فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 71

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 71

لین دونگ‌شوئه پرسید: «چت شد؟ به چی داشتی فکر می‌کردی؟»

«بذار یه نگاه دیگه به گزارش لائو پنگ بندازم.» چن شی گزارش کالبدشکافی را گرفت و با دقت مطالعه‌اش کرد. در سکوت چانه‌اش را مالید. «به نظر می‌رسه که باز هم لازمه به اونجا بریم.»

شماره تماسی که وو هائو آخرین بار به آنها داده بود به کارشان آمد. چن شی شماره را گرفت و به وو اطلاع داد که مایل است از اقامتگاهش بازدید کند. اولین واکنش وو هائو این بود: «شماها به من مشکوکین؟!»

«مگه محل اقامت تو و برادرت یکی نیست؟ ما فقط می‌خوایم یه نگاهی به اتاق برادرت بندازیم.»

وو هائو آهی از سر آسودگی کشید. «اوووه. چرا می‌خواین یه نگاهی به اونجا بندازین؟»

«دلیل خاصی نداره. می‌خوایم همین‌جوری یه نگاهی بهش بندازیم.»

«اما من الان سر کارم.»

«می‌تونیم منتظر بمونیم.»

«باشه. ساعت سه بعد از ظهر میام اونجا. توی محله «انجمن قرن هوا فو» منتظرم بمونین.»

چن شی بعد از قطع‌کردن تلفن با تمسخر گفت: «این مردک همش میگه که می‌خواد اون دوتا خیانتکار رو بکشه، اما هر وقت ازش می‌خوایم باهامون همکاری کنه، ازمون دوری می‌کنه.»

شو شیائودونگ با صدای بلند گفت: «حالا فهمیدم!»

«چی رو فهمیدی؟»

«قاتل اونه!»

«چرا؟»

«برادر چن، وقتی همچین قیافه مطمئنی به خودت می‌گیری، معمولا ته دلت میدونی که قضیه چی به چیه و متهم اصلی کیه.»

چن شی لبخندی زد. «من وقتی شِیو هم می‌کنم همین قیافه رو به خودم می‌گیرم... بریم یه جایی رو پیدا کنیم و یه چیزی بخوریم، بعدش بریم به اون محله.»

بعد از اینکه سوار ماشین شدند، لین دونگ‌شوئه پرسید: «گزارش کاپیتان پنگ چی می‌گفت؟»

«به طور خلاصه، قربانی برای یه مدت طولانی توی تخت بوده.»

«متوجه نمی‌شم. شاید این فقط عادت شخصیش بوده. بقیه هم همینو گفتن، نه؟ قربانی توی خونه کار می‌کرده.»

«بذار برات یه قصه بگم!»

«باشه.»

«من دوستی دارم که پزشکی می‌خونه. اون یه بار به یه استودیو عکاسی رفت تا به یه زن جوون با جلوبندی بزرگ کمک کنه که عکسای هنری بگیره. دوستم گفت: "خانم، می‌تونم به اونجا دست بزنم؟" زن جوون جدی‌جدی موافقت کرد. دوستم بهش گفت که یه توده سخت توی یکی از جلوبندی هاش داره و لازمه که به بیمارستان بره و بده معاینه‌اش کنن. وقتی که معاینه‌اش کردن، مشخص شد که یه تومور بوده. خوشبختانه زود بهش پی بردن و به‌موقع هم خارجش کردن و جونش رو نجات دادن.»

لین دونگ‌شوئه با خنده گفت: «دوستت همچین آدم روراستی نبوده.»

«فقط می‌خواستم بگم که چشمای یه آدم حرفه‌ای معمولا می‌تونه اطلاعات بیشتری رو بیرون بکشه. نتیجه‌گیری‌های لائو پنگ باید جدی گرفته بشن. احتمالا کلید حل پرونده همین باشه.»

لین دونگ‌شوئه سری تکان داد. «هی، تو و کاپیتان پنگ زیاد با هم آشنا نیستین... چرا همیشه "لائو پنگ" خطابش می‌کنی؟»

چن شی سرفه‌ای کرد. «دوست دارم با بقیه گرم بگیرم. نمی‌تونم؟ شیائو لین.»

«گمشو!»

بعد از آنکه غذایشان را خوردند، با عجله به محله انجمن قرن هوا فو رفتند. کمی زود رسیده بودند و منتظرماندن کنار ورودی محله کوچک هم برایشان بسیار خسته‌کننده شده بود. چن شی گفت: «بهتون یه کار میدم. برید از همسایه‌های قربانی یه چیزی رو بپرسید: رابطه اون سه نفر با همدیگه چطور بوده؟»

لین دونگ‌شوئه پرسید: «تو چیکار می‌کنی؟»

«منم همین کار رو می‌کنم، اما باید از همدیگه جدا بشیم.»

هر سه نفرشان بعد از اینکه از چند نفری سوال پرسیدند، برگشتند. لین دونگ‌شوئه سرش را تکان داد. «هیچ چیز دندون‌گیری گیرم نیومد. رابطه‌شون با همسایه‌هاشون خیلی سرد بوده و خبرا زیاد نپیچیده. خیلیا حتی نمی‌دونستن که یکی توی اون ساختمون مرده.»

«احتمالا به‌خاطر اینه که مهارت‌های سوال‌پرسیدنتون ضعیفه!»

«تو چی ازشون پرسیدی؟»

«من... منم چیزی ازشون دستگیرم نشد. همش ازم می‌پرسیدن که "تو پلیسی؟ کارت شناساییت رو نشونم بده." اما حتی نتونستم یه نشان براشون جور کنم!»

لین دونگ‌شوئه خندید. «هاهاها، بالاخره تو هم همچین چیزی رو تجربه کردی!»

شو شیائودونگ دستش را بالا آورد. «از بعضیاشون پرسیدم. خانواده‌ای که طبقه پایین خونه‌شون زندگی می‌کردن، بهم گفتن که رابطه بین برادرا تعریفی نداشته. خیلی اوقات می‌شنیدن که وو هائو داد می‌زده و وسایل رو پرت می‌کرده.»

«دوباره برو پیششون و ازشون بپرس که طی سه ماه گذشته با هم دعواشون شده بوده یا نه.»

«دوباره؟ باشه. خانوم خونه زن خوش‌برورویی بود.» وقتی شو شیائودونگ متوجه نگاه تحقیرآمیز لین دونگ‌شوئه شد، اشتباهش را تصحیح کرد. «البته قیافه‌اش به گرد پای تو هم نمی‌رسید!»

«چرت‌وپرت‌گفتن رو تموم کن و گورت رو گم کن!»

بعد از مدتی، شو شیائودونگ با عجله برگشت و اطلاعاتی که به دست آورده بود را به آنها داد. «گفت که طی سه ماه گذشته نشنیده که با همدیگه دعوا کنن. به نظر می‌رسه که رابطه‌شون با همدیگه بهتر شده بوده.»

چن شی دهانش را از سر تمسخر کج کرد و گفت: «اوه، واقعا؟»

وقتی یک استیشن فولکس واگن از راه رسید، وو هائو که عینک آفتابی زده بود از آن پیاده شد. او عینکش را برداشت و گفت: «ببخشید که معطل شدین. بیاین بریم طبقه بالا!» وو هائو تی‌شرت تنگی پوشیده بود که عضلات سینه و شکمش را مشخص می‌کرد. لین دونگ‌شوئه با دیدن عضلات برجسته و بیرون‌زده‌اش سرخ شد. شو شیائودونگ متوجه واکنشش شد و گفت: «عضله دوست داری؟ راستشو بخوای منم خوب عضله دارم!»

لین دونگ‌شوئه به هیکل ضعیف و نی‌قلیون شو شیائودونگ نگاهی انداخت و چشمانش را چرخاند.

وقتی که داشتند از پله‌ها بالا می‌رفتند، چن شی پرسید: «آقای وو، حقوق ماهانه شما چقدره؟»

«زیاد نیست. حدود دوازده هزارتا در ماه.»

«این مقدار حقوق توی شهر لونگ‌آن خیلی زیاد حساب می‌شه. چرا یه خونه نمی‌خرید؟»

«هاها، برادرم نمی‌خواست از من دور باشه، برای همین اینجا زندگی می‌کردم. همه تلویزیونا و یخچال و فریزر و آبگرمکنای خونه رو خودم خریدم. ما دوتا برادر واقعا به هم نزدیک بودیم.»

«برادرتون ازدواج کرده بود، با اینحال همچنان با همدیگه زندگی می‌کردید. این یه مقدار مایه دردسر نبود؟»

«چرا باشه؟ زن داداشم... لعنتی. منظورم اون عوضیه. اون به هر حال همیشه سرش برای کارش شلوغ بود و شبا دیروقت خونه می‌اومد... رسیدیم.»

وو هائو در را با یک کلید باز کرد. تعدادی کارگر ساختمانی داخل خانه بودند و کف طبقه را می‌کوبیدند. او تکرار کرد: «می‌بینید؟ اینجا خبر خاصی نیست. همه اسباب و اثاثیه هم جابه‌جا شدن.»

«چرا یک‌هو تصمیم گرفتین که تغییر دکوراسیون بدین؟»

«تغییر دکوراسیون نه، من می‌خوام خونه رو بفروشم. به هر حال حالا که برادرم مرده، خونه متعلق به منه... یه همچین خونه‌ای با یه اتاق و دوتا نشیمن باید پونصد شیشصد هزارتایی بیارزه!»

«اگه قراره خونه رو بفروشید، چه نیازی به تعمیرکردن و بازسازیش هست؟»

«اگه اینجا مثل یه خونه نوساز باشه تا صاحبای جدیدش بتونن هر جوری خواستن دکورش کنن بهتر فروش نمیره؟»

یکی از کارگرها ناگهان پیششان آمد و پرسید: «رئیس، اتاقتون چرا اینقدر بو میده؟ تازه زیر تخته‌های کف اتاق هم گه هست.»

وو هائو نگاه خشمگینانه‌ای به کارگر انداخت. «می‌کشمت!» این صدای ناگهانی، لین دونگ‌شوئه را که هنوز مشغول تحسین‌کردن بدنش بود را به خود آورد. «چرت‌وپرت نگو. چطور ممکنه زیر اتاق گه باشه؟!»

کارگر با ناراحتی گفت: «خودتون بیاین ببینین.»

وو هائو برای چن شی توضیح داد: «احتمالا کار اون هاسکی‌ایه که قبلا نگه می‌داشتیم.»

«کدوم اتاق اتاق برادرتونه؟»

«اوه، اون یکی. اما اونجا چیزی برای دیدن نیست.»

چن شی داخل اتاق که حالا کاملا خالی بود و دیوارهایش نازک‌کاری نشده بودند رفت. او متوجه شد که در آنجا فقط یک تخت وجود دارد و از وو هائو پرسید: «شما معمولا کجا می‌خوابید؟»

«روی کاناپه پذیرایی می‌خوابم... یه کاناپه تخت‌شو بزرگ خریدم و هر وقت بخوام بخوابم روی اون می‌خوابم.»

«احساس حقارت بهت دست نمیده که مجبوری همچین کاری بکنی؟»

«اون داداشمه، ما به همچین چیزایی فکر نمی‌کنیم!»

چن شی به لین دونگ‌شوئه اشاره کرد تا پیشش بیاید و زمزمه کرد: «حس بویایی دخترا یه‌کم بهتر از پسراست. چه بویی توی اتاق حس می‌کنی؟»

لین دونگ‌شوئه دماغش را بالا کشید و گفت: «یه بویی... یه بویی مثل بوی یه توالت قدیمی.»

وو هائو پشت سرشان با صدای بلند گفت: «خیلی خب جنابای پلیس، دیگه اینجا چیزی برای دیدن نیست. من باید برگردم سر کارم.»

چن شی به سمتش چرخید. «امروز صبح ما به محل اقامت شیمن رفته بودیم تا ازش سوال بپرسیم.»

«مشکلی در موردشون وجود داره؟»

«حق با شما بود. اون واقعا آدم مشکوکیه.»

«آدمای انگل جامعه مثل اون باید دستگیر و محاکمه بشن. اون یارو هر جور که شده باید بمیره. روی زندگیم قسم می‌خورم که اون برادرم رو کشته. بعد از تموم این قضایا، همتون رو شام مهمون می‌کنم.» وو هائو با دست روی سینه‌اش کوبید.

چن شی لبخند زد. «باشه، وقتی همه این ماجراها تموم شد خدمت می‌رسم.»

کتاب‌های تصادفی