فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 76

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 76

لین دونگ‌شوئه بعد از خوابیدن خیلی احساس بهتری داشت. او پیامکی برای لین چیوپو فرستاد و گفت: «به جلسه صبح نمی‌رسم. من و "یه نفر" می‌ریم بیمارستان که یه‌سری چیزا رو بررسی کنیم.»

لین چیوپو به شوخی جواب داد: «اون یه نفر ولدمورته؟ حتی نمی‌تونی اسمش رو به زبون بیاری. نکنه فکر می‌کنی برادرت آدم حسود و چشم‌تنگیه؟ تو راه مواظب باش.»

لین دونگ‌شوئه یک تاکسی به مقصد بیمارستان گرفت. چن شی کنار یک پیرزن در سالن بیمارستان نشسته بود. لین دونگ‌شوئه با او سلام و احوال‌پرسی کرد و چن شی هم با پیرزن خداحافظی کرد.

لین دونگ‌شوئه پرسید: «تو واقعا چطور می‌تونی به معنای واقعی کلمه با همه بشینی حرف بزنی؟ بگذریم، چیو قراره اینجا بررسی کنی؟»

«سه ماه پیش، یه حادثه برای خانواده وو پیش اومد. وو هائو به‌شدت به برادرش صدمه زده بود. اون‌موقع، وو هائو و پن شیویینگ با همدیگه این نقشه رو کشیدن. بنابراین، وسایلی که برای زنده‌نگه‌داشتن قربانی استفاده شدن از کجا اومدن؟»

«اینجا!»

«بله. طبق گزارشات کالبدشکافی پنگ سیجوئه، قربانی در اون زمان آسیب زیادی دیده بوده. به اینکه اون دوتا الان کاملا آروم و خونسردن نگاه نکن، اون موقع اونا بدجوری وحشت کرده بودن. اگه به‌موقع جونش رو نجات نداده بودن، نمی‌تونست فردا رو ببینه. با این حساب، پن شیویینگ احتمالا یه مقدار ابزار پزشکی و دارو از اینجا برداشته.»

لین دونگ‌شوئه از خوشی دست‌هایش را به هم زد. «واو، چرا من به همچین چیزی فکر نکرده بودم؟!»

«بیا بریم! باید یه سری به داروخونه بزنیم.»

آن دو افرادی که مسئول انبار بیمارستان بودند را پیدا کردند و از آنها پرسیدند که طی سه ماه گذشته، هیچ ابزار پزشکی‌ای گم شده است یا نه. کسی که مسئول بود اعلام کرد که هیچ چیزی گم نشده است.

«من باید هر شب بعد از کار انبار رو چک کنم. هیچ چیزی از انبار کم نشده.»

چن شی سه بار این سوال را با یک لحن از او پرسید، مسئول انبار هم هر سه بار همان جواب را به او داد. چن شی لبخند زد. «تو راستش رو نمیگی. خیالت راحت باشه، ما قرار نیست در مورد مسئولیت‌پذیریت تحقیق کنیم. ما فقط مشغول تحقیق روی پرونده خودمونیم. در مورد این موضوع چیزی به بیمارستان نمی‌گیم... اما اگه راستش رو نگی، شاید ناچار بشیم بریم سراغ مدیریت بیمارستان و یه تحقیقات جدی در این مورد رو شروع کنیم.»

شخص مسئول قیافه شرمنده‌ای به خود گرفت. چن یک پاکت سیگار یوکسی بیرون کشید و آن را به دستش داد. «کمکمون کن سید، زندگی یه آدم به این پرونده بسته‌ست!»

«یه نفر از بیمارستان ما؟»

«نه، قضیه مربوط به یکی از پرسنلیه که اینجا کار می‌کنه. خیالت راحت، پای تو و بیمارستان گیر ماجرا نیست.»

انباردار سپس نگرانی‌های درون قلبش را کنار گذاشت و گفت: «خب، احتمالا دوروبرای هفده سپتامبر بود. چیزهایی گم شده بودن اما گزارششون ندادم.»

«چرا گزارشش ندادی؟ می‌ترسیدی که پولش رو از حقوقت کم کنن؟ چطور اینقدر دقیق روزش رو یادته؟»

«اون روز تولد مادربزرگم بود. من عصر زودتر از بیمارستان زدم بیرون. اگه در موردش تحقیق می‌کردن و ته و توش رو در می‌آوردن، قطعا پولش رو از حقوقم کم می‌کردن... اما فکر می‌کنم این کار، کار یکی از پرسنل داخلی بوده. چیزهایی که برداشته شده بودن رو چک کردم و بعدها بررسی کردم که آیا چیزای بیشتری هم بوده یا نه. عجیب بود. بعد از اون دیگه هیچ چیز گم نشده بود. به نظر می‌رسید که دزده موقتا به یه‌سری چیزمیز نیاز پیدا کرده.»

«چیا کم شده بودن؟»

مسئول انبار درحالی‌که با انگشت‌هایش می‌شمرد، یکی‌یکی از آنها نام برد. «باربیتال سدیم، دکزامتازون، محلول نمک، یه بسته کامل تیوب شکمی، یه تعداد گاز پانسمان، پنبه جراحی، الکل طبی، چندتا سرنگ و سرم... من همشون رو توی دسته‌های مختلف طبقه‌بندی کرده بودم و هر کدومشون رو توی جاهای متفاوت گذاشته بودم. فقط یه پرسنل بیمارستان می‌تونسته جای همه‌شون رو پیدا کنه. در غیر این صورت غیرممکنه که بتونی همه‌شون رو بی‌دردسر پیدا کنی.»

لین دونگ‌شوئه دست از نوشتن در دفترچه‌اش کشید. همان‌طور که احساس می‌کرد لحظه به لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شود، مردمک‌های چشمش گشاد شدند. تمام آن ابزار برای بیماران بستری استفاده می‌شد.

چی شی گفت: «متشکرم! یه چیز دیگه هم هست. اگه در آینده به شهادتت نیاز پیدا کردیم، می‌تونی به دادگاه بیای تا شهادت بدی؟»

«همم، بیمارستان در موردش خبردار می‌شه؟»

چن شی به لین دونگ‌شوئه نگاه کرد و لین دونگ‌شوئه گفت: «این وظیفه هر شهروندیه که به احضار دادگاه جواب مثبت بده و توی دادگاه شهادت بده. ما نمی‌تونیم تضمین کنیم که بیمارستان خبردار می‌شه یا نه، اما حداقل پلیس هیچ چیز در این مورد بهشون نمی‌گه. امیدواریم که باهامون همکاری کنی. این خیلی مسئله مهمیه.»

مسئول انبار لب‌هایش را لیسید. «اون شب نباید بیخیال بررسی‌کردن انبار می‌شدم... درک می‌کنم. وقتی زمانش برسه به دادگاه میام.»

«متشکرم!»

درحالی‌که انبار را ترک می‌کردند، لین دونگ‌شوئه از هیجان لبریز شده بود. «به نظر می‌رسه که هنوز کورسوی امیدی برای حل پرونده هست. وقتی که ویدئوی دوربین مداربسته پیدا بشه، می‌تونه ثابت کنه که پن شیویینگ اون چیزها رو دزدیده...»

«بی‌فایده‌ست. از اون موقع سه ماه گذشته. دوربین‌های مداربسته این‌همه مدت تصاویر رو نگه نمی‌دارن.»

«خب، حداقل می‌تونیم این رو تایید کنیم که قتل به دست اون دو نفر انجام شده؟ حالا چیکار کنیم؟»

«صبر می‌کنیم!»

به دستور لین چیوپو، کل تیم اجرایی هر روز طبق روش‌های چن شی پیش می‌رفتند و وو هائو و پن شیویینگ را آزار می‌دادند و این کار برای هفت روز ادامه پیدا کرد. وو هائو در زمانی که تحت نظر پلیس بود، یک بار دیگر سهواً سرنخ‌هایی به دستشان داده بود. «ای عوضی! اگه تونستی مدرکی پیدا کنی که بگه من کشتمش، اسمم رو عوض میکنم!»

این اظهارنظر غیرعمدی طبیعتا نمی‌توانست مدرک به حساب بیاید، اما مثل سوزنی بود که در قلب وو هائو گیر کرده باشد و باعث شده بود حتی بیش از پیش مضطرب شود.

در همین زمان، لین چیوپو دو نفر را مامور کرده بود که به نوبت، هر حرکت وو هائو را تحت نظر بگیرند.

اوضاع به همین منوال ادامه پیدا کرد، اما افراد خیلی کمی بودند که می‌دانستند دو نفری که مرتکب جنایت شده بودند، از پارانویا رنج می‌برند. چندین و چند جفت چشم در تاریکی مخفی شده بودند و منتظر بودند تا وو هائو و پن شیویینگ ذات واقعی خودشان را نشان دهند.

در یک روز به‌خصوص، لین چیوپو یک تماس تلفنی دریافت کرد. مامور پلیسی که مسئول تحت‌نظرگرفتن وو هائو بود، با ترس گفت: «کاپیتان لین، اوضاع خوب نیست. یارو فرار کرده!»

لین چیوپو شوکه شده بود. «اصلا درست و حسابی زیر نظرش گرفته بودین؟ منظورم اینه که چهار نفر مشغول زیرنظرگرفتنش بودن!»

«نه... اون رفت طبقه پایین تا ماشینش رو برداره. ما فکر کردیم که قراره بره بیرون و تعقیبش کردیم. اما اون یک‌دفعه پیچید و با ماشین بهمون زد و بعدش فرار کرد. توی مسیرش به چندتا ماشین دیگه هم برخورد کرد... اون مردک دیوونه‌ست!»

لین چیوپو بهت‌زده به نظر میرسید. «اول یه راهی پیدا کنید که بهش برسید. من فورا براتون نیروی کمکی می‌فرستم.»

لین چیوپو با عجله به سمت دفترش رفت و از تمام پلیس‌های واحد جنایی خواست که کارشان را کنار بگذارند و به انبار بروند و اسلحه‌هایشان را برای یک ماموریت اضطراری بردارند.

افراد همان‌طور که به آنها دستور داده شده بود عمل کردند، اما در عوض، لین دونگ‌شوئه بلافاصله یک تماس تلفنی گرفت.

لین چیوپو پرسید: «به کی داری زنگ می‌زنی؟»

لین دونگ‌شوئه توضیح داد: «می‌خوام از چن شی بپرسم که مظنون کجا ممکنه رفته باشه.»

لین چیوپو عصبانی و مبهوت مانده بود. «اون مگه علم غیب داره؟ از کجا قراره بدونه؟»

چن شی قبل از اینکه حرفی بزند، همه‌چیز را از پشت تلفن شنیده بود. «بزن روی اسپیکر.»

لین دونگ‌شوئه همین کار را کرد و چن شی از پشت تلفن پرسید: «کاپیتان لین، افرادی رو فرستاده بودین تا پن شیویینگ رو تحت نظر بگیرن؟»

لین چیوپو با بی‌صبری جواب داد: «نه.»

«وو هائو احتمالا رفته پن شیویینگ رو پیدا کنه.»

«باور نمی‌کنم!»

«پن شیویینگ زن برادرشه، اما در حقیقت اون همسرشه. برای اینکه از گناهش فرار کنه، سفت و سخت به ایده خیانتکار بودن زن برادرش می‌چسبه. حالا که یه گوشه گیرش انداختیم، ناامید و درمونده شده. فکر می‌کنی اولین کسی که میره سراغش کیه؟»

لین چیوپو ساکت مانده بود. «دونگ‌شوئه، شیائودونگ، شیائو لی، شماها با من میاید!»

آنها سوار ماشین لین چیوپو شدند و به‌سرعت به سمت شرکت شیمن شنگ حرکت کردند. از آنجا که مدتی می‌شد تحقیقاتشان در مورد شیمن شنگ را متوقف کرده بودند، شرکت کارش را از سر گرفته بود. و پن شیویینگ هم که در حال حاضر سر کارش نمی‌رفت، عملا تمام وقتش را با شیمن می‌گذراند.

لین چیوپو به شو شیائودونگ گفت که بالا برود و پرس‌وجویی کند. شو شیائودونگ به سرعت برگشت و گزارش داد: «کارمنداش گفتن که رئیسشون توی ویلایی که توی محله یی‌آن هستش اقامت داره.»

وقتی گزارشش را تمام کرد، لین چیوپو یک تماس از اداره دریافت کرد. «کاپیتان، ما همین الان یه تماس اضطراری دریافت کردیم، از محله یی‌آن توی جنوب بزرگراه یه نفر شر به پا کرده و یه چاقو هم داره. اون وارد یه خونه شده و می‌گه که می‌خواد زن و شوهری که توی اون خونه هستن رو بکشه.»

«بسپاریدش به من!»

لین چیوپو بعد از اینکه تلفن را قطع کرد، با قیافه‌ای متحیر به لین دونگ‌شوئه گفت: «اون آدم... دوباره حق با اون بود. انگار خداست!»

کتاب‌های تصادفی