کاراگاه نابغه
قسمت: 70
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 70
همه به چن شی نگاه کردند، بنابراین او توضیح داد: «توی این پرونده، بهخاطر اینکه تصادفاً اسامی یکی هستن، همه ناخوداگاه این پرونده رو با اون ماجرای خیلی قدیمی پیوند میزنن، اما اونا یه نکته مهم رو از قلم میندازن. این روزا توی جامعه، لازم نیست شوهرت رو بکشی تا بتونی یه رابطه مخفیانه داشته باشی، پس این اصلا نمیتونه انگیزهای برای قتل باشه.»
شیمن در تایید حرفهایش دستهایش را به هم زد. «ببینید! این مامور پلیسی که اینجاست آدم منطقیایه. سطحش برخلاف شماها خیلی بالاست! اینکه اسم من شیمِنه گناهه؟ فقط بهخاطر اینه که اسم بابام شیمِن بوده!»
چن شی لبخند زد. «چرا شماها جلوتر نمیرین پایین؟ میخوام با آقای شیمن تنهایی صحبت کنم.»
وقتی همه مأموران پلیس رفتند، شیمن شنگ انگار که دوستی پیدا کرده باشد، آن سه نفر را به اتاقش دعوت کرد. آن اتاق یک پرزیدنت سوئیت بود، بنابراین بسیار مجلل و باشکوه به نظر میرسید. شیمن یک نوشیدنی از یخچال بیرون آورد. بعد از اینکه نشستند، چن شی برایش توضیح داد: «سوءتفاهم نشه، ما هنوزم در حال تحقیق روی پرونده هستیم.»
«میدونم! تحقیق کنید. من از سایهها و اتهامات ترسی ندارم، بهخاطر اینکه من نکشتمش! من حتی تا حالا به کشتن کسی فکر هم نکردم. به جون خودم دارم راستشو میگم!»
پن شیویینگ در موافقت با حرفش گفت: «آره. نمیدونم چرا ما رو به حال خودمون نمیذارن!»
چن شی پرسید: «چی شد که شما دوتا با هم آشنا شدین؟»
«توی ویچت با هم آشنا شدیم!» «توی ایستگاه همدیگه رو دیدیم.» هر دویشان همزمان به حرف آمدند و دو پاسخ کاملا متفاوت دادند.
چن شی به شیمن شنگ اشاره کرد. «تو اول بگو!»
شیمن شنگ شروع به صحبت کرد: «ما توی ویچت شروع به آشناشدن با همدیگه کردیم. یه مدت با هم صحبت کردیم و احساس کردیم که یه ارتباطی بینمون به وجود اومده. بعد از اون، از شیویینگ خواستم یه عکس برام بفرسته. عکس رو فرستاد و من تو همون نگاه اول عاشقش شدم... درنهایت، همدیگه رو ملاقات کردیم...»
«اولین باری که هم رو دیدیم، توی ایستگاه کنار پارک شی هو بود.»
«اون روز یه لباس سفید پوشیده بودی. مثل یه فرشته زیبا شده بودی که از بهشت پا به زمین گذاشته.»
«تو یه کت و شلوار پوشیده بودی و سوار یه پورشه بودی. خیلی خفن بود!»
هر دویشان همانطور که با نگاهشان دل میدادند و قلوه میگرفتند، شروع به یادآوری گذشته کردند. چن شی میان حرفشان پرید. «باشه، باشه. متوجه شدم... بعدش رسما شروع به قرارگذاشتن با همدیگه کردین؟»
شیمن با نگاهی خندان گفت: «بله. اصلا عشق بود که تو هوا موج میزد!»
چن شی دیگر نمیتوانست تحمل کند. «میخوام باهات تنها صحبت کنم. امکانش هست؟»
«نگرانی که حرفهامون رو با هم یکی کنیم؟ باشه، چیزی نیست که بخوام نگرانش باشم. یه بار کوچیک طبقه پایین هست. بریم اونجا صحبت کنیم.»
چن شی قبل از رفتنش، چند کلمهای با لین دونگشوئه صحبت کرد و سپس با شیمن شنگ به سمت بار کوچک هتل به راه افتاد. شیمن یک نوشیدنی سفارش داد، اما چن شی فقط یک فنجان چای درخواست کرد. چن شی پرسید: «خانم پن تا به حال در مورد وضعیت خانوادهاش حرفی زده؟»
«آره، در موردش حرف زده. راستش همون لحظهای که دیدمش، متوجه شدم اون زنیه که توی زندگیش کمبود محبت داشته...»
«باشه، باشه. تو شاعری چیزی هستی؟ فقط مستقیم و پوستکنده جواب سوالامو بده.»
شیمن دستبهسینه شد. «راستش یهکم دلم براش میسوزه!»
«چرا؟»
«اون مثل گلی بود که توی یه کپه تاپاله گاو افتاده. شوهرش یه آشغال به تمام معنا بود که هیچ کاری رو نمیتونست درست انجام بده. قبل از اینکه همدیگه رو ببینیم، اون غمگین و گرفته بود. هرچند بعد از اینکه با من و جنتلمنیت نابم روبهرو شد، انگار که دوباره به زندگی برگشت.»
«هی، دوباره شروع نکنا. نمیتونم تحملش کنم، جدی میگم... این معموله که یه زن زیبا با یه مرد زشت باشه؟»
«همف!» نگاه شیمن مملو از تحقیر بود. «میدونی اون دوتا چرا با همدیگه ازدواج کردن؟ لاکپشت پیر زمان جوونیش وانمود میکرد که یه آدم پولداره. اون از پولی که از فروش خونه خانوادهاش به دست آورده بود استفاده کرد تا پن رو به سفر ببره و توی تعریف و تحسین غرقش کرد. اون موقع هم پن جوون بود و نمیتونست جلوی اغوا و وسوسه مقاومت کنه، برای همین کمکم ازش خوشش اومد. بعدها معلوم شد که اون لاکپشت پیر یه آدم بدبخت بیشتر نبوده!»
«چطور بدبختی؟»
«از اون بدبختایی که حقوق ماهانهشون فقط هفت هشت هزارتاست!»
چن شی احساس کرد مشتی به شکمش خورده است. «حقوق ماهانه منم همین حدوداست.»
«ببخشید، منظورم این نبود که تو رو کنار اون بذارم. منظورم این بود که اون لاکپشت پیر به دروغ خودش رو یه آدم پولدار جا میزد، کسی که درواقع نبود.»
«گفتی که اون این اواخر سرحالتر به نظر میرسه، درسته؟»
«بله. از همون وقتی که شروع به قرارگذاشتن با همدیگه کردیم... زنها... میدونی، اونا سرحال نمیشن، مگر اینکه توی اون زمینه نیازشون برطرف بشه!»
«چند وقته با همید؟»
«سه ماه یا بیشتر.»
«از چه نظر حالش بهتر شد؟»
«رنگ و روش بهتر شد و موهاش هم تیرهتر شدن. نمیدونستی؟ قبلا موهاش سفید بودن. تازه، هیکلش هم بهتر شده. توی این مورد آخری هیچکس بهتر از من نمیتونه نظر بده!»
چن شی سرنخی را از لابهلای حرفهایش بیرون کشید و برای لحظاتی چانهاش را مالید. شیمن شنگ پرسید: «چرا اینقدر به شکل خاص به این موضوع توجه نشون میدی؟ همسرت...»
«همسر ندارم.»
«پس باید بیشتر تلاش کنی! اگه یه مرد برای یه مدت طولانی نتونه خودش رو تخلیه کنه، توی خیلی دردسرها میافته! نظرت چیه که بعد از تمومشدن پرونده دعوتت کنم به یه جای خوب که همچین حال بیای؟»
«مرسی، اما نیازی نیست!» چن شی لبخندی زورکی زد. «متاسفم، اما لازمه که دوباره درباره اون پنجاه هزار یوآن بپرسم.»
شیمن شنگ ناگهان از جا پرید. «چرا شماها اینقدر به این پنجاه هزار یوآن اهمیت میدین؟ من که قبلا گفته بودم که...»
«عصبانی نشو. من برای هر حرفی که بخوای بزنی سرتاپا گوشم.»
شیمن شنگ آرام شد و با سری پایین گفت: «تیغم زدن!»
«چطور؟»
«با شیویینگ به تفرجگاه رفته بودم. قبل از اینکه شروع به قرارگذاشتن با همدیگه کنیم، یه تماس عجیب دریافت کردم. وقتی صدای طرف رو شنیدم، به نظرم رسید که شیویینگه. اون با گریه گفت که با یکی تصادف کرده. طرف هم پنجاه هزار یوآن از طریق کارت ازش میخواست. من پول رو براش فرستادم و زیاد هم در موردش فکر نکردم. وقتی من و شیویینگ همدیگه رو دیدیم، بهم گفت که اصلا اون روز پشت فرمون ننشسته. اون موقع بود که فهمیدم بهم حقه زدن!»
«چطور تونستن ازت کلاهبرداری کنن؟»
«وقتی که صداش رو شنیدم، دقیقا مثل صدای شیویینگ به نظر میرسید. منم اون لحظه بهقدری نگران بودم که زیاد بهش فکر نکردم. این روزا سخته که سرت کلاه نره.»
«میتونم یه سوال شخصی دیگه ازت بپرسم؟»
«بفرما.»
«وقتی رو کارین، از چیزمیزای پیشگیری هم استفاده میکنین؟»
«پیشگیری میشگیری لازم نیست! بعد از اینکه دومین بچهام به دنیا اومد، رفتم بیمارستان و عمل وازکتومی انجام دادم. اصلا امکان نداره که مشکلی پیش بیاد!»
«بسیار خب، بهخاطر همکاریت ازت ممنونم!»
شیمن شنگ ایستاد و دستش رو جلو گرفت. «صحبتکردن با پلیسی مثل تو خیلیخیلی دلچسبتر بود. تو مثل بقیهشون نیستی که یهبند ازم سوال میپرسیدن. چی باید صدات بزنم؟ بیا یه روز با هم بریم یه چنجهای بزنیم.»
اینکه افراد سعی کنند با پلیس گرم بگیرند اتفاق معمولی بود. چن شی لبخند زد. «متاسفم، در این مورد ما قوانینی داریم. معذرت میخوام که پیشنهاد مهربانانهات رو رد میکنم.»
«امیدوارم که بهزودی پرونده رو حل کنی.»
چن شی بعد از اینکه نزد لین دونگشوئه و شو شیائودونگ آمد، پرسید: «اون چی گفت؟»
«گفت که از همون اول به دست وو دالانگ اغفال شده بوده. وو دالانگ تظاهر میکرد که یهعالمه پول داره و باهاش ازدواج کرده. بعد از اون هر روزشون شده بود جروبحث. وو دالانگ یه فروشگاه آنلاین رو اداره میکرد. با این کسبوکار میتونستن گذران زندگی کنن، اما اونطور نبود که پولوپلهای به هم بزنن... بهعلاوه، گفت که وو و داداشش با هم رابطه خوبی داشتن.»
«ازدواج فریبکارانه دقیقا همون چیزیه که شیمن چینگ هم در موردش صحبت میکرد.»
لین دونگشوئه لبخندی زد. «برای بقیه نطق میکنی، ولی خودت هم شیمن چینگ صداش میزنی، نه؟ خب، حالا کجا بریم؟»
«خونه وو دالانگ رو پلمب کردن؟»
«اونجا صحنه جرم نیست، برای همین پلمبش نکردن. اما اگه میخوای بری اونجا باید از وو هائو اجازهشو بگیری...» لین دونگشوئه قیافهای گرفت. «من فکر میکنم اون خبرچین یهکم دیوونهست. دلم نمیخواد دوباره ببینمش.»
«شاید اختلال انفجاری متناوب داره، برای همین نمیتونه خلقوخوش رو کنترل کنه...» چن شی این را گفت و در سکوت فرو رفت...
کتابهای تصادفی

