فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 75

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 75

دو نفری به دپارتمان کالبدشکافی رفتند تا از پنگ سیجوئه چند نفری از افرادش را قرض بگیرند. پنگ سیجوئه که داشت قهوه‌اش را مزه‌مزه می‌کرد جواب داد: «نه!»

لین دونگ‌شوئه با تمنا گفت: «اما... من همین الانش هم همه ضایعات رو آوردم اینجا. اگه لابه‌لاشون یه سرنخ باشه چی؟»

پنگ سیجوئه چشمانش را گرداند. «منظورت چیه که "اگه لابه‌لاشون یه سرنخ باشه"؟ تو اصلا می‌دونی که ما توی شهر لونگ‌آن چندتا پرونده داریم؟ فکر می‌کنی ما هر روز چندتا پرونده و آزمایش تعیین هویت داریم که باید بهشون رسیدگی کنیم؟ اینجا همیشه کمبود نفرات داریم. نمی‌تونم بهت افرادم رو قرض بدم تا برات دنبال مدارک فرضی و حدسی بگردن. مگه اینکه مطمئن باشی و تضمین بدی که می‌تونیم بین این کوه ضایعات مدرکی پیدا کنیم.»

لین دونگ‌شوئه حالش گرفته شده بود. با ناراحتی گفت: «کاپیتان پنگ، لطفا. بهتون التماس می‌کنم.»

«کمکی از من بر نمیاد. اونجا توی گنجه یه سری ابزار هست. می‌تونی ازشون استفاده کنی و خودت پی سرنخ بگردی.»

لین دونگ‌شوئه با خوشحالی گنجه را باز کرد و یک بیل داخلش دید. حالش دوباره گرفته شد. قبل از اینکه بیل را بردارد تا شروع به تمیزکردن زباله‌ها کند، سری به نشانه تشکر خم کرد.

لین دونگ‌شوئه هنوز ناامید نشده بود. درحالی‌که زباله‌ها را تمیز می‌کرد، دنبال چیزهای خاص می‌گشت. شو شیودونگ با نگرانی همان نزدیکی منتظرش بود. «بی‌فایده‌ست. ابزار لازم برای پیداکردن بقایای بیولوژیکی نداریم. چطور یه چشم غیرمسلح می‌تونه لابه‌لای اینا دنبال سرنخ بگرده؟»

لین دونگ‌شوئه با عصبانیت بیل را میان کپه ضایعات فرو کرد. «اگه به‌جای من چن شی می‌رفت پیشش و برای پیداکردن سرنخ ازش کمک می‌خواست، اون بلافاصله کمکش می‌کرد، اما چون منم، بهم کمکی نمی‌کنه! این تبعیضه!»

«من کمکت می‌کنم!»

«نمی‌خواد. تو برو خونه.»

«تو چیکار می‌کنی؟»

«منم وقتی کارم تموم شد میرم خونه.»

«هعیش... سیصد یوآن الکی‌الکی پرپر شد...» وقتی شو شیائودونگ متوجه شد که لین دونگ‌شوئه واقعا چقدر عصبانی است، به‌سرعت موضوع را عوض کرد. «نذار این موضوع حالتو بگیره. پس من دیگه میرم، فردا می‌بینمت.»

لین دونگ‌شوئه بعد از اینکه بالاخره زباله‌ها را تمیز کرد، نفسی از سر آسودگی کشید. دلش نمی‌خواست که اینگونه به شکستش اعتراف کند.

به ذهنش رسید که باشگاه هنوز نباید بسته شده باشد. اگر نتوانسته بود سرنخی پیدا کند، شاید فقط باید دوباره برای ملاقات با وو هائو نزدش می‌رفت.

بلافاصله بعد از این فکر، یک تاکسی به مقصد باشگاه وو هائو گرفت و کنار یک کتاب‌فروشی ایستاد. نگاهش به طبقه بالای باشگاه قفل شده بود و برای دو ساعتی همان‌جا ماند. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد و پاهایش شروع به دردگرفتن کرده بودند. رئیس کتاب‌فروشی پیشش آمد و چندباری برای خریدکردن پاپیچش شد، بنابراین ناچار شد چندتایی مجله بخرد.

در این لحظه، تلفن لین دونگ‌شوئه به صدا درآمد. وقتی صدای چن شی را شنید، از خوشحالی می‌خواست پرواز کند. «چرا دنبال من می‌گردی؟»

«چرا خونه نیستی؟»

«رفتی خونه من؟»

«دوستام چندتایی خرچنگ بهم هدیه دادن. من توی خونه بخارپز ندارم، پس می‌خواستم بیام پیشت تا بخارپزشون کنیم و با هم بخوریمشون.»

لین دونگ‌شوئه در دل خوشحال شده بود، اما لحن ناراحتش را نگه داشت. «همش ولو نشو خونه من! نمی‌دونی که خوب نیست یه زن و مرد دوروبر هم بپلکن؟»

«کجایی؟»

«یکیو تحت‌نظر گرفتم.»

«چی؟ کیو؟ باز داداشت کجا فرستادت؟»

«نه، خودم اومدم. چون نتونستم مدرکی برای اثبات قاتل‌بودن وو هائو پیدا کنم، واقعا احساس بی‌قراری می‌کنم.»

«آدرست رو بهم بگو. همین الان میام اونجا.»

نیم‌ساعت بعد، ماشین چن شی از راه رسید. او پنجره را پایین کشید و به او گفت که سوار شود. لین دونگ‌شوئه از اینکه بالاخره توانسته بود بنشیند خیلی احساس راحتی می‌کرد. چن شی شروع به صحبت کرد: «تو حتی ماشین هم نداری، این دیگه چه‌جور تحت‌نظرگرفتنه؟ معمولا اینجور کارها باید توسط دو نفر انجام بشن. مگه نمی‌دونی؟»

لین دونگ‌شوئه لب ورچید. «سه روزه دارم روش تحقیق می‌کنم، اما هیچی پیدا نکردم. عجله داشتم.»

«همچین پرونده‌ای عجله‌بردار نیست. آروم پیش برو، اون‌وقت زودتر به نتیجه می‌رسی. فهمیدی؟ در مورد چیزایی که فهمیدی بهم بگو.»

بعد از اینکه چن شی سیگارش را تمام کرد، لین دونگ‌شوئه هم گزارش‌دادن وضعیت فعلی تحقیقاتش را تمام کرده بود. چن شی آهی کشید. «این یارو واقعا آدم نادونی نیست. گاردش کاملا بالاست.»

«نظرت در این مورد چیه؟ از اینجا به بعد چطور باید تحقیقات رو پیش ببریم؟»

«تحقیقات تصادفی.»

لین دونگ‌شوئه ناخوداگاه خندید. «منظورت چیه که تحقیقات تصادفی؟»

«تحقیق روی پرونده‌ها مثل حمله به یه شهر طی یه جنگه. متوجه می‌شی؟ وقتی مدرکی توی دستات داری، نذار بقیه در موردش بفهمن. وقتی مدرکی تو دستات نداری، لازمه بلوف بزنی و تظاهر کنی که داری. لازم نیست توی هر پرونده‌ای نگران باشی که بقیه رو گوش‌به‌زنگ کنی. بعضی وقتا، لازمه که به مظنونا یه کوچولو فشار بیاری. خلق‌وخوی وو هائو چطوریه؟»

«تندمزاج و پرخاشگره.»

«دقیقا. به‌علاوه، پن شیویینگ در حال حاضر بارداره. اون باید قلبا خیلی نگران باشه. فشار بین اون دو نفر باید شدیدا زیاد باشه. باید بذاری بدونن که پلیس بهشون شک داره. باید هر از گاهی به ملاقاتشون بری. کیسه‌های زباله‌شون رو بگردی، اون‌وقت نمی‌تونن درست غذا بخورن و بخوابن. اون‌وقت شروع می‌کنن به بازنگری اینکه چه حرفایی بهتون زدن و با همدیگه بحث می‌کنن تا بفهمن چطور باید هر مدرکی که باقی مونده رو از بین ببرن. به نظرت این کار پرده از رازشون برنمی‌داره؟»

لین دونگ‌شوئه شگفت‌زده شده بود. «پس تحت‌نظرگرفتنم مفید بود؟»

«اوهوم، اما بهتره که دیگه این کار رو انجام ندی.»

«چرا؟»

«اونجور بی‌تحرک‌بودن برای سلامتیت خوب نیست. اینکه برای مدت طولانی یه جا وایسی برای پوستت هم خوب نیست.»

«بمیر بابا!» لین دونگ‌شوئه خندید و مشتی به او زد. «خرچنگایی که حرفشون رو زدی چی شدن؟»

چن شی جعبه‌ای را از صندلی عقب ماشین برداشت و به کلمات روی آن اشاره کرد. «ببین، اینا خرچنگای مودار دریاچه یانگ چنگ هستن. می‌خوای امتحانشون کنی؟»

لین دونگ‌شوئه به کلمه کوچکی قبل از کلمات «دریاچه یانگ چنگ» اشاره کرد و گفت: «احمق. به‌وضوح داره میگه که خرچنگای مودار شرکت "دریاچه یانگ چنگ". این تقلبیه!»

«اخ، یارو سرم کلاه گذاشت... حالا باز می‌خوای بخوریش؟»

«می‌دونی چطور باید بپزیشون؟»

«آره!»

لین دونگ‌شوئه خندید. «پس بریم!»

وقتی به خانه لین دونگ‌شوئه رسیدند، چن شی به‌سرعت خرچنگ‌ها را بخارپز کرد و یکی دیگر را هم تکه‌تکه کرد تا سوپ خرچنگ درست کند. سپس یک ظرف سرکه زنجبیل آماده کرد و شامی که درست کرده بود را به اتاق نشیمن برد. لین دونگ‌شوئه تلفنش را قطع کرد. «به برادرم گفتم و اون گفت که ایده تحت فشار گذاشتن وو هائو خیلی خوب بوده. فردا به تیم در موردش میگه.»

«اسمی که از من نیاوردی، آوردی؟»

«فقط گفتم که "یه نفر" بهم پیشنهادش داده. احتمالا خودش حدس زده که منظورم تو بودی. در حال حاضر احساسات برادرم نسبت به تو خیلی پیچیده‌ست. دلش نمی‌خواد که ازت درخواست کنه مداخله کنی، اما در عین حال امیدواره که بتونی کمکی کنی و تفاوتی توی وضعیت ایجاد کنی.»

«برادرت بیش از حد به وجهه‌اش اهمیت میده. حتی ووکانگ[1] هم هر از گاهی از بودا درخواست کمک می‌کرد. روی وجهه‌اش هم تاثیری نمی‌ذاشت!»

«اوهو؟ پس تو خودت رو بودا می‌بینی؟ چقدر چشم‌سفید!»

«می‌شه اینقدر جدی نباشی؟ بیا غذا بخوریم.»

خرچنگ‌ها واقعا مال دریاچه یانگ چنگ نبودند، اما لین دونگ‌شوئه هر روز غذاهای بیرون‌بر و نودل می‌خورد، به‌خاطر همین شام آن شب برایش خیلی لذیذ بود. بعد از اینکه آخرین خرچنگ را هم خوردند، هنوز برای خرچنگ بیشتر اشتها داشت. چن شی لبخند زد. «بیشتر از این انگشتات رو لیس نزن. پوست انگشتات کش میادا.»

«ببُر صداتو!»

«مهارت‌های آشپزیم خوبه، نه؟ نمی‌تونی یه‌کم تشویقم کنی؟»

«یه پیشنهاد برات دارم. من کلید خونه رو بهت میدم، اون‌وقت می‌تونی هر روز بیای اینجا و بهم توی درست‌کردن غذا کمک کنی. باشه؟»

«چقدر بهم میدی؟»

«روزی پنجاه یوآن. می‌شه هزاروپونصد یوآن در ماه! البته می‌تونی خودتم اینجا با من غذا بخوری و پول شامت رو ذخیره کنی.»

«بهش فکر می‌کنم. حسم میگه یه تله‌ست.»

لین دونگ‌شوئه یک مشتش را بالا برد. «فکر می‌کنی می‌خوام ازت سوءاستفاده ج+ن+سی کنم؟»

چن شی ظرف‌ها را جمع کرد، بلند شد و عذرش را خواست. «داره دیر می‌شه. باید برم.»

«چرا همین‌جا پیش من نمی‌مونی؟»

امروز، پنگ سیجوئه خیلی ناراحت و ناامیدش کرده بود و او هنوز نتوانسته بود آن احساس بد را فراموش کند. هرچند، وقتی که داشت این درخواست را از چن شی می‌کرد، صورتش سرخ شده بود. به‌خاطر این نبود که از چن شی درخواست کرده بود آنجا بماند، بلکه به‌خاطر اینکه استقامت ذهنی‌اش اینقدر کم بود خجالت‌زده شده بود.

انتظار نداشت که چن شی موافقت کند. «باشه. میرم ظرفا رو بشورم.»

بعد از آن چندتایی برنامه جورواجور تماشا کردند و خیلی زود خستگی بر او غلبه کرد. سر لین دونگ‌شوئه آرام‌آرام شروع به سنگین‌شدن کرد تا اینکه درنهایت روی شانه چن شی آرام گرفت.

شانه‌هایش خیلی سفت بودند و باعث شد رویای خوابیدن در آغو+ش پدرش به‌عنوان یک بچه را ببیند. والدینش خیلی زود مرده بودند و او چهره پدرش را فراموش کرده بود.

بعد از اینکه چشمانش را باز کرد، نور خورشید داشت از پنجره اتاقش به داخل می‌تابید. لین دونگ‌شوئه خودش را در حالی یافت که روی تختش خوابیده بود و به یاد آورد که دیشب را با چن شی بوده است. بلافاصله فوق‌العاده احساس نگرانی کرد و لحاف را از روی خودش کنار زد. دید که هنوز لباس‌هایش را به تن دارد.

وقتی وارد اتاق نشیمن شد، پوست پرتقال‌ها و طالبی‌هایی که دیشب روی میز ریخته بود کاملا تمیز شده بودند. ساندویچ و شیر که از یک مغازه خواربارفروشی خریده شده بودند روی میز کنار تلویزیون چیده شده بودند. چن شی یادداشتی روی یک کاغذ کوچک برایش کنار ساندویچ‌ها گذاشته بود که رویش نوشته بود: خوابت برد. من رفتم. فردا توی بیمارستانی که پن توش کار می‌کنه می‌بینمت!

با دیدن آن، لین دونگ‌شوئه نمی‌توانست کاری جز لبخندزدن انجام دهد.

  1. 1. برای اطلاعات بیشتر: https://en.wikipedia.org/wiki/Monkey_King

کتاب‌های تصادفی