فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 69

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 69

پرستارها آن سه نفر را به دفتری بردند و سرپرستار برایشان توضیح داد: «این میز شیائو پنه.»

چن شی با دقت به میز نگاه کرد. میز به‌خوبی مرتب شده بود و اعداد هر صفحه تقویم روی آن با مقدار کالری که در هر روز مصرف کرده بود، پر شده بود. همین‌طور لیستی از تغییرات وزنش هم در آن ثبت شده بود. به نظر می‌رسید که او بسیار مراقب سبک زندگی‌اش بود.

یکی از پرستارها گفت: «شیائو پن خیلی آدم خوبیه. خیلی با بقیه مهربونه. همین ماه پیش یه بسته نوار بهداشتی بهم داد... هعی، واقعا انتظار نداشتم همچین آدمی یه رابطه مخفیانه داشته باشه.»

یکی دیگر از پرستارها با حسرت اضافه کرد: «می‌بینین با اینکه ازدواج کرده، چطور هر روز خودش رو مثل یه عروسک آرایش می‌کنه؟ این کار رو می‌کنه که دل مردای دیگه رو ببره.»

ظاهرا بدترین رسوایی برای زنان این بود که یکی دیگر دل مردها را ببرد.

چن شی پرسید: «تا حالا چیزی در مورد خانواده‌اش گفته بود؟ در مورد رابطه‌اش با شوهرش چطور؟»

چندتا از پرستارها آرام با خودشان خندیدند. چن شی هم لبخندی زد و پرسید: «چی اینقدر خنده‌داره؟»

یکی از پرستارها شروع به صحبت کرد: «من گاهی اوقات می‌دیدم که شیائو پن برای خرید دارو به داروخونه می‌رفت و می‌گفت که برای مصرف شوهرشه. و به‌نظرت چه‌جور داروهایی بودن؟ همون داروهایی که شما مردا مصرف می‌کنین! شوهرش احتمالا زیادی توی خونه مونده بوده، نمی‌تونسته خوب حرکت بزنه.»

پرستاری که در مورد دلبری‌های شیائو پن برای مردان غرغر کرده بود ناگهان با صدای بلندی که باعث شد همه حاضران در اتاق جا بخورند اعلام کرد: «حالا یادم اومد! شیائو پن یه مدتی می‌شد که زیاد حال خوبی نداشت. شنیدم که حتی علائمی مثل قاعدگی نامنظم هم توش دیده می‌شد. پس معلوم شد که توی اون خونه زیاد نیازهاش برطرف نمی‌شد، هاه؟ البته این اواخر شخصیتش یک‌هو تغییر کرده بود. به نظر می‌رسه که اون مرده تونسته درست و حسابی بهش حال بده.»

وقتی لین دونگ‌شوئه این را شنید، از خجالت سرخ شد. چن شی پرسید: «چرا امروز سر کار نیومد؟»

«اگه اینجور مسائل براش اتفاق افتاده باشه، دیگه دل و دماغی براش می‌مونه که بیاد سر کار؟ چند روزیه که سر کار نیومده... اما خب، معشوقه‌اش خیلی پولداره، پس احتمال زیاد به چک‌های پرداختیش اهمیتی نمیده. شنیدم که خیال استعفاکردن داره. هرچند فکر می‌کنم که بهتره این کار رو نکنه. وقتی پرونده حل بشه، شاید نتونه دوباره یه شغل دیگه پیدا کنه.» پرستار با این توهین به صحبت‌هایش پایان داد.

«خیلی خب، از همه‌تون ممنونم.»

درحالی‌که بیمارستان را ترک می‌کردند، لین دونگ‌شوئه گفت: «این پرستارا واقعا از اینکه به آدمای مشکل‌دار لگد بزنن خوششون میاد.»

«وقتی یکی یه چیزی داره عصبانی‌ان و وقتی از دستش میده بهش می‌خندن، قابل‌درکه. اما من یه‌سری چیزای مفید لابه‌لای صحبت‌هاشون فهمیدم. بیاین بریم شیمن رو ببینیم.»

شیمن شِنگ رئیس یک کمپانی پوشاک بود. به‌خاطر آن تصادف، شرکتش حالا بسته شده بود. وقتی سه نفرشان به آنجا رسیدند، تعدادی از همکارانشان را دیدند که در حال بررسی حساب‌ها بودند و حساب‌وکتاب می‌کردند. یکی‌یکی هر نقل و انتقال را چک می‌کردند.

شو شیائودونگ به شوخی گفت: «شیائو لی؟ از کی تا حالا حسابدار شدی؟»

افسر پلیسی که اسمش شیائو لی بود با غرولند گفت: «دنبال اینم که بفهمم اون پنجاه هزار یوآن کجا رفته. کل صبح رو مشغول این کار بودم... برادر چن اومده؟ باید زودتر این پرونده رو حل کنی و ما رو از این مصیبت نجات بدی!»

چن شی لبخندی زد و گفت: «زیاد به من امید نداشته باش. من فقط اومدم ول بچرخم و وقت‌گذرونی کنم.»

«تو خیلی از ماها باعرضه‌تری. همه توی اداره میگن که تو یه کارآگاه راننده‌ای.»

«واقعا؟ اونجا کسی در مورد خوشتیپ‌بودنم نظری نداره؟»

لین دونگ‌شوئه که دید چن شی و آن افسر پلیس خانم با هم می‌گویند و می‌خندند، سرفه‌ای کرد و گفت: «به‌جای این گپ‌زدن‌ها حواستون به پرونده باشه! شیمن چینگ کجاست؟»

یکی از افسرها جواب داد: «یارو از صبح تا حالا غیبش زده. به خونه‌اش سر زدیم، به شرکتش سر زدیم، به خونه همسرش هم سر زدیم، اما هیچ‌کس رو نتونستیم پیدا کنیم.»

لین دونگ‌شوئه به چن شی گفت: «دستمون خالیه.»

دفتر پر بود از دفاتر حساب‌وکتاب و قبض و رسید. نمی‌دانستند تحقیقاتشان را از کجا شروع کنند. چن شی قیافه‌ای حاکی از عقب‌نشینی گرفت. ناگهان، یک افسر پلیس وارد دفتر شد. «پیداش کردم! اون توی یه هتله! زود باشین بریم!»

یک گروه از افسران پلیس به‌سرعت از پله‌ها پایین رفتند و آن سه نفر هم دنبالشان کردند. شیمن شنگ در هتلی بود که چند خیابان آن‌طرف‌تر از شرکت قرار داشت. محل حضورش به کمک شهروندان محلی و از طریق تحقیقات اینترنتی مشخص شده بود. آنها فوراً این کشفشان را به دپارتمان تحقیقات جنایی پلیس اطلاع داده بودند.

وقتی گروه پلیس‌ها به هتل رسیدند، شخصی که پشت میز پذیرش مشغول کار بود به آنها گفت که شیمن در اتاق 404 در طبقه چهاردهم ساکن است، بنابراین همه با عجله از پله‌ها بالا رفتند.

این بار آنها تلاش نکردند او را توی تله بیندازند. پلیس‌ها در را کوبیدند و صدایش کردند که بیرون بیاید. یکی از داخل اتاق فریاد زد: «گمشید!»

«چه برخورد نامناسبی. اون یارو از میز پذیرش رو بیارید که در رو باز کنه.»

بعد از گرفتن کلیدها، آنها سعی کردند در را باز کنند، اما به نظر می‌رسید که یک صندلی پشت در راه ورود را بسته است. هر چقدر در را هل می‌دادند، نمی‌توانستند بازش کنند. همه داشتند در مورد شکستن در با هم صحبت می‌کردند که چن شی ساکتشان کرد و به در اشاره کرد.

همه به دقت گوش فرا دادند. صدایی که به نظر می‌رسید صدای یک زن است از داخل می‌آمد، و همین‌طور صدای غژغژ چارچوب تخت‌خواب.

همه آنقدر عصبانی بودند که کم مانده بود به خنده بیفتند. کسانی که داخل اتاق بودند با اینکه می‌دانستند چند نفر پشت در منتظرند، آنقدری بیشرم بودند که تا لحظه آخر به کارشان ادامه دهند.

لحظه‌ای بعد، در باز شد. شیمن که یک ربدوشامبر پوشیده بود، مقابلشان ظاهر شد؛ مرد میانسالی بود، قد بلندی داشت و صورتش عرق‌کرده و قرمز شده بود. یک دندان طلا در دهانش می‌درخشید.

شیمن شنگ با پرخاش گفت: «چیه؟ چه خبرتونه؟ حالا دیگه پلیس‌ها توی زندگی خصوصی شهروندها هم فضولی می‌کنن؟»

یکی از افسرها سرش داد زد: «خیلی چشم‌سفیدیا، نه؟ پلیس داشت همه‌جا رو دنبالت می‌گشت، اون‌وقت تو اینجا مشغول حال‌وحول خودتی؟»

شیمن آزرده به نظر می‌رسید. «این دو روز خیلی فشار روی شونه‌هام بوده. خالی‌کردن خودم اشکالی داره؟»

«چرا باید روت فشار باشه؟ احساس گناه می‌کنی؟»

«مزخرفه! شماها برچسب قاتل‌بودن بهم زدین، باعث شدین شرکتم بسته بشه. هر روزی که می‌گذره، من دارم صدها هزار یوآن از دست میدم. حتی موهامم شروع کرده به ریختن! شماها دقیقا می‌خواید در مورد چی تحقیق کنید؟!»

«شیمن چینگ...»

«اسم من شیمن شنگه، نه شیمن چینگ شاغالای عوضی!» شیمن آنقدر عصبانی شده بود که داشت پایش را به زمین می‌کوبید.

«متاسفم، ما فقط می‌خواستیم بدونیم که برای اون پنجاه هزار یوآن توی حسابت چه اتفاقی افتاده.»

شیمن با چشمانی گشادشده به چهره تک‌تکشان نگاه کرد و عاقبت گفت: «ازم کلاهبرداری شده.»

«چرنده! دفعه پیش بهمون گفتی که نمی‌دونی اون پول کجا رفته. حالا داری میگی که ازت کلاهبرداری کردن. چطور می‌تونیم حرفت رو باور کنیم؟»

«واقعا سرم رو کلاه گذاشتن!»

«خب، کی سرت رو کلاه گذاشته؟»

«از کجا بدونم؟ اگه می‌دونستم که می‌رفتم پیش پلیس! خواهشا دیگه عین مگس دوروبرم نپلکین. من هر چیزی که می‌دونستم رو بهتون گفتم. دیگه چی از جونم می‌خواین؟ شماها با تحقیقاتتون دیگه زیادی پا رو از گلیم درازتر کردین. اصلا یه دروغ‌سنج بیارین که بتونم بهتون ثابت کنم من نکشتمش!»

چن شی به در نگاهی انداخت و پرسید: «دیگه کی توی اتاقه؟»

«همسرم!»

طی این مدت، زن داخل اتاق کاملا لباس پوشیده بود. زن زیبایی بود. لین دونگ‌شوئه زمزمه کرد: «اون پن شیویینگه.»

پن شیویینگ درخواست کرد: «لطفا دیگه بیشتر از این مزاحممون نشید. با این وضعیتی که برامون درست کردین نه می‌تونیم بریم سر کار نه می‌تونیم به زندگیمون برسیم. این کارها برای چیه؟ تا حالا بارها و بارها سعی کردم بهتون بگم. شوهر من توی یه تصادف مرده. این هیچ ارتباطی با ما نداره! بله، قبول داریم که داشتن یه رابطه مخفیانه خجالت‌آوره، ولی مگه ما قانونی رو زیر پا گذاشتیم؟ شما امروز عملا ما رو تا اینجا تعقیب کردین. نکنه فردا می‌خواین بغل تخت‌خواب وایسین و تماشامون کنین؟»

«خانوم پن، ما به رابطه مخفیانه‌تون اهمیتی نمی‌دیم. ما فقط می‌خوایم بفهمیم که قربانی چطور مرده.»

«این سوالیه که من باید از شما بپرسم، نه شما از من.»

«روی لاشه ماشین شوهرتون بقایای بنزین وجود داشته. این مشخصا یه قتل بوده، با اینحال شما دارین می‌گین که این یه تصادف بوده.»

«من از کجا باید بدونم این یه قتل بوده یا نه؟ من که اون‌موقع اونجا نبودم! لطفا از مغزتون استفاده کنین. الان چه دوره زمونه‌ایه؟ برای اینکه یه رابطه مخفیانه داشته باشم باید برم شوهرمو بکشم؟ تو فکر طلاق گرفتن ازش نبودم. اون ثروت خیلی کمی داشت. واقعا لازم بود که طمع همچین چیزی رو داشته باشم؟»

«درسته، حق با اونه!»

همه سرهایشان را چرخاندند و سعی کردند بفهمند که چه کسی حرف‌هایش را تایید کرده است. مشخص شد که آن شخص، چن شی بوده است.

کتاب‌های تصادفی