کاراگاه نابغه
قسمت: 68
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 68
وو هائو کیفی را از صندوقش بیرون آورد و ملافهای را از داخلش بیرون کشید. ملافه بو میداد و به نظر میرسید که برای مدتی طولانی شسته نشده باشد. لین دونگشوئه دماغش را گرفت.
وو هائو توضیح داد: «این همون ملافه روی تختخواب خونه برادرمه که اون دوتا روش عملیات کردن. هنوز رد عملیات روی ملافهست... من قبلا به پزشکی قانونی داده بودمش تا روش آزمایش کنن، اما قبول نکردن. من نمیدونم شماها بهجای آزمایشکردن این چه کار دیگهای دارین که انجام بدین.»
چن شی به تمام تلاشش نیاز داشت تا جلوی خندهاش را بگیرد. «شما خیلی دقیق و بافکرین. کِی این اتفاق افتاد؟»
«چند هفته پیش.»
«اون موقع برادرتون خونه نبود؟»
«نه، احتمالا رفته بود بیرون تا جنسهای مشتریها رو برسونه. وقتی خونه نبود، اون دوتا عوضی رفته بودن به اتاق خواب برادرم تا طی مدتی که خونه نبود برن تو کار هم... لعنت!»
«شما اونجا بودین؟»
«آره، رفته بودم که برادرم رو ببینم. اتفاقی بهشون برخوردم. سر اون مردیکه داد زدم که از اونجا بره بیرون. زن داداشم... نه، اون عوضی حتی تلاش کرد که از اون یارو دفاع کنه. بهشون گفتم که منتظر بمونن تا به داداشم همه چیز رو بگم. اینطور شد که این مدرک رو نگه داشتم. انتظار نداشتم که این مدرک بالاخره تو این لحظه به کار بیاد.» وو هائو آهی کشید و اشک از چشمانش جاری شد.
«اینم شد مدرک مردک؟»
«مدرکهای دیگهای هم دارم!»
وو هائو چندتایی عکس را بیرون آورد. همهشان عکسهایی از آن زوج بودند که در زمان قرارهایشان گرفته شده بود. خیلی از عکسها از چهرههایشان گرفته شده بود که از نظر قانونی میتوانستند در دادگاه مدنی مؤثر واقع شوند.
چن شی به تکتک عکسها نگاه کرد و گفت: «بهعنوان یه مربی پرورش اندام، زمان خالی زیادی دارین. کاراگاه نیمهوقت هم هستین؟»
او با لحنی درستکارانه گفت: «بهخاطر برادرم، حتی اگه سرم خیلی هم شلوغ باشه وقتم رو خالی میکنم!»
چن شی سرش را تکان داد: «ما اینجاییم که برای پرونده قتل مدرک پیدا کنیم. این مدارک شما فقط میتونن ثابت کنن که اون دو نفر با هم در ارتباط بودن...»
وو هائو با صدای بلند گفت: «این جنایته!»
«باشه باشه، همون جنایت... مدرکی هم هست که مرتبط با قتل باشه؟»
«بله!»
وو هائو موبایلش را بیرون آورد و صدایی ضبطشده را پخش کرد. در صدای ضبطشده، بهوضوح میشد صدای خنده و شوخی یک زن و مرد را شنید. شروع به گوشدادن به بخشی از جزئیات صحبتهایشان کردند...
صدای زن: اون لاکپشت پیر احمق صبح تا شب باهام جروبحث میکنه.
صدای مرد: هر چی تا حالا برات کم گذاشته رو برات جبران میکنم، باشه عشقم؟
صدای زن: تو از همه با من بهتر رفتار میکنی... هعیش، خیلی خوب میشد اگه زودتر باهات آشنا میشدم.
صدای مرد: هنوز هم خیلی دیر نشده. تو فکر طلاقگرفتن از اون زردمبو هستم. وقتی گذاشتمش خونه باباش باهات ازدواج میکنم.
صدای زن: عالیه. اما اون لاکپشت پیر هیچوقت با طلاق موافقت نمیکنه. حتی اگه توی بستر مرگ افتاده باشه.
صدای مرد: بره به درک! یه داداشی رو پیدا میکنم که یه درسی بهش بده!
صدای زن: منظورت کتکزدنشه؟
صدای مرد: هاها، اگه دلت بخواد میتونم کاری کنم کلا گموگور بشه.
صدای زن: اوه عزیزم، این نگاه سلطهگرانه توی چشمات رو دوست دارم... آه...
صدای مرد: خوشت میاد؟
صدای زن: خیلی خوشم میاد...
وقتی که صدای ضبطشده شروع به پخش قسمتهای خاکبرسری ماجرا کرد، وو هائو خاموشش کرد و پرسید: «این مدرک قانعکنندهست جنابان پلیس؟ ماموری که قبلا اینجا اومده بود تایید کرده بود که این صدای ضبطشده واقعیه. من وقتی بیرون مُتلی که توش اقامت داشتن بودم، مخفیانه ضبطش کردم... واقعا دلم میخواست بپرم توی اتاقشون و جفتشون رو همچین ج+ر بدم!»
چن شی سرش را تکان داد: «این مدرک نیست.»
«چرا مدرک نیست؟ اونا داشتن میگفتن که...»
«حرفزدن در موردش و انجامدادنش دوتا چیز متفاوتن. فقط چیزی مدرک حساب میشه که ثابت کنه اونا برادرتون رو به قتل رسوندن.»
وو هائو ناگهان شروع به کشیدن موهایش کرد و تمام چیزهایی که روی میز بودند را روی زمین ریخت. این کارش بهقدری آنها را ترساند که هر سه نفرشان عقب پریدند. وو هائو با مشتهایش روی میز کوبید و فریاد زد: «پس شما پلیسها چه غلطی میکنین؟! اینهمه روز گذشته و هنوز هیچ مدرکی پیدا نکردین. همه فقط میان اینجا که باهام صحبت کنن و سوالپیچم کنن. من که پلیس نیستم، از کجا باید مدرک پیدا کنم؟ نمیتونین اول دستگیرشون کنین و بعد یهکم بهشون سخت بگیرین تا خودشون اعتراف کنن؟! برادرم به دست اونا کشته شده. میتونم به خدا قسم بخورم!»
چن شی با دیدن اینکه وو هائو ناگهان تبدیل به یک خرس خشمگین شده، سعی کرد آرامش کند. «چرا یهکم آرامش خودت رو حفظ نمیکنی؟ ما در حال انجام تحقیقاتمونیم، خب؟ بشین و یه نفس عمیق بکش.»
وو هائو روی صندلی نشست و نفسنفسزنان گفت: «من مزاج تندی دارم، وقتی تح+ریک میشم اینطوری میشم. متأسفم... اما زندگی برادرم به این ماجرا گره خورده. چطور میتونم توی همچین وضعیتی آروم بگیرم؟»
چن شی پرسید: «رابطهتون با برادرتون چطور بود؟»
«همچین چیزی پرسیدن داره؟ رابطهمون اونقدر خوب بود که شلوارای همدیگه رو میپوشیدیم. زمان بچگی همش با هم بازی میکردیم. بعد از اینکه والدینمون فوت کردن، من به لونگآن اومدم تا کار کنم، بدون اینکه جایی برای زندگی داشته باشم. برادرم بود که بهم جا داد. و هیچ چیزی نبود که ما دوتا نتونیم در موردش با همدیگه صحبت کنیم. برادرم همیشه به فکر من بود. اینو میبینی؟ این ساعت رو هم برادرم بهم داده!» ساعت رولکسی که روی مچش بسته شده بود را به آن سه نفر نشان داد.
«میخوام عکسش رو ببینم.»
وو هائو موبایلش را جستوجو کرد و در نهایت، یک عکس را پس از مدتی پیدا کرد. اما زیاد عکس واضحی نبود. چن شی پرسید: «عکس دیگهای نیست؟»
«نه، برادرم زیاد از عکسگرفتن خوشش نمیاومد.»
«مشکلی نیست. شمارهتون رو بهمون بدین، بهمحض اینکه چیز جدیدی دستگیرمون شد باهاتون تماس میگیریم.»
«لطفا عجله کنین. برادرم دیشب اومد به خوابم و ازم خواست که عدالت رو بهخاطرش اجرا کنم. نمیخوام بترسونمتون، اما اگه شما نتونین پرونده رو حل کنین، مجبور میشم که خودم دستبهکار بشم.»
«بسیار خب بسیار خب، ما تمام تلاشمون رو میکنیم.»
بعد از اینکه از باشگاه بیرون آمدند، چن شی شروع به خندیدن کرد. لین دونگشوئه از او پرسید که به چه میخندد و چن شی دلیلش را توضیح داد: «داشتم فکر میکردم که اگه اون واقعا خودش دستبهکار بشه، قضیه چقدر دراماتیک میشه. شاید اصلا بشه یه فیلم از روش ساخت.»
«چه آدم بیاحساسی هستی!»
شو شیائودونگ گفت: «برادر چن داره بیشتر و بیشتر مثل یه پلیس میشه.»
«هاها، چون تا حالا گوشت خوک نخوردم، دلیل نمیشه ندونم که خوکها هم میتونن بدوئن... سوءتفاهم نشه.»
لین دونگشوئه پرسید: «به حرفهایی که زد شک داری؟»
«شک؟ من فکر میکنم که اون در مورد همه چیز خیلی جوگیر به نظر میاومد. عکسی از قربانی توی دستوبالتون هست؟»
لین دونگشوئه عکسی را از داخل موبایلش نشانش داد. چن شی نگاهی به آن انداخت و متفکرانه گفت: «این خوشتیپه کیه؟»
«قربانیه دیگه! کارت شناساییش بیست سالی میشد که تغییر نکرده بود. ما فقط همین عکس رو از کارت شناساییش داریم. توی خونهاش هم نتونستیم هیچ عکس دیگهای پیدا کنیم. به نظر میرسه که واقعا از عکسگرفتن خوشش نمیاومده.»
شو شیائودونگ وارد بحث شد: «منم از سلفیگرفتن خوشم نمیاد. تو موبایلم فقط از گربهام عکس دارم.»
چن شی همانطور که چانهاش را میمالید گفت: «یهکم عجیبه.» اما بیشتر از این چیزی به زبان نیاورد.
مقصد دومشان، بیمارستانی بود که پن شیویینگ، همسر قربانی، در آن بهعنوان یک پرستار کار میکرد. با اینحال زمانی که به آنجا رسیدند، خبری از او نبود.
وقتی همکارهای پن شیویینگ فهمیدند که پلیس به آنجا آمده است، بلافاصله شروع به پچپچ کردند. «شیائو پن شوهرش رو کشته؟» «شنیدم که اسم اون عوضی شیمن بوده. هاهاها، شیمن!» «چه تصادفی! اسم شوهرش هم وو بوده، خیلی هم بیریخت بوده شوهرش.»
چن از پرستار پرسید: «قبلا قربانی رو دیده بودید؟»
«یه بار دیده بودمش. یه روز که رفته بودم خرید، اتفاقی بهشون برخوردم. همون موقع با خودم فکر کردم که شیائو پن عین یه عروسکه، پس چرا شوهرش اینقدر زشته؟ پولدار بوده؟»
«خانوادهاش پولدار بودن؟»
پرستارها دوباره شروع به حرفزدن با یکدیگر کردند. «فکر میکنی شیائو پن توی خونه پول داشته؟» «به نظرم خیلی پولدار بوده. ندیدین چه کیفی رو شونه میندازه و از چه رژ لب و لباسهایی استفاده میکنه؟ همشون برندن.» «احتمال زیاد اونا رو معشوقهاش براش خریده! شوهرش فریلنسره. تابلوئه که بیکار و بیعاره. چطور خانوادهاش میتونستن پولدار باشن؟» «اما یه ماشین داره.» «ماشینه مال شوهرشه و ساخت چین هم هست، زیاد مالی نیست!»
با شنیدن گفتگوهایشان، نیازی به پرسش بیشتر نبود، بنابراین چن شی گفت: «منو ببرید به محل کارش!»
کتابهای تصادفی


