دانگسوئه کار راحتی نبود، اما او توانسته بود مثل یک کارآگاه زبردست و کارکشته، حقیقتی که نوجوان پشت رفتار عصبی و رفتار وحشیانهاش مخفی کرده بود را برملا سازد.
روحیهاش سرشار از اعتماد به نفسی شده بود که بارها برادرش در مقابل دیگران خرد کرده بود. او خودش را ثابت کرده و تمام کسانی که در آن لحظه و آنجا حضور داشتند با چشمانی مبهوت توانائیاش را تحسین میکردند.
به نظر میرسید که جین سونگ انتظار نداشت تمام حقیقتی که حتی برای خودش توجیه و تفسیرکرده بود را به این شکل شفاف و بیپرده بشنود. سخت ترین کار دنیا این است که؛ انسان واقعیت دروغی که به خودش گفته را در برابر چشمانش ببیند.
عرق سردی روی پیشانی پسرک نشسته بود. او چیزی برای از دست دادن نداشت. تمام حقارتی که سالهای طولانی متحمل شده، در برابر چشمانش به نمایش درآمده بود. صدایش را بالا برد و فریاد زد: «کی گفته که دیائو لی از من بهتر بود؟؟... هان؟...کی به مامان و بابای من اجازه داد که هر روز و هر روز اونو تو سر من بکوبن؟.....کی به اون دیائو لی احمق، از خود راضی حق داده بود که هر چی میخواد داشته باشه؟..... اون حتی درست بلد نبود از اون پی اس 4 استفاده کنه. اونوقت من که سلطان بازیهای کامپیوتری ام اجازه نداشتم یکی از اونها داشته باشم؟...... اون چطور جرات کرد به من بخنده؟.....می خوام ببینم کی گفته اون از من بهتره؟..... ببینم الانم کسی هست که بگه اون لیاقتش از من بیشتره؟»
صورت جین سونگ به سرخی میزد. دهانش کف کرده و بیشتر از این که شبیه به یک نوجوان عصبی باشد بیشتر شبیه به حیوان شکارچی درندهای بود که بر سر نعش شکارش خودنمایی میکرد. عقدهای که سالها در خودش فرو خورده بود را بیرون ریخته و حقارتی را که طی سالهای طولانی متحمل شده بود را با کشتن دوست و همکلاسیاش جبران کرده بود.
دانگسوئه نگاهی به والدین جین سونگ انداخت و گفت: «جعبه داروها بعد از این که اولین بار برای بررسی اینجا اومدیم پیدا شد. این نشون میده که شما به این موضوع فکر کردید که نقشه خودتون مبنی بر گناهکار جلوه دادن آقای لی رو کامل کنید.»
شیائو دونگ صحبت او را ادامه داد:«اگه آقای لی صادقانه به مشکل اخلاقیش اعتراف نمیکرد، ما واقعا تصورمون این بود که اون قاتله. اما متاسفانه یا خوشبختانه نقشه شما چندان هم خوب پیش نرفت.»
«البته لزوما صداقت و اعترفات آقای لی نبود که باعث شد دستتون رو بشه. این بیاحتیاطی خود آقای وانگ بود که کار رو به اینجا رسوند. اون پسر بچه بیچاره به خاطر ضرباتی که پسرتون بهش وارد کرده بود نمرده، بلکه بریده شدن سرش عامل اصلی مرگش شده.»
چشمهای جین سونگ با شنیدن این جمله از تعجب گرد شده بود. دانگسوئه نگاهی به او کرد و پرسید:«اینو میدونستی یا ازت پنهانش کردن که بار گناه قتل دوستت رو به تنهائی روی شونه ات احساس کنی؟»
مرد صورتش را با دستهایی که به آن دستبند زده بود پوشانید. صدایش به شکلی ناموزن از بین دستهایش قابل شنیدن بود. «وقتی چاقو رو روی گردنش گذاشتنم تکون خورد. خودم فهمیدم که هنوز زنده است. زنم بهم گفت که بهتره ببریمش بیمارستان. اما من میدونستم اگه اونجا ببریمش، گیر میاوفتیم. واسه همینم....»
صدای کوئین پو از خشم میلرزید. تصور جنایتی که این مرد در حق یک نوجوان بیگناه انجام داده بود خون را در رگهایش به جوش آورد. «واسه همینم کشتیش!!»
مرد درهم شکسته تر از آن بود که بتواند پاسخی به این سوال دهد تنها با حرکت مختصر سرش بر جنایتی که کرده بود صحه گذاشت.
سکوت کل فضای خانه را پر کرده بود. هیچکس نمیتوانست این حجم از بیرحمی و درنده خویی را تحمل کند. کوئین پو با دست اشاره کرد تا هر سه را از آنجا ببرند.
وقتی یکی از افسران دست زن را گرفت تا با خودش به بیرون از آپارتمان منتقل کند، زن با چهرهای مملو از التماس و خواهش به کوئین پونگاه کرد و گفت:«قربان ما با تموم پس اندازمون واسه جین سونگ یه دستگاه بازی پی اس 4 خریدیم که هنوز به دستمون نرسیده. لطفا بذارید بچه ام لااقل یه بار باهاش بازی کنه. من فکر میکنم همه این مشکلات به خاطر اینه که ما خیلی دیر این رو براش خریدیم. ما باعث شدیم این طفل معصوم دچار سوء تفاهم بشه. اگه زودتر به دستش رسیده بود، دیائو لی هنوز زنده بود. من بهتون التماس میکنم قربان! اجازه بدین که قبل از این که محاکمه بشه یه بار لذت بازی با اون دستگاه رو تجربه کنه.»
«تو فکر میکنی دلیل این کاری که کرده اینه؟ فکر کردی به خاطر یه دستگاه بازی همچین اتفاقی افتاده؟»
«واقعا همینه قربان. آخه چه دلیلی میتونه داشته باشه؟ اگه زودتر خریده بودیم، الان...»
کوئین پو با تاسف سرش را تکان داد. «به نظرم بهتره وقتی رسیدی توی زندان بشینی و درست فکر کنی تا بفهمی چی دلیل این کار وحشیانه ایه که پسرتون در حق همبازی دوران کودکیاش کرده.»
زن سرش را به زیر انداخت و نیروهای تحت امر کاپیتان، متهمین را به سمت ماشینهای پلیس راهنمائی کردند. ماجرای قتل نوجوان بیگناهی که به شکلی جنون آمیز به قتل رسیده بود پایان یافته، اما زخم هایی که از خود به جا گذاشته بود، التیام نیافته بود.
روز بعد، پدر و مادر دیائو لی که بعد از دریافت خبر مرگ پسرشان به سرعت بازگشته بودند، برای گرفتن جسد به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
ورود پدر و مادر داغدار برای همه بسیار دشوار بود. علی رغم این که دستیاران پنگ تلاش کرده بودند تا جسد متلاشی شده را با دقت به هم وصل کنند، اما واقعیت انکار ناپذیر بود که پاره تن پدر و مادری که ماهها از دیدن فرزندشان محروم بودند به شکل بیرحمانهای کشته شده بود. هیچ کلامی تسکین دهنده قلبهای سوزان، اشکهای روان و قلب شکستهی آنها نبود.
زمانی که پدر و مادر دیائو لی در اداره حضور داشتند، ابر سنگینی از اندوهی عمیق بر سرتمامی حاضران سایه افکنده بود. دانگسوئه تجربه تلخی پیرامون از دست دادن عزیزانش در زندگی داشت، اما شیون و عزاداری زن و مردی که در برابر او، زیر بار مصیبت خرد شده بودند، آخرین چیزی بود که دلش میخواست در زندگیاش تجربه کند.
پرونده نوجوان مقتول در کمتر از سه روز حل شده بود. این موفقیتی بزرگ برای کوئین پو و دایره جنایی محسوب میشد. چرا که رسانهای شدن خبر قتل باعث حساسیت افکار عمومی درباره پرونده مذکور بود. طبق معمول، افتخار بسته شدن پرونده به کل دایره جنایی و درراس آنها به کاپیتان لی میرسید که مورد تشویق و تمجید روسای بالا دست خود قرارگرفته بود.
کوئین پو با دانگسوئه تماس گرفت و از او خواست که به دفترش برود. لبخند کوئین پو به نظر تمام شدنی نبود. او از لیاقت و توانائی خواهرش بسیار خوشحال به نظر میرسید.
«من واقعا بهت افتخار میکنم که تونستی با این سرعت این ماجرا رو فیصله بدی!»
«یادت که نرفته ما توافق کردیم که اگه این پرونده رو به تنهایی حل کنم،...»
لبخند تلخی روی لبهای کوئین پو نشست. «نگران نباش! یادمه دیگه از این به بعد تو کارهای تو دخالت نمیکنم.»
لبخند کوئین پو و شادی بیش از اندازهای که در چشمانش موج میزد، دانگسوئه را خجالت زده کرد. «ببین من نمیگم که اون مراقبت کردنت به خاطر دخالت و... اینها بوده.»
«خب پس چی؟»
«ببین! حرف من اینه که تو جمع همکارها احترامم حفظ بشه. من دیگه یه دختر بچه نیستم که بخوای تو جمع بهم امر و نهی کنی. همین!»
«همش تقصیر منه! خودم اینو میدونم که یه چیزهایی رو در نظر نگرفتم... حالا این موضوع رو بیخیال شو! میدونی بیشتر از همه چی خیلی خوشحالم کرده؟»
«چی؟»
«این که از این به بعد برای حل پروندههای جنایی نیاز نیست که چنشی بیاد کمکون کنه. دیگه الان خانم لین دانگسوئه یه پا کارگاه شده... راستی یادت نره که امشب حتما بیای مهمونی. همه هستن. قهرمان هم باید باشه.»
دانگسوئه از لحن صحبت برادرش کمی خجالت زده و صورتش مثل همیشه از شرم به سرخی گرایید. سری تکان داد و از دفتر کوئین پو بیرون رفت. چند قدمی که از آنجا دور شد، شیائو دونگ را در مقابل خودش دید. نگاهی به او انداخت و پرسید: «خیلی به موقع ایده فاضلاب رو مطرح کردی. راستی از کجا این فکر به ذهنت رسید؟»
شیائو دونگ که از سوال بیمقدمه دانگسوئه غافلگیر شده بود سرش را خاراند و پاسخ داد:«راستش. چیزه... این...»
رفتار شیائو دونگ مشکوک به نظر میرسید. دانگسوئه حدس زد که باید کسی پشت این ماجرا باشد.
«کسی راهنمائیت کرد؟»
«خب چیزه... من... اون...»
«خیلی خب نمیخواد وا بدی...»
«راستش این ایده چنشی بود. وقتی گیر کرده بودیم و نمیدونستیم باید چه جوری از کار اونها سر در بیاریم، من با چنشی تماس گرفتم و ماجرا رو براش تعریف کردم. اون بود که پیشنهاد داد مسیر فاضلاب رو بررسی کنیم.»
«چی؟ چنشی؟»
دانگسوئه تصور میکرد که این ایده برادرش باشد که میخواسته به صورت غیر مستقیم به آنها کمک کند. اما مشخص شد که این بار هم حمایت جانبی چنشی گره پرونده را باز کرده است. چند دقیقهای تامل کرد و از شیائو دونگ خداحافظی و به سمت میز کارش رفت. روی صندلی پشت میز نشست و گوشی موبایل را در دستانش لمس کرد و پیامی برای چنشی فرستاد.
«آقای پشتیبان! خیلی ممنونم.»
چنشی پیامک را درحالی دریافت کرد که در بیمارستانی در شهر لوگان کنار تخت بیمار نشسته بود، باعث شد که به صفحه گوشیاش نگاه کرده و ناخود آگاه لبخند بزند.
دخترکی که روی تخت دراز کشیده بود نگاهی به لبخند چنشی انداخت و پرسید: «عمو! چی شده؟ کی بهت پیام داده؟»
«چیزی نشده! یکی از دوستام بهم پیام داده.»
گوشی موبایل را روی میز کنار تخت گذاشت و کاسه فرنی را برداشت و چند بار قاشق را داخل آن چرخاند تا محتویات کاسه کمی خنک شود. دخترک مطیعانه دهانش را برای خوردن فرنی باز میکرد اما چند قاشقی بیشتر نخورده بود که لبهایش را جمع کرد و سرش را به علامت امتناع از خوردن تکان داد.
«خوشگل خانوم! تو تازه عمل کردی باید غذاتو تا آخر بخوری! اگه میخوای زودتر خوب بشی و برگردی خونه باید قوی بشی.»
دخترک از رنجی که مدتها متحمل شده بود خسته به نظر میرسید.
«من کی خوب میشم عمو!»
«نگران نباش اگه خوب غذا بخوری و به حرف دکترت گوش بدی خیلی زود خوب میشی.»
لبخندی معصومانه روی صورت رنجیده دخترک نقش بست و تا اتمام غذا بدون کوچکترین گلایهای با چنشی همراهی کرد. غذایش که تمام شد، احساس خستگی و خواب آلودگی به سراغش آمد. وقتی چنشی که برای شستن دستهایش به سمت روشوئی اتاق رفته بود، باز گشت. دخترک به خواب عمیقی فرو رفته بود.
چنشی آرام و بیصدا، اتاق را ترک کرد و به اتاق پزشک رفت. تقهای به در زد و با شنیدن جمله «بفرمایید» وارد شد.
«با من کاری داشتید؟»
«می خواستم درباره هزینههای عمل صحبت کنم. با این که بیمه بخش زیادی از هزینههای جراحی رو پوشش داده، ولی مخارج بستری شدن و پرستاری و... هنوز هست که باید پرداخت بشه.»
«مشکلی نیست آقای دکتر اون با من. فقط بگین کی خوب میشه؟»
«راستش الان تحت نظره. نمیشه قطعی بگی که چه زمانی بهبود پیدا میکنه.»
«دارین شوخی میکنین؟ شما گفتین بعد عمل بهتر میشه.»
«من شرایط شما رو درک میکنم. اما اگه ما در مراحل اولیه بیماری بودیم نظر دادن درباره بهبودی بیمار کار آُسونی بود. اما الان وضع فرق داره. ما باید بعد از عمل، شیمی درمانی انجام بدیم و داروهایی که لازمه رو بهش برسونیم. تلاشمون رو میکنیم که هر چه زودتر خوب بشه.»
چنشی آهی کشید:«خیلی خب دکتر! اگه مشکلی پیش اومد بهم اطلاع بدین.»
چنشی از اتاق پزشک بیرون آمد و بعد از این که هزینههای بیمارستان را با کارت اعتباریاش پرداخت کرد، بیرون رفت و سوار اتومبیلش شد. گوشی تلفنش را روشن کرد و به درخواستی که بلافاصله برای سرویس شده بود نگاه کرد.
مسیر بسیار نزدیکی بود که میتوانست به راحتی به آنجا برود. ماشین را روشن کرد و بعد از چند دقیقه در موقعیت مکانی مورد نظر توقف کرد. مردی که کنار خیابان ایستاده بود، سوار ماشین شد. چنشی به نشانه ادب سری برای او تکان داد و نگاهی به تیتر اخباری که به صورت آنلاین گزارش میشد، انداخت. موضوع پرونده با عباراتی هیجان انگیز در رسانه دست به دست میشد.
پسری 14 ساله با بیرحمی تمام به خاطر کنسول بازی، همکلاسیاش را به قتل رساند.
«امان از دست این خبرنگارها. خیلی خوب بلدن که چه جوری خبرها رو آب و تاب بدن و پیاز داغش رو زیاد کنن.»
مرد مسافر نظرش را در ادامه صحبتهای چنشی اضافه کرد. «این خبر به شدت همه رو تحت تاثیر قرار داده. کل شهر لانگ آن بهم ریخته. به نظرم با اخباری مثل این روش تربیتی خانوادهها زیر سوال میره.»
چنشی سیگاری از پاکت بیرون آوردو روشن کرد.
«خب پدر جان دیر وقته. کجا داری میری؟»
چشمهای مرد در آینه خندان به نظر میرسید.
«مگه منو نمیشناسی؟... خب بگو ببینم... حالا... چنشی صدات کنم یا سانگ لانگ؟!»
کتابهای تصادفی
